زلزلهزدهها
Tue 21 02 2023
علی اصغر راشدان
« بابا افندی جون! سال قبلم بیست درصد به اجاره ی ماهیانه ت اضافه کردی که. مثلا ما ازبچگی، بچه ی محل و یه عمر باهم دوست بودیم، حالا تو رند روزگار بودی و بار خودتو بستی و با هزار دوز و کلک، مالک یه مجتمع ده واحده شدی ومن ننه مرده م شدم یکی از کرایه نشینای توی رند روزگار. ملاحظه اونهمه سال دوستی و نون و نمک باهم خوردنمونو نمیکنی، از زن و یه جفت بچه م خجالت بکش و اجازه بده چن صباح دیگه توخونه ت باشم، روزگارکسادی میگذره، کار پیدا میکنم، از این بیکاری و بی پولی سگ مصب درمیام و تلافی میکنم، شرمندگی هر صبح و شب جلوی زن و بچه هام، بسه نیست که تو هم چشمت بهم که میافته، مال و منال و مجتمع ده واحده تو توسرم میکوبی، مثلا رفیق قدیم!...»
« به اینجامیگن شهرآدنا، شب میخوابی، صبحش که بلن میشی، خدات درصدروهمه چی رفته، تویه سال تمومه همین کرایه رومیدی، اگه این خونه رو فروخته بودم وکودخریده بودم، الان میلیادربودم، بالام جان، دوستیم به دوستیت، جوبیار، زردالوببر. من این زرناله هاحالیم نیست، خلاصه کلوم، ازماه قبل که کرایه ت عقب افتاده، سی درصدرفته روکرایه ی خونه ت، همین امروزنپردازی، صبح اول وقت اساس مختصرتومیریزم توکوچه، خلاص!...»
رفیق چندین وچندساله ی به آلوف- اولوف رسیده ش، چندنفرگردن کلفت اجاره کردواثاث مختصررفیق چندین وچندساله ش را کنارمیدان شهرریخت، کلیدهارا عوض کردکه نتوانددوباره پاتوخانه ش بگذارد...
خودش، زن ودختروپسرخردسالش، کنارااسباب واثاث چندک زدندوبه رهگذرهاخیره ماندند. زن روبه مردکردوگفت:
« زودتریه فکری بکن مرد! اگه امشب کنارمیدون بمونیم، دوتابچه یخ میزنن ومیمیرن وخونشون میافته گردن من وتو!...»
مردباسرعت خودرابه شهرداری که کناردیگرمیدان بود، رساندوحرفهای زنش رابرایشان بازگووالتماس کردکه به دادبچه هاش برسند، وگرنه شبانه همه شان راسرمامیکشد...
شهرداردستوردادفوری وبه صورت ارژانس، یک چادرروی اثاثیه ی کنارمیدان برپاکنندووسائل گرماوخوراک کافی برای خانواده تهیه ودراختیارشان گذاشته شود...
افندی مالک مجتمع ده واحده بازن ودوتابچه ش، غرق خواب ناز بودندکه حول وحوش های صبح، زمین لرزیدومجتمع ده واحده سروع کردبه رقصیدن وکج وکوله شدن...
افندی از خواب نازپرید، دست زن وبچه هاش راچسبیدوبرق آسابیرون پریدند واز مجتمع ده واحدفاصله گرفتند ودورشدند. نرسیده به چادرمستاجربیرون رانده ش، کنارمیدان نشستندوباچشمهای ازحدقه درآمده، به مجتمع ده واحده خیره ماندندودیدندکه درکمترازده دقیقه، توزمین دهن بازکرده فرورفت وباخاک یک سان شد...
سرماوبرف بیدادمیکرد، زن وبچه هاش یخ میزدند. فکری به ذهن افندی خطورکرد ، دست دوبچه اش راگرفت و زن رادنبال خودکشید، دویدوچپیدتوچادررفیق قدیم ومستاجربیرون انداخته شده اش...
مستاجروزنش میزصبحانه راتوی چادرراست وریست کردند. چهارتابچه که باهم دوست وهمکلاس بودند، کنارهم نشستندوشروع کردندبه صبحانه خوردن. افندی وزنش سربه زیربودند، نگاه به زمین داشتندولب به چیزی نمیزدند. مستاجروزنش پرمعنی یگدیگررانگاه کردند.
مستاجرمتاثرومتاسف، بلندشد، خودراکنارافندی حالامالک هیچ، رساند، درآغوشش کشید، صورتش رابوسیدوگفت:
«غمت نباشه بالام جان، بازم مثل قدیما، ماباهم دوستیم،مال دنیاچرک کف دسته، درواقع همینجوریه، تویه چشم هم زدن، دودمیشه ومیره هوا،یازیرزمین.»
|
|