عصر نو
www.asre-nou.net

کودکان کار


Thu 27 10 2022

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
رفته بودسن حوزه ی کالیفرنیاتاآبهاازآسیابیفتدوحداکثریکی دوساله برگردد. حالا برگشته بود که حرفه ی خبرنگاری و گزارشگری گذشته ش رو دنبال کند، سالهای آزگار گذشته و وارد دنیای دیگری شده بود. با خودش گفت:
« روزی که رفتم اینجوری نبود این ولایت، فاصله ش با امروز، از اینجا تا کره ی ماه بود! خیلی از قافله پرت افتاده ام، بهترین روزای زندگیم! حالام هنوز دیر نشده، ذهن و زبان و قلمم کدو تنبل شده، ایرادی نیست، همه چی رو دوباره شروع و راست ریست میکنم. دیر نشده، ماهی رو هر وقت از آب بگیری، تازه ست. کمی همت لازم داره، که هنوزدارم. »
بند تسمه‌ئی را پشت گردنش انداخت و دوربینش را رو سینه ش آویزان کرد و با صدای بلند گفت « از تو مدد و از من حرکت، یاعلی گفتیم وعشق آغازشد....»
سه راه بهشتی را به طرف بهشت زهرا که امروزها به علت زیادی مرگ ومیر های کرونائی، سربه فلک زده و کولاک میکرد و قبرهای بیکرانش مجانی شده بود، زیر قدم گرفت و خیابان پهن پر ترافیک را پایین رفت.
بین سه راه بهشتی و بهشت زهرا محشر کبرا بود. کنارخیابان طرف شرق، پدر و مادرها و پیرها سبزیجات و میوه می فروختند، کنار خیابان طرف چپ، تا چشم کارمیکرد، بچه ها گلاب وگل می فروختند. بچه های قد و نیم قد، جلوی ماشینها را می گرفتند، کنار شیشه راننده می ایستادند، التماس میکردند، هرازگاه باحدقه های در اشک نشسته، عزو جز میکردند:
« آقا، یه دسته گل و یه شیشه گلاب از من بخر، نثار قبر پدر مادر و فامیلات کن، شب جمعه، ثوابش ده برابره. »
« خانوم، پدرم مرده وم ادرم چلاقه، بایدخرج زندگی خونواده ودوتاخواهرکوچیکمو، دربیارم واداره شون کنم، گل وگلاب ازمن بخرین، ثوابش ده برابره!...»
پسرده دوازده ساله ی نیمه چلاق ولغزانی، جلوی ماشین یک خانم شیک پوش وآلاگارسون ایستاد، ازرفتن بازش داشت، انگارتمام تنش گرفتارتوفان شد، گفت:
« م مم ممم من گ گگگ گگگ گشنه م! پوپوپو...ل یه یه یه ننننهار ن ن ن ندیییییییییی، نننن میگذذذذذارم ب ب ب بری!...»
ده هابارازاین صحنه هارادیدوگذشت، گرمای نزدیک ظهر، مخش راجوش میاوردو مویرگهای چشمهاش رابه خون نشانده بود. صحنه های دلخراش عصبیش کرده بود، نزدیک های بهشت زهرا، عزوجزوالتماسهای دودخترده دوازده ساله ویک پسربچه شش هفت ساله، جلووشیشه های دوطرف یک ماشین شاسی بلند، حدقه هاش رابه اشک نشاند، ترافیک بودوماشینهاایستاده بودند، بچه هاوماشین شاسی بلندرازیرنگاه گرفت وزیرلب زمزمه کرد:
« اینهمه توینگه دنیالنگ جوجه کباب سق زدی وویسکی سرکشیدی وازدورهارت هورت کردی، توکجاو اینجاکجا!ایناکین؟ انگارخواب می بینم، بروکشکتوبساب! جیگرت کلفت شده. به دردهیچ کجای این مملکت نمیخوری دیگه...»
ماشینهاراه افتادند، بچه هاباگل وشیشه گلابهای دردست، کنارکشیدند. پول فروششان رابه خواهربزرگ دادند، گل وگلابهارابرای فروش نوبت بعدی آماده می کردند. به آنهانزدیک شد، تووجنات دخترهادقیق شد، دلش آتش گرفت، بااخمهای درهم شده نهیب زد:
« پدرومادرای شمابایدچقدربی غیرت وحمیت باشن که شماروواداربه اینجورکارای نفرت آورکنن!لعنت به همه شون!...»
دختربزرگ برافروخته ونزدیک وتوچشمهاش خیره شدوگفت:
« حرفتوپس بگیر، وگرنه گریبونتومیگیرم وهرچی دیدی، ازخودت دیدی، کی بهت اجازه داده بیخودبه پدرومادرمااهانت کنی؟ »
کاربگومگو، به جنجال وخرخره کشی می کشید، جوانی ازمیان درختهای کاج پیداش شد، میانه راگرفت وگفت:
« روزجمعه، واسه چی هوارکشی می کنین! یکی بگه قضیه چیه؟ »
دخترباچشمهای غرقه دراشک گفت « این آقاانگارازیه دنیای دیگه اومده، هیچ چی ازاوضاع ماواین مملکت نمیدونه، به عوض این که دستی به سروصورتمون بکشه ودستگیرمون باشه، بیخودی به پدرومادرم اهانت میکنه. »
خبرنگارقدیم گفت « ایناالان بایدتومدرسه وپشت میزدرس وکتاب باشن، اگه پدرو مادردرست وحسابی داشتن، نبایدصلات ظهر،کناربهشت زهراله له بزنن، عزوجزو یه جورگدائی کنن. »
جوان آشنابه اوضاع گفت « به نظرم بهترین راه اینه که بریم خونه ی این بچه ها، اینارو به خودپدرومادراینهاهابگی وجوابشوازخودشون بشنوی، من ماشین دارم، اگه موافق باشین، باهم میریم خونه ی این بچه ها. »
همه سوارپیکان شدند، جوان ازدخترپرسید:
«خونه تون کجاست، ازکدوم طرف برم؟ »
دخترکه بابرادرکوچک وخواهرش روصندلی عقب نشسته بود، گفت:
« خونه مون توکهریزکه، پائین ترازبهشت زهرا. باماشین یه ربع راهه. »
پیکان کناریک مجموعه بیست سی چهاردیواری توقف کرد. روی یک زمین خشک وخالی، یک چاردیواری، باخشت خام وگل ساخته شده بود.
واردچهاردیواری شدند، کناردیواریک چهار دیواری کوچک دیگر، به عنوان اطاق، باهمان خشت خام وگل ساخته شده بود، ازآب وبرق وامکانات دیگرهیچ خبری نبود. زنی خردومچاله شده مشغول تهیه غذای بچه هاوشوهرش بود. مردی میانه سال وخوش اندام وخوش صورت، کناردیوار، روی گلیم درازبود. روبه تازه واردهالبخندزد، خوشامدگفت ودست تکان داد.
جوان صاحب پیکان سرکنارگوش زن بردوتمام جریان رابراش توضیح دادو خواستار جواب قانع کننده شد. زن همچنان که کنارچراغ والورچمباتمه زده بود وازخوراک خانواده مراقبت میکرد، گفت:
« خیلی ناراحتیم که بچه هامون به عوض سرکلاس رفتن، کنارخیابون کارمیکنن وکودکان کارن، شوهرم مردکارکن وشریفیه، تموم عمرکاروزن وبچه هاشواداره کرده، ازبخت بد، ازبالای چوب بست افتاد، کمرش شکست وفلج شد، بعدخودم اداره ی زندگی روبه عهده گرفتم، توخونه هاکارمیکردم، رخت شوری ونظافت میکردم وزندگی وبچه هامواداره میکردم، ازبخت بد، مدتیه دستام اگزماگرفته ونمیتونم کارکنم، اینها، دستامونگا کنین. بچه هاخودشون داوطلب شدن کارکنن وزندگی رواداره کنن، این بچه هاخیلی معصوم وفداکاروقابل احترامن...»