چند سال پیش که دربارهی تئاتر شیلی مطالعه و تحقیقاتی میکردم با نمایشنامهنویسی از نسل جدید پس از دوران دیکتاتوری پینوشه به نام گییرمو کالدرون(۱) آشنا شدم که رویکرد او و موضوع نمایشنامههایش برایم جذاب بود. یکی از نمایشنامههای او با عنوان نِوا(۲) در سال ۲۰۱۳ در تئاتر پابلیک(۳) نیویورک به کارگردانی خود او به روی صحنه رفت و در سال ۲۰۱۴ به انگلیسی منتشر گردید. از آنجا که این نمایشنامه شباهتهای چشمگیری با شرایط امروز ایران در دورهی خیزش انقلابی دارد، من دوباره آن را خواندم و تصمیم گرفتم که آن را در اینجا معرفی کنم. عنوان نمایشنامه برگرفته از نام رودخانهی نِوا در شهر سن پیترزبورگ است.
این نمایشنامه رابطهی تئاتر را با حوادث تاریخی، و در اینجا بر پس-زمینهی انقلابی که در جریان است، بهنحوی رادیکال و گاه نه بر روال عادی روزمره و روابط مرسوم آدمها، به چالش میکشد. نمایشنامه، خواننده یا تماشاگر را در برابر معمایی پیچیده قرار میدهد: آیا تئاتر، در زمانهای که تاریخ در حال ورق خوردن است، آنطور که ماشا در مونولوگ پایانی نمایشنامه میگوید، «عمرش تمام شده»؟ یا نه، میتوان با رویکردی متفاوت، یعنی با تفسیری خلاق و در ارتباط مستقیم با حوادث، به نقش اجتماعی آن حیاتی تازه بخشید؟
نهم ژانویه ۱۹۰۵ است. «یکشنبهی خونین» در شهر سن پیترزبورگ. انقلاب ۱۹۰۵ با اعتراض نیروهای پیشرو و دانشگاهیان برای آزادی و دموکراسی آغاز شد و با اعتصابات کارگری، اعتراضات دانشجویی و تظاهرات تودهای در سراسر روسیه گسترش یافت. اما انقلاب با کمال تأسف به نحو خونبار و تراژیکی با شکست روبرو شد. در همین روز که کارگران اعتصابی با نظم و بهشکلی مسالمت آمیز به رهبری کشیش پدر گاپون بهطرف کاخ زمستانی حرکت میکنند تا متن مطالبات خود را قرائت کرده و به تزار نیکلای دوم ارایه کنند، ناگهان با نیروهای نظامی و پلیس رژیم تزاری روبرو شده که بهطرف اعتصابیون شلیک کرده و به کشتار بیرحمانهی کارگران و تظاهر کنندگان میپردازند. در شکست انقلاب ۱۹۰۵ روسیه عوامل مختلفی دخالت داشت که برخی از آنها از این قرارند: عدم آمادگی و فقدان رهبری و طرح کامل روند انقلاب از جانب طبقهی نوپای کارگر صنعتی روسیه، زندانی بودن بسیاری از فعالان سیاسی که احتمالاً میتوانستند رهبری جنبش انقلابی را بهعهده بگیرند، در تبعید بودن بسیاری از انقلابیون، و همچنین عامل سرکوب شدید و خشونتبار کارگران و تودههای مردم توسط حکومت تزاری بود. انقلاب ناکام ۱۹۰۵ در واقع، آنگونه که لنین گفته، «تمرین بزرگی» بود برای «پیروزی انقلاب اکتبر در ۱۹۱۷…». البته نمایشنامه به این مسایل نمیپردازد و جز اشارات گذرایی که در بیرون تئاتر انقلابی در حال شکلگیری است یا بازیگرانی که به تمرین نیامدهاند احتمال داده میشود که در اعتراضات کشته شده باشند، دربارهی حوادثی که در کشور جریان دارد، خاموش میماند.
اولگا کنیپر چخووا، شش ماه پس از مرگ همسرش آنتون چخوف، به سنپیترزبورگ آمده تا با بازیگران یک تئاتر نمایشنامهی «باغ آلبالو» اثر چخوف را تمرین کنند. او سخت مجذوب و غرق هنر بازیگری خود است و به آنچه که در بیرون از تئاتر، در کف خیابان میگذرد، بیاعتناست.
نمایشنامه با گفتار رانِوسکایا لیوبوو آندرِییونا، هنگام وداع با باغ ییلاقی اجدادی خود در نمایشنامهی «باغ آلبالو»ی چخوف آغاز میشود. اولگا که نقش لیوبوو آندرِییونا را بازی میکند، در همان اوایل مونولوگ دچار این اضطراب میشود که توانایی و آن شور سابق خود را از دست داده و نمیتواند برای شب افتتاح که شنبهی آینده است اماده شود. بناچار مکث میکند و احساس ناتوانی خود را در بازی، آنگونه که در گذشته و پیش از مرگ همسرش چخوف بازی میکرده، اعتراف میکند.
پس از تکرار قسمت کوتاهی از دیالوگِ لیوبوو آندرِییونا توسط اولگا، گفتگوی سه بازیگری (اولگا، آلهکو و ماشا) که در تمرین آن روز حاضرند، از مسایل ساده و شخصی به تمرین صحنهی مرگ چخوف کشیده میشود و هر یک از بازیگران نقشهایی را بازی میکنند. در طول نمایشنامه، ما با موقعیت طبقاتی این سه بازیگر، نظرگاه اجتماعی و عقاید هنری هر یک از آنها، برداشت آنها از سیستم استانیسلاوسکی بی آن که مستقیماً به سیستم اشاره شود، نقل شایعاتی درمورد کارگردان تئاتر، بازیگران دیگر، دختر بلیت فروش تئاتر و رابطهی او با کارگردان و بسیاری مسایل دیگر که نشان از پیچیدگی و تناقضهای آدمی دارد، آشنا میشویم. همهی این گفتگوها و کشمکشها که گاه مرز میان بازی و واقعیت محو میشود، سرانجام به مونولوگ ماشا، یکی از بازیگران، میانجامد که اوج و پایان نمایشنامه است. حتا در این مونولوگ که تصور میشود باید «پیام» نمایشنامه باشد، نمیتوان بهطور صد در صد یقین داشت که چنین است.
این نمایشنامه از نظر ساختار غیر متعارف، غیر قراردادی، و شاید بتوان گفت ساختارشکن است.
در مورد این نمایشنامه انتقاداتی نیز صورت گرفته است که از جمله میتوان به نقد چارلز آیشروود(۴) در روزنامهی نیویورک تایمز (۱۱ مارس ۲۰۱۳) اشاره کرد. او در برابر این گفتهی گییرمو کالدرون، نویسندهی نمایشنامه، که میگوید، «وقتی که به دلیل سیاست مردم هر روزه میمیرند، فایدهی یک اثر تئاتری چیست؟»، چنین پاسخ میگوید: «در دورهی زندگی چخوف بسیاری از مردم به علت سیاست میمردند. چخوف پیش از آن که یک نمایشنامهنویس پرآوازه شود، به جزیرهی ساخالین سفر کرد، مکانی که زندانیان از محرومیت بسیار وحشتناکی، حتا مرگ، رنج میبردند. شاهد بودن او بر خشونت و آزاری که نسبت به زندانیان تحمیل میشد سبب نشد که از ضرورت هنر بهعنوان یک عامل مؤثر جهان متمدن، او را از توجه به هنر باز دارد.»
با وجود این، سوای برخی نظریهپردازیهای نمایشنامهنویس، این نمایشنامه از جنبههای چندی قابل تأمل است، از جمله طرح رابطهی هنر با شرایط معین سیاسی، به ویژه در ارتباط با شرایطی که به علت التهاب سیاسی جامعه، و مبارزهی سرنوشت سازی که برای دگرگونی وضعیت موجود آغاز شده و توجه عمومی مطلقاً بر آن حوادث متمرکز گردیده، بسیاری از امور روزمره متوقف میشود. تصویری که بی شباهت به وضعیت امروز ایران نیست. در ایران نیز بسیاری از فعالیتهای هنری، ادبی، فرهنگی، انتشاراتی و از این دست راکد، و در برخی عرصهها متوقف شده است. البته باید همین جا بر این نکته تأکید کنم که رکود این گونه فعالیتها تا آنجا که به امتناع هنرمندان و روشنفکران از همکاری با حکومت ارتباط پیدا میکند و ماهیت بیفرهنگ و بیهنر رژیم را برملا میسازد، امری مثبت است؛ اما از طرف دیگر بهدلیل سانسور بیمهابا و خشن حکومت بر فعالیت های هنری، ادبی، فرهنگی و اجتماعی، بهویژه اکنون پس از خیزش انقلابی که حکومت درندگی خود را در همهی سطوح فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی و هنری گسترش داده و شدت بخشیده است، جنبهی تأسفبار ماجراست. آدم وسوسه میشود این پرسش را مطرح کند که: کجاست آن روح جسور و ستیزندهی هنر که بر همهی این خشونتها بشورد و همراه و بهموازات شهامت و شور انقلابی کف خیابان، تئاتر نیز سهم خود را به جنبش ادا کند؟
در زیر، ترجمهی مونولوگ ماشا، یکی از سه بازیگری که شخصیتهای نمایشنامه هستند را میآورم تا از هرگونه توضیح اضافی دربارهی نمایشنامه صرفنظر کرده باشم. این مونولوگ جوهر اصلی و پیام نمایشنامهی نِوا است که من در دست ترجمه دارم:
ماشا: اولگا، یک انقلاب در راه است و انقلاب بسیار زیبایی است. مردم در خیابانها آواز خواهند خواند و سپس خواهند مُرد. گاهی فکر میکنم که دوست داشتم یک مرد باشم. دوست داشتم روی صورتم مو داشتم. دوست داشتم آنقدر ودکا بنوشم تا از پا بیافتم و توی خیابان بجنگم فقط برای دیدن خون مردم. و پوتین کار و کت چرمی بپوشم. سیگار بکشم. در زمستان توی رودخانه با خرسهای قطبی آبتنی کنم. به زنها توهین کنم، براشون سوت بزنم، روی صورتم آثار بریدگی چاقو باشد. به جوکهای خودم بخندم. بوی خودم را دوست داشته باشم. خال داشته باشم، در زندان باشم، اردنگی بخورم، به خدا باور نداشته باشم، وایساده بشاشم، روز روشن بخوابم، نترسم، خانههای ثروتمندها را آتش بزنم، به کنتسها، به دوشسها، به پرنسسها تجاوز کنم. کشته بشوم، لینچ بشوم، گوشت آدم بخورم، توی جنگ بجنگم، بچهها را بکشم، به دخترهای کوچک و زنها خشونت بورزم. دوست داشتم یک مرد باشم. خوشحال بودم. خُب، شما همدیگر را دوست دارید؟ آیا قصد دارید ازدواج کنید؟ این سبب خواهد شد که بهتر بازی کنید؟ انقلاب برای این خلق شده تا آدمهایی مثل شما را به آتش بکشد. تا چه مدتی آدم میتواند دربارهی عشق حرف بزند؟ احساس میکنم دارم استفراغ میکنم. بله، اولگا. شوهر تو مُرد و تو میخواهی مردهاش را زنده کنی چون نمیتوانی بازی کنی. کی اهمیت میدهد؟ بیرون یکشنبهی خونین است، مردم در خیابان از گرسنگی دارند میمیرند و تو میخواهی یک نمایش روی صحنه ببری. تاریخ دارد مثل یک شبح میگذرد—انقلاب دارد اتفاق میافتد. و کدام احمقهای تمام عیاری خودشان را در یک تئاتر حبس میکنند تا برای عشق و مرگ رنج ببرند؟ من شرم دارم که یک آکتریس باشم. این خودخواهی است، یک دام بورژوایی است، تلی از زباله، طویلهای از ماده الاغ است. اولگا، تو یک ماده قاطری، نه، یک الاغ هستی. آلهکو، تو مایهی ننگ هستی، برای من دعا کنید وقتی که این شهر دارد میسوزد، و برای من دعا کنید وقتی که انقلاب فرامیرسد و من ممکن است در سیبری بمیرم. دعا کنید وقتی که آنها کلیساهای شما را آتش میزنند. بازیگران لعنتی بیمصرف. بیعار، ابله، متظاهر، پوک، پوشال، گندیده. آلهکو، اگر به بهشت رسیدی، سوختن مرا تماشا کن. میخواهی یک نمایش به صحنه ببری؟ مگر یک آدم چند بار میتواند بگوید تو را دوست دارم و تو را دوست ندارم؟ من خسته شدم از اینها. چند بار میتوانی روی صحنه گریه کنی وادعای حقیقت بکنی؟ و واقعیتر باشی و سمبلهای جدیدی پیدا کنی؟ کافی است. الآن سال ۱۹۰۵ است و من معتقدم که تئاتر عمرش تمام شده. دیگر قرن نوزدهم نیست، کاپیتالیسم امروز ماشینهای خودش را دارد. بیزارم از شما. میتوانستم از آتش زدن این تئاتر شروع کنم، دوست داشتم ببینم که دارد میسوزد و بههمراه آن خودپسندی و تکبر. متنفرم از عشق تئاتر، از اداهاش، طبقهاش، کنایههاش، تکلفهاش. خفهام میکند، اولگا. من نمیخواهم با گریم کار کنم، نمیخواهم خوشگل بهنظر برسم. تو میخواهی کاری بکنی که واقعی باشد؟ برو به خیابان و قدرت سادهی خشونت سیاسی را ببین، پایان رژیم. کشتن یک ژنرال و منفجر کردن یک وزارتخانه با بمب، بسیار زیباست، بوی عدالت میدهد. بازیگرهای دیگر نخواهند آمد، آنها کشته شدند. من از ژستهای تمرین شدهات، از اشگهای سیاهت، از خندههای گوریلیات، ازمکثهای نمایشیات بیزارم. مرغدانی و زبالهدانی ایدههای مرده. انقلاب خواهد شد و هر کدام از ما که زنده بماند آزاد خواهد بود. ما مشروب خواهیم نوشید، مبارزه را خواهیم برد، و در مراسم تدفین آوازخواهیم خواند. ولی اولگا، آلهکو، با من از عشق صحبت نکنید، با من دربارهی گرسنگی حرف بزنید. از یک بیمارستان شروع کنید، در خیابان راهپیمایی کنید، اسلحه بدزدید، یک ژنرال را بکشید، یک نجیب زاده بکشید، کاری بکنید که خجالتآور نباشد، برای یک بار بدون بغض در گلو صحبت کنید. آه، عزیز من، تئاتر دوست داشتنی و زیبای من. عشق، من را به خنده میاندازد. تئاتر کثافت است. بازیگرها کثافتاند. من رؤیای یک انقلاب را میبینم. جهان به پایان میرسد و ما هرگز آزاد نخواهیم شد. برای چی وقتمان را با تئاتر تلف کنیم؟ شما چطور میتوانید روی صحنه باشید در حالی که میدانید بیرون در خیابان، در جهان، مردمانی دارند کشته میشوند. هنر بورژوایی، تئاتر بورژوایی. از تماشاگری که میآید تا متأثر بشود نفرت دارم، از خودم که بازیگر باشم نفرت دارم. برای چی مردم فقیر وجود دارند؟ میخواهم بمیرم، زندگیام را تلف کردم که طاووس باشم و حالا تبدیل شدم به یک بچهی زِرزِرو، یک زن تلخ. حاضرم همه چیزم را بدهم و همین امروز بمیرم، مثل کارگردان اوسیپ، ساشا، آندرِی، بلیت فروش تئاتر، ایگور و آنهای دیگر، بمیرم. آرزو داشتم مرده بودم. اما قبل از مردن، در حالی که خون از من جاری است، با خودم فکر میکردم: همدیگر را دوست داشتن، گریستن، دعا کردن، بازی کردن، خندیدن، هیچ فرقی نمیکند، همه یکساناند. چیزی که شما دربارهاش حرف میزنید برای من استفراغ است. و عشق، همخوابگی است، و همخوابگی رنج ماست، مصیبت ماست. ما مثل سگ هستیم و شما مثل سگ روی صحنه جماع میکنید، شما وَرَم کردهاید، بههم چسبیدهاید، ما باید روی شما آب جوش بریزیم تا از هم جدایتان کنیم. بوی پودر شما یا اشگهای شیرین شما برای من تحمل ناپذیر است. شما میخواهید در حالی که به راحتی اینجا نشستهاید رنج ببرید، مثل آدمی که در تئاتر رنج میبره؟ بروید در ایران، ترکیه، لهستان، منچوری بنشینید و بگذارید که جنگ شما را لِه و لَوَرده کند. میخواهید گریه کنید؟ بروید در کارخانه کار کنید مثل کودکان کار و ریههایتان را با دودهی زغالسنگ خشک کنید. اما به من نگویید که ما روی صحنه رنج میبریم. چون ما رنج نمیبریم. ما در زندگی رنج میبریم. من از تماشاگر سادهلوحی که برای تفنن به تئاتر میآید، در زمانی که جهان دارد به پایان میرسد، نفرت دارم. آنها به جستجوی فرهنگ و آه کشیدن میآیند. آنها باید از خودشان خجالت بکشند. آنها باید پول بلیت را به فقرا بدهند. مردم دارند از گرسنگی میمیرند،کودکان دندانهای شیریشان را از دست میدهند و هرگز دندانهای تازهای در نمیآورند. بازیگرها کثافتاند، بسیار خودپسندند، آنها خیال میکنند هنرمند هستند ولی نه، آنها شبح، کدو، عروسک هستند، مثل شما. شما تئاتر میخواهید؟ شما میخواهید گریه کنید؟ من به شما صحنه و اشگ میدهم. ما خواهیم مرد و آنها ما را فراموش خواهند کرد. عشق پایان خواهد یافت. خورشید هرگز دوباره برای کسی طلوع نخواهد کرد. روسیه پایان خواهد یافت، ما خواهیم مرد. زندگی یک اشتباه بزرگ بود. ولی خواهش میکنم دربارهی عشق حرف نزنید. و از مرگ صحبت نکنید چون شما مرگ را نمیشناسید. بروید به خانههایتان، یا مثل دیگران در جهان کار کنید. ممکن است تئاتر بههمراه شما بمیرد. در آینده، زمانی که جهان به پایان میرسد، فقط فیلمها و پردهی سینما خواهند ماند که ما را مثل مرغ به گریه بیاندازند، مثل اولگا کنیپر. آنتون نمیر، نمیر نویسندهی من، چند کلمهی آخر برای من بنویس…
________________________
1- Guillermo Calderon.
2- Neva.
3- Public Theatre.
4- Charles Isherwood.