سرزمین ظلمت
Wed 16 09 2009
ویدا فرهودی
ظلمت نشسته گویی، بر تخت کامرانی
این سان که رفته زهرش درنبض زندگانی
ایمن نمانده حتا، کـُنجی درون رویا
کابوس، ریشه کرده در جان شادمانی
سرخی چو می کند گل، در آرزوی بلبل
سیلی زند به رویش،شلاق بد گمانی
با طعنه و بهانه، رنگ از رخش پرانـَد
در عصر تازیانه ، جرم است مهربانی
تا نغمه خوان بداند، زین پس حساب خود را
دیگر گلی نخوانـَد، بلبل، به هم زبانی
در سرزمین ظلمت، تنها کلاغ دارد
حرفی برای گفتن، آن هم به نوحه خوانی
در سوگ دختر گل، در انتقام بلبل
سرو است و رسم سبزش، اما به جانفشانی
پروای استوارش، تا آسمان فرازَد
بنگر کز او هراسد، شب، رغم ِ لن ترانی
در محبسش نشانـَد، بر مسلخش کشانـَد
اما کجا توانـد، انکار قهـرمانی؟
سروی که دست بسته، بر جان هر چه خسته
امید می فشاند، امید ِ کامرانی
آیین او چمانـَد ، در شهر، عاشقی را
زین کیمیا شود شب، مغلوب زندگانی
|
|