شعری از شاعر در بند علی اسدالهی
Sun 8 01 2023
آنقدر حاشا کردهايم
که يادمان رفته است
ديروز
به جای ديوار
بر تفنگها چشم میگذاشتيم
و...
گاهی فراموش میکنم
خون گلويم را گرفته است
و بايد هر بار که سرفه میکنم
تکهای از شهری سوخته
از سينهام بريزد بيرون
گاهی فراموش میکنی
شاگردت که اجازه گرفت
پناه بگيری زير نيمکتها
نکند دوباره بمبافکنی را نشانت بدهد...
زود يادمان میرود...
هميشه بايد ترسيد
حتی اگر شهر امن و امان باشد
و به افتخار آتش بس
تا صبح آتش بازی کرده باشی در خيابانهاي
حتی اگر هيچ پليسی نزند به شانهام
برای کارت معافی...
صلح
زنگ تفريحی است
که در جنگ نواخته میشود
صلح آرزوی سفيدی بود
که سربازهای زيادی به گور بردند...
|
|