باجناقها
Sat 7 01 2023
علی اصغر راشدان
شیر گاوها را دوشیدند. همه را تودودلوبزرگ ریختند، در هاشان را بستند و تحویل کارگر و سرایدار افغانی دادند که ببرد لبنیات فروشی روستا. دو آخور دراز هشت گاو را پر از علوفه کردند و از طویله بیرون زدند.
آب زلال جوی باریک از شمال داخل حوض رو به روی آلاچیق می شد، حوض را دور میزد و لبریز می کرد و از جنوب خارج می شد، راهش را تو جوی باریک ادامه میداد و از زیر دیوار کلوخی خارج و داخل باغ همسایه می شد.
کنار حوض چندک زدند، گرد و خاک را از صورت، سروگل وگردن وزردابه تاپاله های گاو را از دست و بالشان شستند. خانمش رفت تو ساختمان تای ک سینی چای بیاورد. توآلاچیق رو صندلی سبد بافت پیکنیکی نشست، سیگارش را آتش و از سرخستگی، چند پک پرنفس زد، دودش را قلاج قلاج روبه درخت عرعر فوت کرد. خواهر خانمش صورت وگل وگردنش رابادامنش خشک کرد و رو صندلی کنارش نشست، گفت :
« از کله ی سحر خرحمالی شاق کردیم، من دستام از پاهام درازتر شده، سیگارتو بده یه دود بگیرم، شاید یه کم خستگیم دربره. »
« نه، نمیدم، شوهرت بوببره الم شنگه راه میندازه. »
انگار مویش را آتش زدند، شوهر خواهز زنش پیکانش را تو محوطه پشت در باغ پارک کرد و آمد تو. از رو صندلی بلند و از آلاچیق خارج شد، تا نزدیک باجناقش، به استقبالش رفت، هنوز دهنش به خوشامدگوئی باز نشده بود که باجناق داش مشدی گردن کلفتش، دستهاش رابه کمر زد و داد کشید:
« به به، چشم روشن! یازده ماهه زنمواینجانگاه داشتی واسه عشق! »
« حرف دهنتوبفهم، بلانسبت مردحسابی! من زن دارم عینهورخش، یه موی گندیده ش به ده تازن تومیارزه...»
« پس واسه چی یازده ماه آزگاراینجانگاهش داشتی؟ زن ازشوهرش قهرکه میکنه، یه هفته، دوهفته، حداکثر یه ماه، به عوض این که نصیحت وراهی خونه ش کنی، یازده ماه آزگاراینجانگاهش داشتی وبه خدمت گاوات گرفتیش؟ »
« واسه چی پرت وپلامیگی! مثل دوتاآدم عاقل وبالغ نشستیم وقرارگذاشتیم، چارتاازهشتاگاواروخریده، کاراشونومیکنه، نصف شیروماست وکره ودوغشونم سهم میگیره. »
« خب، نالوطی، کی به تواجازه دادیه زن ناقص العلقو گول بزنی وچارتاگاوقراضه توبهش بندازی، خیال کردی بادسته ی کوراطرفی؟ کورخوندی، همه چی رواز خرخره ت میکشم بیرون!خیال ورت داشته »
« چی چی بلغورمیکنی!تازه زن توکلاسرماگذاشته، نصف شیروماست وکره ودوغ رومیبره، می گیم بایدنصف خرج علوفه، زایمان ودوادکترگاوارم بدی، عین خیالش نیست وهی میندازه پشت گوش وامروزوفردامیکنه. »
« پیش کولی ومعلق بازی! شنفتم تموم گاوات صدجورآفت ومرض گرفتن وهمین امروزوفرداست که تمومشون ریغ رحمتوسربکشن، اونوقت اومدی زن ساده لوح منوپیداکردی وچارتاگاو مردنیتو بهش قالب کردی. »
« بفرماازکدوم حرومزاده این مزخرفاتوشنفتی؟ خیالت تخت باشه، راویش سنی بوده، هرکدوم ازگاوای من واسه خودش یه رخشه، کورخوندی داشم.»
« آره تونمیری، واسه همین اون گوساله توکه مرض خنازیرگرفت وداشت جون میکند، کارتیش کردی، گوشتشوبه هرکی خواستی برفوشی، فهمید، زدتوذوقت وبه قیمت یه پشکلم نخرید. آخرشم مجبوری شدی سرهمه منت بگذاری، چل نفر فامیل رونهاردعوت کنی. چلوگوشت پختی وگوشت گوساله خنازیرگرفته توبه خوردهمه مون دادی، مملکت اگه حساب وکتاب داشت، توالان میباس توزندون باشی، نه اینجابازن مردم لاس بزنی، حروم لقمه ی نالوطی، اسم خودتم گذاشتی مدیرمدرسه مثلا. »
« این خزعبلات چیه سرهم میکنی؟حقاکه بچه ی دروازه غاری! تازه این زنتم که میگی ساده لوحه وکلاسرش گذاشته م، چارتاگاوبی زبونموخریده که پولشواز پسرعموش که پولشو به نزول داده، بگیره وبده، حالامیگه پسرعموم ورشکسته شده وپولی درکار نیست، ماشدیم چوب دوسرطلا. »
« اگه یه دفه دیگه بگی بچه دروازه غار، همین بیل روکه ازاینجاورداشته م، میکوبم وسط ملاجت که بری زیرزمین پیش داش عموت! »
« بچه ی دروازه غارنیستی؟ لابدبچه ی جردنی وماخبر نداریم، بی اصل ونسب، حرفای گنده ترازدهنش میزنه. »
بیل رابلندکرد، به طرف باجناقش خیزبرداشت که بکوبدوسط ملاجش، باجناقش یک نیمه آجرازجلوپاش برداشت وکوبیدطرف چپ پیشانیش. درجاخون فوران زد. اول خواسته بودباجناقش رابترساند، خون روصورتش که جاری شد، خونش جوش آمد، باجناقش رابغل زدوپرت کردتوجوی کنده شده ی خشک، بیل راکه ازدستش افتاده بود، برداشت وشروع کردبه خاک ریختن روش، باجناقش رازنده زنده دفن میکردکه زن وخواهرزنش وحشتزده هجوم آوردند، روصورتش خنج کشیدند، پشم وپیل سرش راکندند، باپس گردنی ازدرباغ پرتش کردندبیرون ودرراپشت سرش بستند...
|
|