تمام کرد و رفت
Mon 13 02 2023
امید همائی
صندلی گوشۀ کلاس بود. رنگ قهوه ای. رنگِ آبنوس. پشتیِ آن سه چوبِ افقیِ کم عرض و بالاِیِ آنها چوبِ عریض تری جای گرفته بود. چند ساعت کار لازم بود تا این صندلی درست شود؟ از چوبِ چه درختی ساخته شده بود؟ آن درخت در کجا روییده بود؟ در باغ؟ در جنگلی انبوه؟ یا دردشت؟ کنارِ گذرگاهی؟ درختی که ماهها و سالها نسیم شبانگاه هایِ تابستان برگهایش را با آهنگ خود نواخته ، باران، آن برگها را شسته ، وآفتاب روزِ دیگر بر آنها تابیده بود. درختی با شاخسارها . شاخسار هایی که پرندگان بیشمار آشیانه هایشان را در لابلایِ آنها نهان کرده و جوجه هایشان را پرورده بودند. شاخسار هایی مقاوم در برابرِ توفان هایی گهگاه خشمناک. درختی در کنارِ گذرگاه. عابرانی که در سایه اش آرمیده ، شاید دمی می خفتند تا نیرو بگیرند و باز به راهِ خود ادامه دهند. درختی شاید بلند و استوار. شبانگاه میشد ستاره ها را از خلال شاخ و برگش نظاره کرد. شاید که در شبهایِ مهتابی سایه ای بلند داشت که بر زمین می گسترد.
روزی درخت با ضربۀ تبری فرو افتاده و راهیِ کارخانۀ چوب بری شده بود تا شاخه هایش سر از کارگاهِ نجّاری درآورند.
بر آن صندلی آموزگارانی، چند ساعتی از روز را سر کرده بودند تا دانش آموزان را آموزش دهند و بیازمایند تا برایِ فردا آماده شوند. دانش آموزانی که هیاهوی شان حیاط مدرسه را زنده و پر میکرد. هر صبح می آمدند شاید با فریادِ اشتیاق و عصر به خانه باز می گشتند.
آخرین آموزگاری که رویِ آن نشسته بود مدّتی بود که دیگر نمی آمد.
تمام کرد یا تمام شد؟ زندگی مثلِ یک راه است که طی میشود. برای برخی به پایان میرسد و تمام میشود. پاره ای خودشان آن را تمام میکنند.
دو سه ماهِ پیش از شهر دیگری آمده بود. معلّمِ کلاس پنجم رفته بود واو باید جایش را پر میکرد. شیرین و خون گرم. حضورش احساس نوعی امید و اطمینان . انگار سالها بود که با هم آشنا بودیم. حرفهایِ نوی داشت. با نمره دادن مخالف بود. روش نوی را پیشنهاد می کرد. چی بود این روش؟ درست یادم نمیاد. روشِ ارزشیابیِ توصیفی. آره روشش این بود که نمره نمی خواست بده. باید به دانش آموز می گفتیم که تلاش کرده. تلاشِ خوبی کرده. با تلاش موفق شده. این کار ها رو کرده. و اگر لازم بود بگیم که رویِ چه چیزهائی باید یا میتونه بیشتر کار کنه. این ارزش گذاری در طولِ سال ادامه داشت و به وقتهایِ معینی محدود نمیشد. به کارِ مدرسه هم محدود نبود. اگر دانش آموز در بیرون مدرسه هم تلاش هایی داشت تشویق و راهنمائی میشد. فقط به موفقیّت بها داده نمیشد. خود کوشش و پافشاری هم ارزشمند بود. باید بجایِ نمراتِ صفر تا بیست میگفتیم کارِ دانش آموز در حدِّ انتظار یا نزدیک به انتظار یا نیازمندِ به تلاش بیشتر است.
راستی که روش نمره گذاری خیلی هم سازنده نبود. نمرۀ پنج و شش مایۀ خنده و مسخره شدن توسطِّ دیگران میشد.
او به موقع می آمد به موقع هم میرفت.
خبر پیچید که خودکشی کرده. باورم نشد. باورم نمیشد. او که همش از فردایِ بچّه هایِ این آب و خاک میگفت. او که میگفت آینده از آن این بچه هاست. چطور تنها شون گذاشت؟ چطور ولشون کرد و رفت؟ میگفت یک عدّه میخوان خنده رویِ لب هیچکس نباشه. شادی نباشه. شاید همۀ نیروهایِ اهریمنی برایِ همین دست به دستِ هم دادن. ولی ما باید محکم وایسیم و بلند بلند بخندیم. فریاد بزنیم میخندیم پس هستیم.
پس چرا تمام کرد؟ چرا نقطۀ پایانی گذاشت به راهی که شروع کرده بود؟
معاونِ مدرسه میگفت هیچکس نمیتونه دلیلِ واقعی ای کارش رو بدونه. چون هیچکس تو ذهنِ اون در اون لحظه ای که خودش رو کشته نبوده و نمیتونسته باشه. خوندنِ فکر آدمها ممکن نیست. فقط میشه چیزهائی رو گمان کرد بی هیچ یقینی. کسی که خودش رو میکشه خودش رو خیلی تنها، تنهایِ تنها حس میکنه. حس میکنه که هیچکس حرفهایِ اونو نمیفهمه. و اونهم حرفهایِ دیگرون رو. البته بقولِ امیل دورکهایم خودکشی چهار نوع هست. خودکشی خودخواهانه. همون که وقتی واقعا احساس میکنی تنهائی رخ میده. بعد خودکشی دیگر خواهانه. کاری برایِ همراهی یا همدردی با گروه یا جامعه، با دیگرون. مثل خلبان هایِ کامیکازِ ژاپنی. یه نوعِ دیگه خودکشی از نابسامانی. مثل وقتیکه زلزله میاد یا جنگ میشه یا در نزدیکیِ محلِّ سکونت، کوهی آتشفشانی میکنه. و نوعِ آخرش خودکشیِ محتوم ناشی از زندگی در یک جامعۀ بسته و تحتِ فشار که راه پیشرفت و بهروزی مسدود است و دیگر هیچ روزنه ای نیست.
فکر میکنم خودکشی هرنوع که باشه بخصوص سه نوعِ آخری یه جور کشته شدن و به قتل رسیدنه. بدست عواملی که خارج از تو هستن. اینها هستند که میکشند. زندگیِ اجتماعی تحتِ یک حکومتِ مطلقه بهت مجال بال گرفتن نمیده. تو رو خفه میکنه. آره برات روزنه ای نیست.
از این چراها برایِ خودکشی احتمالی او میگذرم. کار بدی کرد؟ کارِ خوبی کرد؟ چطور میشه داوری کرد؟ رویِ نتیجۀ کار؟ یا رویِ نیّتش؟ قصد و نیِتش بر من معلوم نیست. شاید هیچکس نتواند آن را بداند مگر اینکه از زبان خود او شنیده باشد. و اینهم تازه اگر راستش را میگفت. ولی نتیجه. نتیجه ؟
سیگاری آتش میزنم. پکِ اوّل. دود را فرو میدهم و سپس بیرونش میفرستم. به پیچش حلقه هایش که به هوا میروند خیره میشوم. حلقه هایِ پیچیده در هم. مثل انسان. انسان چیست و چه میکند؟ سرگردان است. نمیداند از کجا آمده و به کجا می رود. معنائی برای زیستن خویش میجوید. آیا زیستن معنی دارد؟ نه. شاید نه. شاید باید هرکسی به زندگی خود معنائی ببخشد. یا توضیحی برایِ زیستنِ خود ارائه کند. برایِ آنچه که میکند یا میسازد.
از دریافت نظرات شما خرسند خواهم شد.
homaeeomid@yahoo.fr
|
|