عصر نو
www.asre-nou.net

چرا انقلاب اسلامی ۵۷ محصول رژیم پهلوی بود؟


Thu 9 02 2023

کیقباد یزدانی

new/shahan-pahlavi.jpg
یک اصل بنیادین درباره‌ی همه‌ی انقلاب‌های جهان وجود دارد و آن این است که معمولاً "انقلاب می‌شود" و وقتی انقلاب به انجام رسید، می‌گویند "انقلاب کردند"! انقلاب نه سفارشی است و نه تدارکاتی. انقلاب محصول ناکامی‌ها، سرخوردگی‌ها و سرکوب‌های دهه‌ها و سده‌هاست. این در عمل به این معناست که مردم در وهله‌ی نخست و دوم و سوم، تمایلی به "انقلاب" به معنی معمول آن، یعنی از راه قهر و خشونت ندارند و دوست‌تر می‌دارند که مسائل و مشکلات، مسالمت‌آمیز و از طریق اصلاحات حل شود. این حاکمیت‌ها هستند که مردم را مجبور به انقلاب می‌کنند. یعنی اگر شرایط و امکانات لازم و مناسب برای اصلاحات در رژیم گذشته وجود می‌داشت و یا حکمرانان به گونه‌ی دیگری حکمرانی می‌کردند، یقیناً اعتراضات مردم به انقلاب نمی‌انحامید. واقعیت عینی و تجربه‌ی زیسته‌ی تاریخی این است که حکومت‌ها و دولت‌ها و نهادهای وابسته به آن، به دلیل در اختیار داشتن قدرت و همه‌ی منابع و امکانات و نیز تصمیم‌گیری‌ها و سیاست‌گذاری‌های خُرد و کلان، مسئولیت اصلی سرنوشت یک کشور و مردم را بر دوش دارند، به‌ویژه آنجا که با یکه سالاری و اقتدارمنشی، مردم را از مشارکت در اداره‌ی کشور و تصمیم‌گیری‌های سیاسی محروم می‌کنند.

من می‌کوشم با پرداختن سریع و گذرا به دو دوره‌ی حکمرانی رضاشاه و محمد رضاشاه و با تمرکز بر شیوه‌ی حکمرانی آن دو، تیتروار نشان دهم که انقلاب اسلامی ۵۷ در کلیت خود، در وهله‌ی نخست محصول رژیم پهلوی بوده است. البته که بسیاری عوامل داخلی و خارجی دیگر (ازجمله نیروهای سیاسی و قدرت‌های خارجی) در شکل‌گیری و پیروزی این انقلاب نقش داشته‌اند، اما علت‌العلل آن، عملکرد و سیاست‌های حاکمیت بوده است.

(لازم به یادآوری است که این نوشته نوشته‌ای تاریخی- تحلیلی نیست، بلکه نگاهی سریع و گذرا به شیوه‌ی حکمرانی خاندان پهلوی است و ازآنجاکه بسیاری از مطالب ارائه‌شده، تکرار مکررات‌اند و دیگر جنبه‌ی اطلاعات عمومی ‌دارند، از آوردن منابع خودداری شده است.)

تردیدی نیست که با روی‌کار‌‌آمدن رضاشاه، در سایه‌ی حکومت مرکزی مقتدر، تمامیت ارضی کشور حفظ، امنیت اجتماعی (در حد نسبی خود، در قیاس با گذشته) برقرار و کشور و جامعه به پیشرفت‌های چشمگیری در بسیاری زمینه‌ها نایل گشت، اما رضاشاه هم‌زمان سه دستاورد مهم انقلاب مشروطه را به درجاتی متفاوت زیر پا گذاشت: قانون، آزادی و در پی آن، عدالت. او در‌عرض چند سال پس از به قدرت رسیدنش، مجلس شورای ملی را به مجلسی فرمایشی و بله‌قربان‌گو تبدیل کرد. انتخابات با دستور از بالا و بر پایه‌ی فهرست‌هایی از نمایندگان مورد تأیید شاه انجام می‌شد و حتی مصونیت پارلمانی نمایندگان مجلس از آنان سلب شده بود. برای مثال در انتخابات مجلس مؤسسان (۱۲ آبان ۱۳۰۴) که قرار بود سلطنت قاجار ملغی شده و رضاخان را به شاهی برگزینند، تنها به کسانی که رأی موافق‌شان تضمین بود، اجازه‌ی حضور در آن داده شد و در برخی حوزه‌ها حتی نماینده را بدون انتخابات برگزیدند.

هم‌زمان احزاب و مطبوعات آزاد و منتقد تعطیل و هر صدای مخالف، حتی در درون حاکمیت خفه شد. طبیعی است که در چنین شرایطی عدالت هم محلی از اِعراب ندارد و قابل‌اجرا نیست. مردم نه‌تنها در تحولات و تصمیم‌گیری‌های خُرد و کلان سیاسی مشارکت نداشتند، بلکه به شکل‌ها و شیوه‌های مختلف تحقیر هم می‌شده‌اند: ممنوع کردن بعضی مراسم مذهبی، پوشش اجباری برای مردان و زنان، خانه‌نشین کردن بسیاری از منتقدان و مخالفان و روحانیون و .... نمونه‌هایی از این اقدامات هستند. این‌ها همه، نه‌تنها چپ‌ها، ملیون و روحانیون، بلکه مردم عادی را نیز نسبت به خود بدبین و حساس کرد. در عمل اما، درحالی‌که چپ‌ها و ملیون شدیداً محدود و سرکوب شده بودند، روحانیون به دلیل ساختار سنتی و دینی جامعه کماکان در میان مردم نفوذ داشته و مورد احترام آنان بودند. حتی رضاشاه نیز برای تأیید و تحکیم سلطنت خود به حمایت روحانیون (تحت فرمان خود) نیاز داشت.
خودکامگی و خودرأیی رضاشاه تا آن اندازه عریان و آشکار بود که حتی حامیانش به آن "دیکتاتوری منوّر" نام داده بودند. اصلاحات و مدرنیزاسیون از بالا، بدون آماده‌سازی ساختاری و فرهنگی، جامعه را ناگزیر به دو بخش سنتی و
مدرن تقسیم کرد و بخش بزرگی از مردم و نهادهای سنتی جامعه را علیه خود برانگیخت.

رضاشاه از سوی دیگر، پیشینه‌ی مشارکت در سرکوب مشروطه خواهان، استقلال‌طلبان و بعدها خوانین منطقه را در کارنامه‌ی خود داشت که این خود زمینه‌های ترقی و ترفیع او را در نیروی نظام و دستگاه حکومتی فراهم کرده بود و این ترقی و ترفیع شرایط را برای روی کار آمدن او از طریق کودتای انگلیسی آماده کرده بود.

موضوع دیگری که خشم بخشی از مردم را برانگیخته بود، زمین‌خواری و مصادره‌ی املاک آنان از سوی رضاشاه بود که به شیوه‌های مختلف و حتی اجبار به فروش صورت می‌گرفت؛ طوری که پس از مرگ رضاشاه، طبق قانونی، بخشی از این املاک به صاحبانشان باز پس داده و یا به قیمت مناسب فروخته شدند.

با رفتن رضاشاه و روی کار آمدن محمدرضا شاه، ما یک دوره‌ی ده‌ساله‌ی آزادی نسبی ناشی از حضور متفقین در ایران را داشتیم. اما این آزادی هم دیری نپائید و با کودتایی آمریکایی علیه دولت ملی مصدق مسیر تاریخ به‌کلی دگرگون و منحرف شد. این کودتا فقط یک جابه‌جایی و تحکیم قدرت نبود، بلکه یک گسست تاریخی بود. با این کودتا، آخرین امید اصلاح جامعه که یادگار مشروطه بود، از دست رفت و سرخوردگی و شکست تاریخی، همه‌ی جنبه‌ها و حوزه‌های زندگی سیاسی و اجتماعی مردم، به‌ویژه روشنفکران و کنشگران سیاسی را درنوردید. پس از کودتا و سرکوب همه‌ی نیروهای سیاسی، به‌ویژه چپ و ملی، با بیش از یک دهه خفقان مطلق سیاسی، اجتماعی و فرهنگی روبرو می‌شویم. اما حتی در همین دوره، مذهب کارکرد سنتی خود را دارد و روحانیون کماکان نقش دینی و اجتماعی خود را ایفا می‌کنند.

سازمان امنیت و اطلاعات (ساواک) در همین سال‌ها تأسیس می‌شود که اصلی‌ترین هدف و وظیفه‌ی آن، سرکوب چپ‌ها و ملیون، به‌ویژه نویسندگان، هنرمندان و روشنفکران بود.

از سوی دیگر، شاه در مقابله با "خطر کمونیسم"، بخصوص به دلیل همسایگی با بزرگ‌ترین قدرت کمونیستی جهان، یعنی اتحاد جماهیر شوروی (پیشین) دست نیروهای مذهبی را باز می‌گذارد و حتی آن‌ها را در تأسیس نهادهای خود، از مسجد و مدرسه گرفته تا مؤسسه‌های فرهنگی و فعالیت‌های تبلیغی و ضد کمونیستی مستقیم و غیرمستقیم حمایت می‌کند.

" انقلاب سفید یا انقلاب شاه و مردم" در سال ۱۳۴۱، گرچه اقدامی اصلاح‌گرانه بود، اما نام "انقلاب" به خود گرفت تا شاید از "انقلاب مردمی" پیش رو پیشگیری کند. اما این "انقلاب" فقط توانست "انقلاب مردمی" را چند سالی به عقب بیندازد. هسته‌ی مرکزی این اصلاحات، یعنی اصلاحات ارضی که از سوی کارشناسان و سیاست ورزان آمریکا پیشنهاد شده بود، گرچه در کوتاه‌مدت کامیابی‌های چشمگیری داشت و توانست نظام ارباب‌ورعیتی را در مناطقی از ایران و تا اندازه‌ی زیادی درهم بشکند، اما در درازمدت پیامدهای ناگواری به همراه داشت که "انقلاب محتوم" را به جلو انداخت. بسیاری از کشاورزانی که صاحب زمین شدند، یا توان پرداخت قسط‌های وام‌ها را نداشتند و یا با بقایای بزرگ مالکان که حالا خرده‌مالک شدند، به دلیل شیوه‌ی کشاورزی سنتی و ابتدایی توان رقابت نداشتند. ازاین‌رو ناچار شدند، زمین خود را با قیمت‌های ارزان به خرده‌مالکان و ارباب‌های سابق بفروشند و خود یا دوباره به خدمت آنان درآیند و یا برای یافتن حرفه‌ای جدید راهی شهر شوند.

خوش‌نشینان نیز که نزدیک به ۴۰ درصد نیروی انسانی روستا را تشکیل می‌دادند، هرگز در چارچوب اجرای برنامه‌ی اصلاحات ارضی قرار نگرفتند و سرخورده و ناراضی، ناگزیر در حاشیه‌ی شهرها مسکن گزیدند و حلبی‌آبادها را بنا نهادند. بدین گونه می‌بینیم که اصلاحات شاه نه‌تنها به کشاکش‌ها و ناهمگونی‌های اجتماعی پایان نداد، بلکه به آن در سطحی و ابعادی دیگر و گسترده‌تر دامن زد. البته مناطق فقیر و محروم کشور مانند کردستان، سیستان و بلوچستان و بخش‌هایی از خراسان، آذربایجان و خوزستان به‌عنوان سازه‌ای ثابت و پایدار، این شکاف اجتماعی را تشدید کرده بودند.

از سوی دیگر، درآمدهای نفتی، به‌ویژه در دهه‌ی پنجاه به دولت امکان داد که کنترل بخش‌های کلیدی اقتصاد کشور را به دست گرفته و خود به بزرگ‌ترین کارفرما تبدیل شود. بدین گونه سرمایه‌داران متعلق به زنجیره‌ی هزار فامیل که اطرافیان شاه و دربار را دربرمی گرفتند، همه‌ی فرصت‌های مربوط به رقابت آزاد برای کسب قراردادهای بازرگانی و پیمانکاری‌های تجاری و اقتصادی را از چنگ سایر رقبای هم‌طبقه‌ای خود می‌ربودند. بدین ترتیب سرمایه‌داری داخلی و ملی نیز به جمع ناراضیان پیوستند.

از پیامدهای دیگر افزایش قیمت نفت، رشد شتابان و ناموزون اقتصاد بود که همراه با پیشرفت در بسیاری از زمینه‌های اقتصادی، کشور را به ناگاه از حالت سنتی و عشایری خود بیرون آورده و شهرهای بزرگ را با موج مهاجرت روستاییان روبرو کرد. رشد حاشیه‌نشینی و زاغه‌نشینی در اطراف شهرها یکی از پیامدهای آن بود.

افزون بر این‌ها، درآمد به‌دست‌آمده از فروش نفت باعث شده بود که خاندان پهلوی درعرصه‌های مختلف به فساد اداری و مالی دچار شده و فساد مالی در دستگاه دولتی نهادینه شود.

در عرصه‌ی سیاسی، وضع بهتر از این نبود. توسعه‌ی اقتصادی، نه‌تنها به توسعه‌ی سیاسی منجر نشد، بلکه به یکه سالاری و بلندپروازی‌های شاه شدت بخشید. البته آزادی‌های مدنی در گستره‌ی زندگانی فردی و اجتماعی تا اندازه‌ی زیادی رو به پیشرفت بود، ولی از آزادی‌های سیاسی نه‌تنها خبری نبود، بلکه فضای سیاسی و فرهنگی هرچه تنگ‌تر و خفقان و سرکوب نیز بیشتر شده بود.

از سوی دیگر، انحلال احزاب بزرگ و سنتی و ناکارآمدی و انفعال آنان در داخل و خارج از کشور و بسته بودن همه‌ی راه‌های فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی و سرکوب خشن ساواک از دیگر سو، جوانان، دانشجویان و روشنفکران میهن‌دوست را در بن‌بست سیاسی قرار داد و آن‌ها را به واکنش‌های خشن در برابر رژیم ‌کشاند. تأسیس سازمآن‌های چریکی فدائیان و مجاهدین ثمره‌ی این سیاست‌ورزی‌ها بود. جوانانی که در دامان حزب توده و جبهه ملی ایران پرورش یافته و کار سیاسی، حزبی و پارلمانی کرده بودند، اینک به اسلحه پناه بردند.

جمله‌ی معروف خسرو گلسرخی در آخرین دفاعش در دادگاه نظامی شاه در سال ۵۲ گواه این مدعاست که می‌گفت "زندان‌های ایران پُر است از جوانانی که فقط به اتهام اندیشیدن و کتاب خواندن زندانی و شکنجه می‌شوند. آن‌ها وقتی از زندان برمی‌گردند، دیگر کتاب را کنار می‌گذارند، مسلسل دست می‌گیرند."

این گفتاورد نشان می‌دهد که چقدر فضای بسته و غیردموکراتیک در شیوه‌ی برخوردها و کنش و واکنش‌های مردم، به‌ویژه کنشگران سیاسی و اجتماعی مؤثر و تعیین‌کننده است.

شاه در سال ۵۴ با پایه‌گذاری حزب رستاخیز ایران و تعطیلی حتی احزاب فرمایشی و دست‌نشانده‌ی خود، آخرین تیر ترکش استبداد را رها کرد و با آن، ته‌مانده‌ی نیروهای سکولار را خلع سلاح و رقیب تاریخی خود یعنی روحانیت را یکه‌تاز میدان نمود. در نهایت، گفتمان استعمارستیزی، غرب‌ستیزی، مدرن ستیزی، آمریکاستیزی و استبداد‌ستیزی که نمایندگانی در حوزه‌های مختلف چپ، ملی و مذهبی داشت، به‌گونه‌ای بی‌سابقه در هم آمیخت و در رهبری روحانیت و شخص آیت‌الله خمینی تبلور یافت. روحانیتی که در درازای تاریخ، شریک حاکمیت بود و از انقلاب مشروطه به این‌سو نمی‌خواست به زیردست و یا به زائده‌ی آن بدل شود.
خلاصه کنیم:

زیرپا گذاشتن دستاوردهای مشروطه،
یکه‌سالاری و خودمحوری پهلوی اول و دوم،
اصلاحات و مدرنیزاسیون آمرانه، شتابان و غرب محور،
فقر و محرومیت پایدار برخی مناطق کشور و شکاف فزاینده‌ی طبقاتی،
سترون و بی‌اختیار بودن سیاست ورزان و دولتمردان،
فساد مالی و اداری،
ممنوعیت فعالیت احزاب سیاسی و نهادهای مدنی و صنفی،
تک‌حزبی و در پی آن خفقان مطلق سیاسی و بسته شدن همه‌ی راه‌های اصلاح‌طلبی،
ناموزونی توسعه‌ی اقتصادی و سیاسی که حاشیه‌نشینی، شکاف طبقاتی و نارضایتی عمومی را در پی داشت،
و مهم‌تر از همه، بی‌رقیب بودن روحانیت در پهنه‌ی سیاسی و اجتماعی

انقلاب اسلامی ۵۷ را رقم زدند. زیرا در آستانه‌ی انقلابی که صدایش دیر شنیده شد، دیگر فرصت چندانی برای جلب اعتماد عمومی و اصلاحات وجود نداشت، گرچه شاه با یک کودتا و دو فرار تاریخی خود در 25 مرداد 32 و 26 دی ۵۷ اعتماد خود را در میان مردم از دست داد و نشان داد که شهامتِ در میدان ماندن و به دوش گرفتن مسئولیت را ندارد.

بهمن ۱۴۰۱