عصر نو
www.asre-nou.net

هاینریش بل

اقدام می‌شود

ترجمه علی اصغرراشدان
Sat 8 10 2022

new/Heinrich-Boll.jpg
Action will be taken
Heinrich Boll


هاینریش بل (۱۹۸۵- ۱۹۱‍۷ ) یکی از بهترین نویسندگان قرن بیستم آلمان بود، با به تصویر کشیدن تغییر روانشناسی ملی از طریق برداشت کنایه آمیز خود از دردسرهای روزمره. سرباز وظیفه در ارتش آلمان شدو در جبهه ی روسیه و جبهه های دیگر جنگید، تجربیات دوران جنگش – زخمی شدن، گریختن و زندانی جنگی شدن- مرکز نوشتنش قرار گرفت، تا آنجا که به خاطرمی آورد، تقدیر ترس آور سرباز بودن و داشتن آرزوی شکست خوردن در جنگ. هاینریش بل در۱۹۶۷ برنده جایزه جورج بوشرودر۱۹۷۲برنده ی جایزه نوبل ادبیات شد.

احتمالا یکی از عجیب ترین میان‌گوئی‌های من در زندگی، زمانی بود که به عنوان کارگر، در کارخانه ی آلفردونسیدل گذراندم. از نظر طبیعت، من بیشتر به فکر کردن و بی تحرکی تمایل دارم تا کارکردن، اما اکنون و دوباره مشکلات اقتصادی طولانی، مجبور به کار کردنم می کند ـــ چرا که منفی گرائی دیگر از بی تحرکی سودآورتر نیست ـــ برای گرفتن مقوله ای که شغل نامیده می‌شود. یک بار دیگر، دوباره خودرادرسطح پائینی ازاین نوع دیدم، خود را انداختم تو دستهای اداره کاریابی و با هفت نفر دیگر از هم کار های رنج دیده، به کارخانه ی ونسیدل فرستاده شدم، جائی که قرار بود در آزمون استعداد شرکت کنیم.

وضع بیرونی کارخانه کافی بود تا بد گمانیم را برانگیزد: تمامی کارخانه از آجر شیشه ای ساخته شده بود، بیزاری از ساختمان ها و اطاق های با نور خوب، به همان نیرومندی بیزاریم از کارکردن است. بلافاصله، توکافه ی سرزنده ی باروشنای خوب، باصبحانه موردپذیرائی قرارکه گرفتیم، بیشترمشکوک شدم: خدمه ی خوشگل برامان تخم مرغ، قهوه ونان تست آوردند، آب پرتقال، درتنگ های با سلیقه طراحی شده، سرو شد. ماهی های طلائی صورتهای بیحوصله شان رابه اطراف اکواریوم های سبزکم رنگ می فشردند. گارسونهاآنقدرسرخوش بودندکه انگار ازخوشی منفجرمی شدند. تنهاتلاش نیرومند اراده – به نظرم اینطور رسید- ازترانه خوانی تمام روز، بازشان می داشت. شبیه مرغهای تخم بیرون نینداخته، لبریزازترانه های ناخوانده بودند.

بلافاصله متوجه مقوله ای شدم که همکارهای رنجدیده م ظاهرا متوجه نبودند: صبحانه هم بخشی ازآزمایش بود، رواین حساب، غذارامحترمانه جویدم، باقدردانی تمام شخصی که می داند اندام خودراباعنصاری باارزش تغذیه میکند. دست به کاری زدم که معمولا هیچ قدرتی درروی زمین نمیتواندواداربه آن کارم کند: باشکم خالی، آب پرتقال نوشیدم، قهوه وتخم مرغ رادست نخورده جاگذاشتم، همینطوربیشترنانهای تست را، بلندشدم وحامله ی اقدام، توکافه به حرکت و قدم زدن پرداختم.

درنتیجه، نفراولی بودم تواطاق که متوجه شدم پرسشنامه ها روی میزهای جذاب پراکنده اند. دیوار، سبزسایه ای شده بودکه می توانست کلمه لذت بخش رابه لبهای علاقه مندان به دکوراسیون داخلی القاکند. اتاق ظاهراخالی بود، بااین حال، کاملامطمئن بودم به عنوان فردی مشاهده می شوم که حامله اقدام کردن است، وقتی خودش باورداردکه مشاهده نشده است: باناآرامی، خودکارم راازجیبم بیرون کشیدم، کلاهکش رابرداشتم، کنارنزدیک ترین میزنشستم وبه شیوه ای که مشتریهای تندمزاج صورتحساب رستوران رامی قاپند، پرسشنامه راجلوکشدم.

سئوال شماره یک: این قضیه رادرموردیک انسان که دارای تنهادو دست، دوپا، چشمهاوگوشهاست، درست میدانی؟

دراینجابرای اولین بارمحصول طبیعت متفکرخودراتکرارکردم وبدون تردیدنوشتم:

« حتی چهاردست، پاوگوشها، برای انرژی درجریان من، کافی نخواهد بود. انسانهاخیلی کم مجهزند. »

سئوال شماره دو:چندتلفن راهمزمان میتوانی به کاربگیری؟

دوباره دراینجاجواب به همان سادگی حساب کردن بود، نوشتم:

« وقتی تنهاهفت تلفن وجوددارد، من ناراحت میشوم، قبل ازاین که احساس کنم با ظرفیتم کار می کنم، بایدنه تلفن باشد. »

سئوال شماره سه: اوقات آزادت راچگونه میگذرانی؟

جواب من « من دیگراصطلاح اوقات آزادراتائیدنمی کنم ـــ درپانزدهمین سال تولدم، ازفرهنگ لغاتم حذفش کردم، چراکه درابتداعمل بود. »

شغل راگرفتم. حتی بانه تلفن، واقعااحساس نمیکردم باتمام ظرفیتم کارمی کنم. باتمام قدرت دهانم فریاد زدم:

« فوری اقدام کنید! » یا « کاری بکنید!- مابایدمقداری اقدام کنیم – اقدام میشود – اقدام شده است- بایداقدام شود. »

امابه عنوان یک قانون – چراکه احساس کردم این درهماهنگی بالحن اهل محل بود - از امر ضروری استفاده کردم.

مقوله قابل توجه جالب، ساعات استراحت اوقات نهاربودند، غذا های مغذی رادرفضائی ازسکوت وسرخوشی خوب، صرف می کردیم. کارخانه ی ونسیدل پربودازافرادی که اصرارداشتندداستان زندگی خودرا تعریف کنند، همانطور که در واقع شخصیت های پر جنب و جوش به انجام آن علاقه دارند. برای آنهاداستان زندگی شان مهمتر ازخود زندگی شان است، بایدتنهایه کلیدرافشاردهی، بلافاصله بااکسپلویت های خارج شده پوشیده میشود.

ونسیدل یک مرددست راستی داشت که بروشک نامیده می شدوبه نوبه ی خود، یک نام ساختگی بود، باکمک هفت بچه ویک همسرافلیج که درشیفت روزهای دانش آموزیش، کارنمی کردوچهارنماینده تجارت راباموفقیت حمل میکردِ، علاوه براین که درطول دوسال، دوامتحان راباافتخارپشت سرگذاشته بود. گزارشگرهاازش که پرسیدند:

« آقای بروشک، شماکی می خوابی؟ »

جواب داد « خوابیدن جنایت است! »

منشی ونسیدل بابافندگی، یک شوهرفلج وچهاربچه رااداره میکرد، همزمان درروانشناسی وتاریخ آلمان فارغ التحصیل می شدوسگهای شفردراپرورش میدادوبعنوان خواننده کلوب مشهورشده بود، جائی که به عنوان تعمیرکارشماره هفت شناخته می شد.

هرصبح، چشمهاشان رابازکه می کردند، خودونسیدل یکی ازآن افرادبود، هرصبح چشمهاشان رابازکه میکردند، دهن شان آماده اقدام بود. کمربندربدوشامبرحمامشان رامحکم می بستندوفکرمی کردند:

« بایدحرکت کنم، بایداقدم کنم. »

درضمن صورت تراشیدن، فکرمیکردند، موهای ریش خودکه باکف دورمی شدرا پیروزمندانه تماشامیکردند: این بقایای پشمالو، اولین قربانی روزانه ی انرژی رانده شده ی آنها هستند. همچنین اقدامات صمیمی بیشتر، احساسی ازرضایت به این افرادمیدهد: آب می چرخد، ازکاغذ هم استفاده می شود. اقدام صورت گرفته. نان خورده وتخم مرغهاگردن زده میشوند.

به نظرونسیدل، بیشترکارهای ناچیز، شبیه اقدام به نظرمیرسیدند: شیوه ای که کلاهش رامی گذاشت ، شیوه ای ــ لرزیدباانرژی ـــ که دگمه های اورکتش رامی بست، بوسه ای که به همسرش میداد، همه اقدام بوند.

به دفترش که میرسید، بااین فریادبامنشی خودخوش وبش میکرد:
« بگذارمقداری اقدام کنیم! »

! » باطنین زنگها، منشی اش صدامیکرد« اقدام میشود

بعدونسیدل، بخش به بخش میرفت، سرخوشانه دادمیزد:

« بگذارمقداری اقدام کنیم! »

همه پاسخ میدادند « اقدام میشود! »

توی صورتم نگاه که می کرد، منهم ، باخنده ای درخشان، بهش جواب میدادم « اقدام میشود! »

درطول یک هفته، شماره ی تلفن های روی میزم رابه یازده تلفن اضافه کردم، درطول دوهفته به سیزده تلفن رساندم. هرروزصبح، توی تراموا، ازفکرکردن به الزامات تازه یاتعقیب کلمات اقدام درمیان زمانها ومدولاسیونهای مختلف، لذت می بردم: مدت دوروزتمام جملات مشابه رابارهاوبارهاودوباره تکرارمیکردم، چراکه فکرمیکردم طنینی شگفت انگیزدارد « باید اقدامی صورت می گرفت. »، درطول دوروزبعدی به این شکل بود « نبایدچنان اقدامی می شد. »

به این صورت، واقعاشروع میکردم به احساس این که خیلی نیرومندکارمیکنم، وقتی دقیقااقدامی بود. یک صبح چهارشنبه ــ به سختی پشت میزم جاگیرشده بودم ــ ونسیدل فریادکنان به دفترکارم هجوم آورد:

« بگذارکمی اقدام کنیم! »

آدمی سرخوش، همانطورکه قوانین دیکته میکرد:

« اقدام میشود! »

انگارخیلی مکث کردم، چراکه ونسیدل که ندرتاصداش رابلندمی کرد، توی صورتم دادزد:
« جواب بده، جواب بده! قوانین رامیدانی! »

ومن باتردید، زیرلب، جواب دادم ، مثل بچه ای که وادارمیشودبگوید: من یک بچه ی شیطانم. تنهاباتلاش فراوان بودکه بیرون راندن جمله « اقدام میشود » راترتیب دادم. وقتی واقعا مقداری اقدام شده بود، باسختی به زبانش آوردم: ونسیدل روکف اطاق پرت شد، باافتادن، روی پهلویش پیچیدودرست روعرض دربازمانده درازشد. ناگهان فهمیدم، وقتی آهسته رفتم دوربرمیزم و به اندام روی زمین نزدیک شدم، تائيدش کردم: ونسیدل مرده بود.

سرم راتکان دادم، ازروی ونسیدل گذشتم، آهسته درراهروقدم زدم و به دفتربروشک رسیدم، بدون درزدن، داخل شدم. بروشک پشت میزش نشسته بود، درهردستش یک گوشی تلفن ویک قلم توپی بین دندان هاش بودکه باهاش روی یک دفتریادداشت، می نوشت. دراین فاصله باپای لختش، یک ماشین بافندگی رازیرمیزراه اندازی میکرد. به این شیوه به لباس خانواده ش کمک میکرد. باصدائی پائین گفتم:

« مامقداری اقدام داشته ایم. »

بروشک قلم توپی راتف کردبیرون، دوگوشی تلفن راپائین گذاشت، شست پاهاش رابااکراه ازماشین بافتندگی جداکردوپرسید:

« چه نوع اقدامی؟ »

گفتم « ونسیدل مرده است. »

بروشک گفت « نه. »

گفتم « آره، بیانگاهش کن. »

بروشک گفت « نه، این قضیه غیرممکن است. »

امادمپائی هاش راپوشیدوتوراهرو دنبالم کرد.

کنارجنازه ی ونسیدل که ایستادیم، گفت « نه، نه، نه! »

باهاش مخالفت نکردم. باملاحظه، ونسیدل راروی پشت برگرداندم، چشمهاش رابستم ومتفکرانه نگاهش کردم.

چیزی شبیه عطوفت نسبت به او، احساس کردم وبرای اولین بار متوجه شدم هیچوقت ازش متنفرنبوده م. حالتی درصورتش بودکه آدم درصورت بچه ها ئی می بیندکه باسرسختی ازدست برداشتن ازبابانوئل منصف شان، سربازمیزنند، گرچه بگومگوهای همبازیهایشان هم خیلی قانع کننده باشد.

بروشک گفت « نه، نه. »

آهسته به بروشک گفتم « بایداقدام کنیم. »

بروشک گفت « بله، بایداقدام کنیم. »

اقدام انجام شد: ونسیدل دفن شده بودومسئولیت حمل تاج گل رزمصنوعی پشت سرتابوتش، به عهده ی من گذاشته شد. چراکه من نه تنها مجهزبه تمایل به تفکر و عدم فعالیتم، بلکه همچنین چهره و سیمائیم که فوق العاده بالباسهای سیاه همخوانی دارم. ظاهرا، درحال حمل کردن تاج گل رزمصنوعی، دنبال تابوت ونسیدل راه که افتادم، عالی به نظر رسیدم. چراکه ازطرف شرکت مد روز مدیران تشییع جنازه، پیشنهادی دریافت کردم مبنی براین که به عنوان عزاداری حرفه ای، به عوامل شان بپیوندم. مدیربرگزاری گفت:

« تویک عزادارمتولدشده ای، شرکت تجهیزاتت راتوسعه میدهد. چهره ت به سادگی فوق العاده است! »

یادداشتم رادادم دست بروشک، توضیح دادم که من هیچوقت احساس نکرده م واقعاباتمام ظرفیتم آنجاکارکرده م، علیرغم سیزده تلفن، بازهم مقداری ازتوانائی هام هدرمیرود. به محظ تمام شدن اولین حضورم به عنوان عزادارحرفه ای، فهمیدم: اینجا، جائیست که من بهش تعلق دارم، این چیزیست که من برایش بریده واندازه گیری شده م. درنمازخانه ی عزاداری، متفکرانه، پشت تابوت می ایستم، دسته گلی ساده رادردست نگه میدارم، درفاصله ای که ارگان لارگوی هندل رامی نوازد، قطعه ای که تقریباً احترامی را که شایسته آن است، دریافت نمی کند. کافه ی قبرستان پاتوق معمولیم است، درفواصل بین مسئولیتهای حرفه ایم، وقت گذرانی میکنم وهرازگاه، تابوتهائی ورای مسئولیتم راهم دنبال میکنم. پول گلهاراازجیب خودم میدهم وقاطی کارگران مجانی میشوم که تابوت بعضی افرادبیخانمان رادنبال میکنند. گاهی اوقات ازقبرونسیدل دیدن میکنم، چراکه ازهمه ی اینهاگذشته، پیداکردن حرفه ی واقعیم رامدیون اویم، حرفه ای که درآن متفکر بودن ضروری و کم تحرکی وظیفه من است.

خیلی نگذشته بودکه متوجه شدم، هیچوقت به خودزحمت ندادم تا بفهمم درکارخانه ونسیدل چه چیزی تولیدمی شد. حدس میزنم صابون بود...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مترجم آلمانی به انگلیس : لیلاونیوویتز.