هم بند
(هدیه سفر نهائی پاکترین، مظلوم ترین و شریف ترین آدم، علی اشرف درویشیان)
Tue 1 11 2022
علی اصغر راشدان
تو بند عمومی هستیم. بی شباهت به همان سلولها نیست. اطاقهای سه در چهار پروپیمان در یک طرف راهرو بند کنار هم قطار شده اند. دو طرف هر اتاق را تختهای فنری سه طبقه در خود گرفته اند. وسط اطاق کوچه آشتی کنان است، دو نفر باید خودراکتابی کنند تا بتوانند از کنار هم بگذرند. سرتاسر کناردیگه راهرو درازرا همان تختهای فنری سه طبقه اشغال کرده اند. من، بیژن وسرخو اولین سه تخت نزدیک درآهنی کلفت میله ای پرسروصدا را برگزیده ایم. بیژن روتخت بالا، من تخت وسط وسرخوروتخت پائین میخوابیم.
حالا تو بند عمومی هستیم. از شکنجه ها و نعره کشیهای افراد زیر شکنجه چندان خبری نیست، کابوسهاش هنوز خوابهام را پرمی کنند و به شکل هیولاهائی ظاهر می شوند. بعضیها میگویند از این خانه وازاین شهر و ولایت و دیار میروم تا تلخیهاش را فراموش کنم. با خاطرات و کابوس هائی که سالهای آزگارتوعمق وجودت کاشته شده و کوهی شده وهمراه نفس کشیدنهات عرض وجود میکنند، چه می کنی؟ ازکابوسها که تو سرتاسر خوابهات تاخت و تاز می کنند، چه طور میگریزی؟ کابوسها زمان و مکان ناپذیرند، هر لحظه منتظر تلنگرند که وجودت را قبضه کنند.
شاید از دست شان دررفته، چندوقت است هواکه گرگ ومیش می شود، توفاصله یک ساعت ازشام وخاموشی خواب، این ترانه راتو بلندگوی بندمی گذارند، آموخته اش شده ام. ازکناردروازه ورودی تاحول وحوش بیست متری رایکریز میروم وبرمی گردم. انگارنگهبانهاهم فهمیده اندکه خمارش می شوم. بچه هابامعنی نگاهم می کنند. گوش وحواس ونگاهم بدهکارنیست. ششدانگ حواس و نگاهم به بلندگوی بنداست. بعدازسرودپالانیها.ترانه « قسم به دلهای شکسته» مرضیه راکه می گذارند، ورودی فروکش می کنم، رو مزائیک های سردرها می شوم. تکیه ام رامیدهم به دیوار. انگارتومراسم مقدسی نشسته ام. خیلی خودرارها نمی کنم، چارزانو میزنم. پشتم رابه دیوار تکیه می دهم. سرم رارو به پائین می گیرم، رومزائیکهاخیره می شوم. نمی خواهم ببینم وبفهمم دیگران چه جوری نگاهم می کنند، درباره ام چه فکرمی کنندو چه می گویند، به هم اشاره می کنندوپوزخند می زنند. گاهی چشمهام رامی بندم ومیروم، ترانه می بردم، به آخرین حد اولهای زندگیم رجوعم می دهد، ازبند وزندان وزمان ومکان حال جدایم می کند...
شب شبچرانی است. همه دور کرسی نشسته اند. دوری کنگره دارمسی پرازنخودچی و کشمش وگردو وآجیل روی کرسی است. غلام حسین دهلچی، دوسازش رادراوج می نوازد. آن روزوتوچهارسالگی هم دوسازمثل این ترانه قسم به دلهای شکسته، دگرگونم می کند. هنوز شیرخواره ام. تامیگویم «ممه میخوام»، مادرم نهیب میزند « پاتوچار سالگی گذاشته وهنوز ممه میخواد! بادندانهای گرازیش سینه م راناکارکرده، کره خربچه لر! »
غلام حسین دهلچی دوسازنوازیش راکه تمام می کند، ازمادرم میخواهد شهررفتنش راباپدرم تعریف کند. مادرم تعریف می کند:
« بعدازعروسی رفتیم شهر. دائی برام انگشترطلاوآرخالق وشلیته چل تکه رنگارنگ خرید. خیلی توشهر گشتیم. هواتاریک می شدکه برگشتیم. من سوار ودائی دنبال اسب بود. یک زانو برف روزمین بود. به کال نزدیک آبادی که رسیدیم، گرگها دوره مان کردند. پشت شان را به مامی کردندوباپاهاشان برفهاراتوسرو صورت وچشمهامان می پاشاندند. پنج تابودند. دست وصورتمان یخ میزد. چشم هامان کورمیشد. آرخالق نازنیم راآتش زدم و دورسرم چرخاندم. دونفرمان نعره کشیدیم. شعله هاگرگهارادورکرد. کمی بعدبازنزدیک شدندو شروع کردند به برف پاشی که سگمان گرگی رسیدوگرگهارا فراری داد...»
غلام حسین دهلچی می خنددومی گوید:
« دائی جان، تعریف کن ببینیم، تعریف تو چیجوریست. »
پدرم یک مشت نخود برشته پوست کنده تودهنش میریزد، می خنددو می گوید:
« این بارگرگها سه تابودند. وسط برفها دوره م کردند. شروع کردندبه برف پاشاندن توصورت وچشمهام. شب صافی بود. توآسمان یک لکه ابرنبود. قرص ماه تمام وشب چارده بود. مثل روز روشن بود. کاردم راازلای پاتاوه م بیرون کشیدم وروبه مهتاب گرفتم. انعکاسش راگرفتم طرف چشم گرگها. گرگها ازروشنائی میترسندو دورمی شوند. مدتی این کاررا کردم.گرگها فاصله می گرفتند وباز نزدیک می شدند. تواین فاصله نعره می کشیدم وگرگی راصدامی کردم. گرگی باوفام خودش را رساند وگرگهارالت وپار کردوگریزاند...»
ترانه تمام می شود. زیرچشمی اطرافم رامی پایم. بیژن است، مثل شازده احجتاب، توفاصله دورایستاده. سیگار همابیضیش رانوک چوب سیگارچوبی درازش زده. فیلسوف وارنگاهم می کند. میداندتواین حالت نباید خلسه م را خراب کند. سیگارش راخاموش می کند، سرش راتکان میدهدو میرودروتخت دراز می شود.
سرخوازجنم دیگری است. ازکنارهیچ مقوله ای بی تفاوت نمی گذرد، به خاطرهمین حالتش، خیلی تاوان پس می دهد. کاریش هم نمی شودکرد. خصلت های آدمی باشیرمادرمی آیدوباعزرائیل میرود، مثل خصلتهای من وسرخو. نگاهم می کند. می آید کنارم می نشیند. دستهاش رارو پشت وشانه هام می کشد. پیشانیم رامی بوسد، می گویم:
« توکه همین یک ساعت پیش بامن خرخره کشی داشتی! »
حالتم اخمهاش راتوهم کرده،می گوید:
« تواصرارداشتی که تاصاحب تصویر دهن وانکرده، تصویرهاش دروغ می گویند. به من هم حق بده نظرم رابگویم. دردمن اینه که لرم، بایکی که هم نمک شده م، هم خون شده م،توسرمم بزنه سربلند نمی کنم.تولرنیستی که بفهمی لریعنی چی. اگرکسی غیرازاین باشه، لرنیست، دروغ می گوید، لباس لرهاراتنش کرده. »
زیربغلم رامی گیردوبلندم می کند. باهم می رویم. روتخت طبقه دوم درازمی شوم. خیلی سیاه می اندیشم. دستم راروچشمهام می گذارم. سعی می کنم همه چیزرانادیده بگیرم. صدای فش فش سرخورا می شنوم. میروم پائین. سرخوگریه ش را توخودش قایم می کند. رویش رابه دیوارکرده...
|
|