عصر نو
www.asre-nou.net

کفش نو


Tue 7 02 2023

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
« اجازه هست خانوم! »
« گوشم با توست، بگو جانم. »
« اجازه میدین مشقمو بیارم رو میزتون نگا کنین؟ »
« واسه چی میخوای بیاری رو میزم نگاکنم؟ »
« اجازه خانوم، میام کنار میزتون بهتون میگم. »
« خیلی خب، مشقتو ور دار بیار، ببینم چی شاه کاری کردی باز. »
یوسف از ته کلاس، ذوق زده و با پزوافاده، جوری طرف میز معلم رفت که توجه تمام بچه های کلاس رابه خودش جلب کرد. طوری کنار میز ایستاد که نگاه خانم معلم متوجه پاهاش شود. دفتر مشقش را جلوی خانم معلم گذاشت و سیخ ایستاد. معلم مشق یوسف را وارسی و تصحیح کرد و شماره 17 را پائین ورقه مشق نوشت وگفت:
« خوبه، سعی کن یه کم خوش خط تربنویسی. »
یوسف کنارمیزایستادوپابه پاکرد. خانم معلم پرسشگرانه نگاهش کردوپرسید:
« سئوالی داری، یوسف؟ »
« اجازه هست خانوم، ماکفش نوپوشیدیم، هیچکی نگاه وبهش توجه نکردونگفت مبارکه. نگاکنین، قشنگه، قشنگ نیست خانوم؟»
خانم معلم کفش های براق نویوسف راخریدارانه وباتحسین نگاه کرد، لخند زدوگفت:
« به به!خیلی مبارکه یوسف،کی برات خریده کفشای به این قشنگی رو؟ »
« اجازه خانوم، دیشب بابام واسه م خریده، خواب که بودم، کناربالشم گذاشته بود، صبح که بیدارشدم، دیدم. اونقد خوشحال شدم که صبحانه نخورده ازخونه بیرون زدم که تومدرسه نشون شماوبچه هابدم، خانوم...»
بیشتربچه های کلاس دست بلندکردندوگفتند« باباهای ماهام واسه مون کف نوخریدن، پس واسه چی به ماتبریک نمی گین خانوم؟ »
« خیلی خب، شلوغ نکنین، یکی یکی دفترای مشقاتون رو وردارین، بانظم وترتیب وبه نوبت، بیارین اینجا، یکی یکی رو وارسی وتصحیح میکنم، هرکی کفشش نوبود، بهش تبریک میگم. »
خانم معلم باصبروحوصله ولبخند، دفترهای مشق بچه های کلاس راوارسی وتصحیح کرد. فیروز، جعفر ورضا که رونیمکت آخرکلاس نشسته بودند. دفترهای مشق شان رانیاوردندکنارمیزخانم معلم. خانم صدازد:
« ها، بچه ها، واسه چی دفترمشقاتون رونمیارین؟ نکنه مشقاتون روننوشته باشین؟ »
فیروزگفت « اجازه خانوم، نوشتیم، دوست داریم مثل همیشه همین رونیمکتمون وارسی وتصحیح کنین. »
« خیلی خب، میام همونجانگا میکنم. بچه هاسرجاهاتون بشینین، دیگم شلوغ بازی موقوف! »
خانوم بچه هاراسرجاهاشان نشاندوبانوشتن یک مشق تازه، مشغولشان کردو رفت که مشقهای فیرو، جعفرورضاراوارسی وتصحیح کند. مشقهاراتصحیح که کرد، کفش هاشان رااززیرنگاه گذراند. کفش های هرسه نفرپاره بود. اخمهای خانم معلم رفت توهم، به خودپیچیدوتظاهربه لبخندزدن کرد. صندلی خودراآورد، روبه روی نیمکت شان گذاشت ونشست، روبه جلوخم شدوپچپچه وارگفت:
« شماهاخواهربرادرای دیگه م دارین؟ »
« جعفرگفت « اجازه خانوم، خونواده هرسه تامون عیالواره، برادرخواهرای زیادی داریم. »
« بچه ها، خونواده ی منم عیالواربود، منم برادرخواهرای زیادی داشتم، به سن شماکه بودم، وقتی کفشام پاره می شد، کیسه ی کفشاراخالی ووارسی
میکردم ، کفشای به دردخوربرادرخواهرای دیگرموپیدامیکردم ومی پوشیدم، شماواسه چی این کاررونمی کنین؟ »
رضا، فیروزوجعفررانگاه کردوگفت « خانوم معلم راست میگه، بیائین ازفرداهمین کارو بکنیم. واسه چی نکنیم؟...»