عصر نو
www.asre-nou.net

شمسی خانوم


Mon 13 02 2023

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
« شمسی، راست میگن این روزا سیمات یه کم قاطی کرده؟ »
« شمسی پدرته، من شمسی خانومم. هرکی میگه سیمام قاطی کرده، گوزتو غرغره میکنه. یه چای لیوانی دیشلمه، از نوک قوری واسه م بیار، دیگه م شاخو بکش، گامبوی کچلعلیخان. »
« اینم یه چای دیشلمه ی تازه جوش ناب. امروز جمعه و کافه پر مشتریه، دلم میخواد چن چشمه از زندگی پر بالا- پائین تو تعریف و بازار کافه رو حسابی گرم کنی، خودم شیش دونگ نوکرتم. »
« یه روزم که اومدیم کافه ی کنار گلابدره، یه کم هوای تازه کوفت کنیم، بازاین سرخربن کرد. خیلی خب، چی به ما میماسه، بی مایه فطیره، داش مشدی. »
« تا غروب هرچی دستور بدی، دست به سینه تم، مفت و مجانی بهت خذمت میکنم، خانوم خانوما. »
«خیلی خب، دیگه سبزی پاک کنی نکن، نزدیک ظهره و هنوز صبحانه نخورده‌م، یه املت پرپیمون واسه م بیار، این بروبچه‌ها و لات لوتا رو یه جورائی کشیشون بده دوراطرافم، امروز میخوام بزنم به سیم آخر، جیک و پوک زندگیمو تعریف و دلمو خوب سبک می کنم و میرم دنبال کارم و دیگه م درو اطراف گلابدره یافتم نمیشه.» « کجا انشاالله، قصد مهاجرت ینگه دنیا داری؟ »
« ماکجاوجای ازمابهترون کجا، میخوام برم یه جاهائی خودمو گم وگوروازشراین زندگی نکبتی خلاص کنم. کم پرچونگی کن، املت چی شد؟ »
« بفرما، اینم یه املت فرد اعلا، شاگردم بچه ها رو دور برت جمع کرده، دوست دارم عینهوی ه نقال، با صدای بلند ماهت، همه چی رومو به مو تعریف کنی. فدای لپای گل انداخته تم، به مولا سینه چاکتم، امروز غروبی یه گوشه چشمم به نوکرت داشته باشی،کفرابلیس که نمیشه، همه چی رو واسه ت آماده میکنم.»
« باز روتو زیاد کردی! بهشون بگو کسی پابرهنه نپره تو حرفام، و گرنه وسط قضیه تموم کاسه کوزه تو میریزم روهم، حواستوجمع کن، حالابزن به چاک وبه کارات برس...»
« ....نه -ده ساله بودم. بابام مرده بود، یه برادروسه تاخواهرصغیر داشتم. مادرم منوفرستادخونه ی یه خانوم معلم که صبحامواظب دوتابچه ی کوچیکش باشم وبعدازظهرابرم سرکلاس درس. خریدای خونه شونم میکردم. یکی دوماه نگذشته، یه پیرمردشیک پوش سربگوبخندروباهام بازکرد. منومیبردتودکون، واسه م یه پاکت شیرینی وقاقالیلی می خرید. سروصورتمونوازش میکرد، می خندیدو می گفت:
« من یه دختردارم عینهوتو، مادرش باخودش برده ینگه دنیا. تومنویاد دخترم میندازی، بیابریم خونه تابیشترببینمت. »
اینجوری، باپاکت شیرینی، منوبردخونه ش، توخونه،گونه هامونازمیکردومی بوسیدوبعضی جاهامومثل خمیرمالش میداد...»
« املت رو نوش جون کردی، اینم یه چای لیوانی تازه دم کرده ی خوش عطر، حالابفرمایاروکجاهاتوماساژمیداد، بدون جزیات، بی مزه میشه که. »
« ممه ها واین- اونجاواطرافشوماساژمیداد... دیربرمی گشتم، خانوم معلم مشکوک شدویه روزدنبالم راه افتاد، درخونه پیرمرده مچمونوگرفت وتحویل پلیس مون داد. دوباره برم گردوندپیش مادرم، توخونه ی خودمون...»
« گلوت خشک شد، این چای بالیموترش روبنوش، نفسی تازه کن ودوباره ادامه بده، بلبل زبونم!...»
« بازکه روداری کردی! دست ازموس موس کردن تودوراطرافم وردار، به توی گنده بک کچلعلیخان چیزی نمیماسه، دیگه م اینهمه مجیزمونگو. »
« شیشدونگ نوکرتم، خانوم خانوما! حالامیشه واسه ت لنگ بندازم وخواهش کنم اون جریان شوهرکردن اولتو، بااون صدای نازوبرو روی عینهوگل لاله ی خوشگل ماهت، واسه بروبچه هاتعریف کنی؟ »
« اگه تعریف کنم، بعدش چی میماسه، رندروزگار؟ »
« به گیسای شبقی ماهت، یه دیزی گلی سفارشی، مخصوص جمال دلارای خانوم خانومای خودم گذاشته م، توجون بخوا، سگ کی باشم که ندم، فقط یه کم زر زر بعضی بزمجه هارانشنفته بگیروبیشترگوش به حرفام داشته باش وامروز غروبی یه گوشه ی چشم بهم بنداز... »
« ببن درگاله رو!ازکپنت بالاترمزخرف بگی دهنتوسرویس میکنم آ! »
« خیلی خب بابا! بازازکوره دررفت، حالامیگی چی کارکنم؟ »
« اگه میخوای سرگذشتموتعریف کنم، خلوتش کن، بروبه کاروکاسبیت برس. »
« ...جونم واسه تون بگه، گلیم بختی یکی که سیا بافته شده باشه، به هردری بزنه، تخته ومیخکوب وبسته میشه. حکایت زندگی منه، پاتوهردریائی گذاشتم، ازبخت سیام، خشکیدوکویرلوت شد...
سه چارسال نگذشته، اکبرکناس اومدخواستگاریم. خودموبه زمین داغ کوفتم که زن یه کناس نمی شم. ننه ودادشم باهم شورادوراکردن وتصمیم گرفتن که الاوللا، بایدزنش بشی، گفتن خواهرات گرسنه ن، بایدهرجورشده یه نونخورازخونواده کم بشه. خلاصه به زوروچشمای پراشک فرستادنم توخونه ی اکبرکناس.
قدیمایه کارپردرآمدبودبه اسم کناسی. البته هنوزم هست، خیلی آقایون محترم که پول پارومی کنن، کارشون کناسیه، منتهی این روزااسمشوعوض کردن ومخفیانه کناسی میکنن وبه عالم وآدم پزمی فروشن وبه کارشون افتخارمی کنن. بگذریم، این رشته سری درازداره...
اکبرکناسم به کارش می بالید. اصلاوابداقبول نداشت که شغلش کناسیه، یه شب که درآمداون روزش عالی شده بودوحسابی شنگول وخوش خلق بود، تورختخواب ازش پرسیدم: اکبرآقا، یه کناس چی کارمیکنه؟ نه بردونه آورد، صاف وراستاحسینی گفت: شغل شریف کناسی، مستراح، یاچاه خلاخالی کردنه. اون شب خلقش خوب بودوداشتیم عشق بازی میکردیم، روهمین حساب، به خودم جرات دادم، عشوه ونازاومدم، همه جاشونوازش کردم وپرسیدم: اکبرآقا، یعنی توخلاخالی کنی؟ همه ش می ترسیدم بازمثل یه سگ هاربشه وبگیردم زیر مشت ولگد، خوشبختانه اون شب مست کرده بودوتورختخواب عشق بازی بودیم، ازکوره درنرفت، جدی شد، یال وکوپال مثل خرس شوکش وقوس دادو گفت: من که کناس نیستم. پرسیدم پس چی کاره ئی، اکبرآقاجونم؟ بازنه بردونه آورد، صاف وپوست کنده گفت: به من میگن مهندس اکبرآقاعن کش، رواین حساب، من واسه خودم یه پامهندسم...
اکبرکناس نگو، بگوحرمله وشمر. غروباازکارکناسیش که می اومدخونه، دوتاچشماش عینهودوتاکاسه خون بودوقیافش عینهوخولی!به جای خوش وبش وسلام واحوالپرسی، بی مقدمه منومی کشیدزیرمشت ولگد، تانفسش یاری میکرد، مشت ولگدکوبم میکرد، خوب خسته که می شد، می نشست سرسفره ی شام ومی گفت: حالا شام بیار، فاحشه خانوم... »
« عصبانی نشوخانوم خانوما، بازگلوت خشک شده، این لیوان چای تازه دمو سربکش، گلوئی تروتازه کن، اگه اونجابودم، روده هاشو میریختم کف دست نامردش. نگفتی این اکبرشمرواسه چی این کارارو باتومیکرد؟ »
« هیچی، میخواست دم به ساعت مثل یه خرس بیفته روم، تن نمیدادم، اونم هرروزیه فصل مفصل، زیرمشت ولگدله ولورده م میکرد...
ده دفه رفتم پیش مادرم، تموم المشنگه هاشوتعریف کردم وهمه جای تن کبود شده مونشونش دادم، گریه کردم که دیگه برنمی گردم. مادرم گریه کردوگفت سه تاخواهرات گشنه ن، همین یه مقدارم که به خونواده کمک میکنی، یه عالم ارزش داره، بازم طاقت بیار، هرجورشده توخونه ی شوهرت بمون تاسه تا خواهرات سینه ازروزمین وردارن وبتونن خرج خودشونودربیارن. بااین جورحرف ونقلا، دوباره راهی خونه ی اکبرکناسم میکرد.
به خاطرننه وخواهرام، چارسال آزگارزیرمشت ولگداکبرکناس مردم وزنده شدم ودوام آوردم. سرآخر، خودش خسته شد، یه شب یه زن دریده ی لوندباخودش آوردوگفت: نیرخانوم روعقدش کردم، زن جدیدمه. خرت پرتاموجمع کردوچپوندزیر بغلم، گریبونموگرفت وازدرخونه پرتم کردبیرون وگفت: اگه دوباره این دوراطراف پیدات بشه، خونت به گردنت خودته...
آهای، کچلعلیخان! تااشکم در نیامده، یه لیوان چای ویکی ازاون قلیونای خوش عطروبوی سفارشی ترتمیزت واسه م بیار!... »
« ارشمسی خانوم به یه اشاره، ازچاکرت بسر دویدن، فقط کافیه غروبی یه گوشه ی چشم نشون بدی، جلوی پات گوسفندقربونی میکنم... »
« چای وقلیونو آوردی! بگذاررواین تخت چوبی کنارحوض، گذاشتی؟خیلی خب، حالارفع زحمت کن، برودنبال کاسبیت تایه کم آفتاب کنارگلابدره بگیرم!...
...بعدازاکبرکناس، پشت دستموداغ کردم که دیگه دوراطراف هیچ مردبی شرفی پیدام نشه، اگه هوس بود، همون یکی بس بود.
دوباره رفتم سراغ نگهداری بچه های معلما، تویه جائی که واسه بچه های پیش دبستانی معلماراه انداخته بودن، مشغول کارتموم وقت شدم. هفت هشت سال کارم همین بود.
یه کارباب مذاقم بود، آب ورنگی زیرپوستم جمع شد، لپام گل انداخت، گل گردن وسروسینه های پرگوشت وگلی بهم زدم. متلک پرونادوراطرافم پرسه میزدن و پچپچه میکردن: جون میده واسه یه مشت ومال تموم شب، گوشت گلش، مرده روزنده میکنه، ورپریده ی چش دراومده!...
گوشم بدهکارهیچکدوم این حرفانبود، طاق وجفت واسه م خواستگاراومد و ردشون کردم. هرچی مادروبرادرم اصراروعزوجزکردن، اصلاوابداگوشام بدهکار حرفاشون نبود، خیلی که اصرارمیکردن، تهدیدشون میکردم اگه دست از سرم ورندارن، تریاک میخورم وخودموراحت میکنم. سرآخردست ازسرم ورداشتن وبه حال خودرهام کردن...
این قلیون کوفتیتم دودنداره وبوی سرگین میده که! یه قلیون درست وحسابی واسه م نمیاره، هی بیخودی مجیزگوئی میکنه و میگه غلامتم، توجون بخوا! دبنگ پاانداز! یه آبجوی تکری واسه م بیار، الدنگ!...»
« اینم یه هاینیکن تکری، جلوی مشتریا، یه کم مراعات نکنی، دیگه واسه م تره خردنمی کنن، یه کم ملاحظه کن ورپریده، میخوای ازاین یه لقمه نون خوردن بندازیم؟...»
« ایناهمه شون گرفتارمنقل ووافورتوپستوی کافه تن، چوبم توآستین شون کنی، دوراطرافتوول نمی کنن، بیخودی عتنربازی درنیار، پیش کولی ومعلق بازی! خر خودتی!منقل پروپیمون غروب منم آماده داشته باش، داستان زندگیم تموم که شد، میام توپستوخفتتومیگیرم. حالابرودنبال کارت وبگذاریه کم بادبیاد...
هشت ده سال موندگارشدم وبچه های پیش دبستانی معلمارواداره کردم. حقوق خوبی بهم میدادن، کلی ازخرج وخروجاتم اضافه میاوردم. خواهرام شوهر کرده ورفته بودن دنبال شوهرداری وزندگی خودشون، برادرمم تازه زن گرفته بودو واسه خودش یه خونه اجاره کرده بود. پولای اضافی هریکی دوماهمومیدادم ویه النگومی خریدم وتومجریم قایم میکردم، حسابی بادمم گردومی شکستم. النگوهام چلتاکه شد، برادرخناسم اومدسراغم ، زیرپام نشست، هرحقه ای که توچنته داشت به کاربردتاگولم زدوچلتاالنگوئی روکه ازشکمم زده وخریده بودم، ازچنگم درآورد، نامردروزگاریه ماه توگوشم خوندکه: النگوهات رومیفروشیم، منم هرچی پول پس اندازکرده م، میگذارم روش، یه خونه به اسم دوتائیمون میخرم، چارروزدیگه میلیو ن میلیون میادروش، جفتمون اعیون میشیم، واسه چی پولاتودادی النگوخریدی ومثل موش گذاشتی تومجری وخاک میخوره، درشون بیار، بده دست من تابندازمشون توخریدخونه وبیفتیم توبازارمعامله گری، چشم هم بزنی، میشیم یه جفت میلیاردر... اونقدرازاین مزخرفاتوگوشام خوندکه شیطون رفت توجلدم و طمع ورم داشت، چلتاالنگوی بیزبونموگذاشتم تودستش که بره ویه خونه ی شریکی به اسم دونفر مون بخره...
النگوهاروبردوفروخت، خونم خرید، منتهی به اسم خودش، جزجیگرگرفته ی حروم لقمه. کم مونده بوددیووونه بشم. گفتم تاجون داشته باشم موی دماغ تووزنت میشم، نمیگذارم آب خوش ازگلوت پائین بره. خیال ورت نداره!...
رفت نشست کنارگوش مادرپیرم وکله شو به کارگرفت که یه فکری به حال اون زن پتیاره ش کنه وازشرمن خلاصش کنه. دونفری مدتهانشستن، شورو دوروبرنامه ریزی کردن که یه جوری منوازخونه پرت وپلاکنن... »
« آفتاب سرازیرشده وحول وحوش سه ساعتی ازظهرگذشته، درعوض دیزی گلی دست پخت مخصوص خانوم خانومای خودم، حسابی جاافتاده، آب ودونش به قاعده شده، بفرما، باترشی لیته، ریحون وماست ودنبه ی عالی، بپاازخوش مزگی انگشتاتونخوری...»
« یه کم دیگه م ازخودت تعرریف کن، بپاچشم نخوری! واسه ی هوای گرگ ومیش بعدازغروبم چی تهیه کردی، هفت خط روزگار؟ »
« اگه قول بدی جائی شل چونگی نکنی، یه منقل ووافورشاهونه، مخصوص خودت وخودم آماده میکنم، مشتریاکه رفتن، دوتاشاگردامم میفرستم پی نخودسیا، توگرگ ومیش هوامن وخودت، توپستوخلوت میکنیم ومی شینیم کنارمنقل ووافوروطلای ناب...»
« بعدازقبل ومنقل، مثل همیشه، چی برنامه ای داری، هفت خط برنامه ریز روزگار؟ »
« میباس مثل همیشه، یه کم خانوم باشی و...»
« دیزیم سردشد! کم چونه بریز، حالابرو. نهارمو میخورم وبقیه داستان زندگیمو تعریف میکنم، دعاکن تااون موقع اوقاتم گه مرغی نشه، فعلاخلوتش کن، بگذارنهارموبخورم که داره نزدیک غروب میشه...»
« شومادستوربفرما،شمسی خانوم گل، چای بعدنهارم ، خودم تقدیم حضورت میکنم...»
«...آره، یه روزازسرکارکه برگشتم، یه گله آدم توخونه بود، توهم وول میخوردن، بشکن میزدن وشیرینی بین هم پخش میکردن. مادرم منوکشوند تواطاق خواب خلوت، رو کنارتخت نشوند، دوتادستاموتودستاش گرفت، مالیدوسرآخرباچشمای پراشک بوسیدوگفت: بخت واقبال یه دفه میادسراغ آدما، اینابروبچه های یه حاج آقای هشتادواندی ساله ی بازاری سرشناس اهل شیراز هستن، یکی رومی خواستن که ازباباشون مواظبت کنه، واسه حلالیت، یه صیغه عقدم خوندیم. حاجی یه خونه ی بزرگ درندشت وکلی مغازه توبازاروملک واملاک وپول توبانک داره. چلتاسکه ی تموم عیارمهرت کردن، چارروزدیگه میمیره وکلی ثروتش به زنش که توباشی میرسه، چل سکه یه ثروت هنگفت بادآورده ست، تموم عمرتم که شبانه روزکارکنی، نصفشو نمیتونی به دست بیاری، ترسیدم دروهمسایه هابوببرن وازچنگمون بقاپنش، معطل نکردم، تاتنورداغ بود، نون روچسبوندم وغیاباعقدت کردم وقال قضیه روکندم...
ماتم برده واززبون افتاده بودم. گفتم سرمم ببرین نمیرم توخونه یه پیرمردهشتاد واندی ساله! اصلاخودکشی میکنم، خلاص...
برادرمم اومد، دونفری دوساعت تموم کله موبه کارگرفتن که بافداکاری تو، تموم خونواده میلیاردرمیشه، پس فرداتموم ثروت حاجی پابه مرگ گیرتومیاد. مادرم گریه کردوگفت: حرفموزمین بزنی وقبول نکنی، شیرموحلالت نمی کنم. بایدبری وچارصباح دیگه باچل تاسکه ونصف ثروت حاجی برگردی خونه، همین وبس حرف دیگه ای ندارم...
راستیاتش، خودمم طمع ورداشت، برق چلتاسکه پاک عقلموضایع کرد، تودلم گفتم پس فرداواسه خودم یه پاحاجیه خانوم پرالاف اولوف میشم وخیلیاجلوم دست به سینه وامیستن وتعظیم وتکریم می کنن...
بادارودسته ی حاجی رفتم شیرازوشدم پاک کننده ی ته وبالای یه پیرمردلب گور. هرجام که میرفتم، دونفربپادنبالم راه می افتادن. انگشت توبینیم که میکردم به حاجی گزارش میکردن. خریدوپخت وپزخونه ی پرجمعیتم به عهده ی من گذاشته شد...
هنوزیه سال نگذشته، بددهنیای حاجی پیرهاف هافو شروع شد: ازبیرون وخریدکه برمیگشتم، دایم هرزگوئی میکردکه باپسربقال، باعطار، شاطرنونوائی، پسرحمومی سرکوچه وباسبزی فروش رفتی خوابیدی..
داشتم دقمرگ می شدم که بعدازدوسال، حاجی ریغ رحمت روسرکشیدوخاک نشین شد. ولی ازحق نگذریم، یه کاغذواسه یه گله ورثه ش نوشته بودکه بایدچل سکه ی منوبهم بدن وبعد ارثیه رو بین خودشون تقسیم کنن.
پسربزرگش گفت بمون تامراسم تموم بشه، موقع تقسیم ارثیه، اول چل سکه تو روبهت میدیم.
موندم وتموم کارای یه گله ورثه روکردم، هفتم وچلم وسالگردش گذشت. به خودم که اومدم، خونه روفروخته بودن، هرکدوم از ورثه سهمشو ورداشته ورفته بودنبال کارش،بیشترشونم رفته بودن خارج ودسترسی بهشون نداشتم، اونائیم که توتهرون وشهرای اطراف بودن، می گفتن تموم ورثه رودورهم جمع کن تاچل سکه توسرشکن کنیم وبهت بدیم، یعنی بروسنگ بندازتابغلت وازشه، کجابه اونائی که رفته بودن خارج دسترسی داشتم؟...
دوباره دست ازپادرازتر، بادست خالی راهی خونه ی مادرم شدم، ازاون ببعدهر مردبی شرفی رومی بینم، حالت تهوع بهم دست میده...»
« هواداره تاریک میشه، مشتریارفته ن، شاگردامم مرخص کردم برن خونه هاشون. منقل، زغال سرخ ووافورولوله تریاک طلائی رنگ توپستوآماده ست، بفرماتا شیشدونگ درخذمت شمسی خانوم خودم باشم!... »
« توبچه پرروکی هستی دیگه! همین الان گفتم ازهرچی مردبی شرفیه حالم بهم میخوره!...»
« شومادرست میفرمائی شمسی خانوم، امامخلصت که بی شرف نیست ا...»
« تویکی بی شرف منو ازروبردی وازپست ورنیامدم، بازبون چرب ونرمی که داری، همیشه گولم میزنی ومی کشی کنارمنقل ووافورتوپستو،بعدشم....»