۲۲ بهمن و چریک فدائی قاسم سیادتی
Sun 12 02 2023
شیدا نبوی

درست چهل و چهار سال از آن روز و ساعات مشخص می گذرد؛ روز پیروزی انقلاب ۵۷ و شهادت قاسم سیادتی. قاسم یکی دو ساعتی قبل از اعلام رادیوـ تلویزیونی عقب نشینی ارتش و پایان رژیم شاهنشاهی ایران، در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، در نبردی برای تسخیر ساختمان رادیو در میدان ارگ، به شهادت رسید.
دیروز، نسرین س. با یادداشتی واتساپی که برایم فرستاد، خاطرۀ این رفیق ارزنده را بیش از همیشه برایم زنده کرد. نسرین نوشته بود: "یادش به خیر. روز قبل از قیام بطور اتفاقی با او همراه شدم ، برای ساعاتی، تا غروب که جدا شدیم. و فردای آن خبر کشته شدنش را شنیدم. این خاطره را بعداً برایتان تعریف می کنم". دیروقت شب بود که پیام را دیدم. امروز صبح در تلفن ماجرا را از او جویا شدم و گفتم که نمی توانم تا زمان دیدار بعدی در هفتۀ آینده صبر کنم. نسرین نمی دانست که من در زمانهای مختلف و در تیمهای متفاوت با قاسم بوده ام، او را خوب می شناسم و از رفقای بسیار عزیز منست. خاطرۀ نسرین از آن اتفاقات نادر و کمیابی است که همیشه پیش نمی آید. خاطره را از قول خود او نقل می کنم:
ـ سال ۵۷ بود و هنگامۀ انقلاب و آزاد شدن زندانیان سیاسی. من هم جزو همان آزادشدگان بودم. فضا ملتهب بود و اعتراضات و تظاهرات همه جا جریان داشت. شور و هیجان حاکم بود و ما زندانیان سابق هم همه جا بودیم. جلوی در زندانها برای استقبال از آنها که آزاد می شدند، در خانۀ شهدا و زندانیان با سابقه، جلوی پادگانها و هر جای دیگری که تظاهرات مردمی برقرار بود، زنان و مردان جوانی مثل ما حضور داشتند. یکی دو روزی قبل از ۲۱ بهمن، رضا ستوده که او را از داخل زندان می شناختم، گفت که او و چند نفر دیگر برای استقبال تنی چند از بچه های بروجرد به آنجا میروند. با آنها همراه شدم. از بروجرد همۀ ما با شهرها و خانه های خود تماس می گرفتیم و در جریان اخبار بودیم، روزی خبر از اوج گرفتن اعتراضات در تهران رسید و همگی، پرشور و هیجان زده با اتوبوس راهی تهران شدیم. در تهران، هر کدام از رفقا در نقطه ای پیاده شدند. من هم در جائی در غرب تهران، پیاده شدم و می خواستم در همان حال که در شهر می گردم تا ببینم چه خبر است خود را به خانه برسانم. ولی مسیرم را دقیق نمیدانستنم. در محلی جوان درشت اندامی را دیدم که مسلسل کوتاهی در دست دارد و به آرامی حرکت میکند، با تیپ و قیافهای کاملاً چپی. به او نزدیک شدم و گفتم شما به کجا میروید؟ جائی را ذکر کرد، به هر حال با هم همقدم شدیم، گفتم چه مسلسل جالبی دارید، با آنچه در فیلمها و عکسها دیدهایم فرق دارد، خندید و گفت بله، کمی متفاوت است. پرسیدم شما با این اسلحه در شهر چه میکنید؟ جواب گنگ و مبهمی داد مبنی بر اینکه برای انجام کاری رفته بودم. بعد او از من پرسید که از کجا میآیم و چه میکنم. گفتم تازه از زندان درآمدهام و از سفر بروجرد حرف زدم. راهمان ادامه داشت. اسمش را پرسیدم، لبخندی زد و نامی را گفت. گفتم می توانم همراه شما بیایم؟ خندۀ مخصوصی کرد و گفت بلدی با اسلحه کار کنی؟ گفتم نه... بعد از مدتی گفت خوب، من دیگر باید بروم و تو نمیتوانی با من بیائی. و از هم جدا شدیم. این دیدار و گفتگو در ذهن من میچرخید و تأثیر زیادی رویم گذاشته بود. فهمیده بودم که با یک چریک همقدم بودهام. به هرحال فردای آن روز ما مشغول جابهجائی سلاحها و مهمات به دست آمده از پادگانها بودیم که خبر درگیری ساختمان رادیو را شنیدیم و با شنیدن خبر شهادت سیادتی و دیدن عکسش او را شناختم. خاطرۀ این دیدار اتفاقی و عجیب، همراه با چهرۀ او، رفتار آرام و خونسردش و بهخصوص احساس خاصی نظیر آمیزهای از رضایت و امید و خوشحالی که در چشمهایش بود، هرگز، در تلاطمهای زندگی پرفراز و نشیبی که داشته ام، از خاطرم نرفتهاست.
این خاطرۀ عجیب و نادر نسرین یاد رفیق قاسم سیادتی، ما او را با نام تشکیلاتیاش حمید میخواندیم، بیش از پیش زنده کرد. برای نسرین گفتم که با او زیاد بودهام و خوب میشناسمش. یاد همۀ اتفاقات روز ۲۲ بهمن، پایان رژیم سلطنتی در ایران، و شهادت حمید افتادم و این که چطور پی به چگونگی آن شهادت بردیم.
در آن دوران، هرگز "پایگاه" یا بهاصطلاح امروزیها، خانۀ تیمی را خالی نمیگذاشتیم و همیشه حداقل یکنفر میباید در خانه میماند. روز ۲۲ بهمن، صبح من در خانه ماندم و رفقای دیگر؛ هادی (احمد غلامیان لنگرودی)، حمید (قاسم سیادتی)، هاشم (عباس هاشمی)، و نظام (یداله گل مژده)، بیرون رفتند. آن پایگاه، در جنوبیترین نقطۀ تهران، به نام نعمتآباد و معروف به گاودانی تهران، قرار داشت. خانۀ کوچک یک طبقهای بود با دو اتاق و حیاطی کوچک، ولی درِ حیاط ماشینرو بود. اوایل بعد از ظهر بود و من آماده شده بودم رفیقی بیاید تا من بیرون بروم که دیدم بوق پیکانی که داشتیم پشت در به صدا درآمد. کمی عجیب بود. در را باز کردم و پیکان با هادی و هاشم و حمید وارد شد. هادی و هاشم با چهرههای گرفته و بدون کلامی حرف به اتاق رفتند و من که متعجب بودم پس چرا حمید پیاده نمیشود، در عقب ماشین را باز کردم و دیدم حمید صاف نشسته، پارچهای ـ شاید یک پرچم ـ رویش انداخته و تکان نمیخورد. صدایش زدم، دستش را گرفتم و گفتم رفیق چرا پیاده نمیشوی... که هادی آمد و در حالی که به آرامی مرا از ماشین دور میکرد، گفت بیا... رفیق نمیتواند پیاده بشود. گفتم خوب چرا؟ آرام گفت رفیق شهید شدهاست. پرسیدم آخر چرا... چی شد... چطور...؟ گفت در ساختمان رادیو بودیم که رفیق سکته کرد. می گفتم یعنی چه... رفیق شوخی میکنی؟ این چه شوخی بی معنی است...
هاشم آمد و به کمک هادی جثۀ درشت و سنگین حمید را از ماشین بیرون آوردند و به داخل اتاق بردند. عجیب بود... چریک و سکته؟ در این سن و سال؟ او که سالم و قوی بود؟ مگر میشود...
تعریف کردند که همراه با مردمِ دیگر وارد ساختمان رادیو شده بودند. این سه چریک ورزیده، سلاح و مسلسل در دست میخواسته اند همراه دیگران به طبقۀ بالاتر بروند، سربازی از بالای پله ها شلیک میکرده است، به اینها که در کنار دیوار پناه گرفته بودهاند گلولهای اصابت نمی کند. ولی می بینند که حمید به زمین می افتد. او را به دوش می کشند و از ساختمان بیرون می برند، مردم جمع می شوند و پزشکی که در جمع بودهاست، او را معاینه میکند و خبر میدهد که فوت کردهاست و چون خونریزی و جای گلولهای نمیبیند میگوید سکته کردهاست. به هرحال هادی و هاشم او را درون ماشین می گذارند و میآورند.
حمید، هاشم و من در خانه میمانیم و هادی بیرون میرود. ما دو نفر در دو طرف اتاق نشستهایم و مبهوت و مغموم در کنار جسد رفیق خوبمان به رادیو گوش میکنیم که خبر از پیروزی انقلاب و پایان سلطنت میدهد. توصیف آن فضا و آن حال و احوال آسان نیست. روی زمین نشسته بودیم، من روی موکت دست میکشیدم و خرده ریزه ها را جمع می کردم. دستم به نزدیک بدن حمید رسید، حس کردم موکت خیس است، دستم را نگاه کردم، قرمز بود. گفتم رفیق هاشم... این خون است، از بدن حمید خون می آید... به سرعت بلوز حمید را درآوردیم... درست در گردی سرِشانۀ چپ او سوراخ کوچکی بود که خون و خونابه از آن بیرون می زد. بعد فهمیدیم که یکی، فقط یکی از گلولههائی که آن سرباز از بالای پله ها شلیک میکرده به شانۀ چپ او نشسته و تا قلبش فرورفتهاست.
درست روز قبل بود که حمید با شنیدن اخبار گسترش اعتراضات و تظاهرات و خبرهای حمله به پادگانها و عقب نشینیهای ارتش شاهنشاهی و خودداری سربازان و افسران از شلیک به مردم، از خوشحالی وسط اتاق میچرخید و میگفت (مبارزۀ مسلحانه توده ای شده...)
ما باید منتظر میشدیم تا هادی بازگردد. او آمد و از داخل پیت "دوصفر" مدارک حمید را در آورد و ما نامش را دانستیم. کار فردای او را هم هادی میدانست. محل قرار را، در یکی از محلات فقیرنشین جنوب تهران، به من گفت تا بروم و علامت خطر تعیین شده را برای رفیقی از مجاهدین م- ل که با حمید قرار ملاقات داشت بزنم.
۲۳ بهمن ۱۴۰۱ـ ۱۲ فوریه ۲۰۲۳
|
|