عصر نو
www.asre-nou.net

آنتوان چخوف

مرگ یک کارمند دولت

ترجمه علی اصغر راشدان
Wed 21 09 2022

chekhov.jpg
The Death of A Government Clerk
Anton Chekhov

آنتوان چخوف (۱۹۰۴-۱۸۶۰)، نویسنده‌ی روس، کارهایش، از جمله داستان های استپ و بانو با سگ ملوس، و نمایشنامه هایی از جمله مرغ دریائی و دائی وانیا، بر عمق طبیعت انسان و مفهوم پنهان اتفاقات روزمره وخط باریک بین کمدی و تراژدی تاکید می کند. چخوف با بیماری سل، در سن چهل و چهارسالگی درگذشت.

یک شب زیبا، یک کارمند دولت نه خیلی خوب، به نام دیمیتریچ چرویکوف، در ردیف دوم غرفه ها نشسته بود، از توی دوربین اوپرا،به زنگ های کورنویل خیره شده بود. خیره شد و احساس اوج سعادت کرد. اما ناگهان...در داستان‌ها، یک نفر اغلب با« اما ناگهان » برخورد می کند. نویسنده ها درست می گویند: زندگی خیلی وقتها پر از شگفتی هاست! اما ناگهان صورتش درهم ریخت، چشمهاش ناپدید شدند، نفسش بند آمده بود...دوربین اوپرا را از روی چشمهاش برداشت، خم شدو... اپچی!! همانطور که متوجه میشوید، عطسه کرد. هرکس، به خاطر عطسه کردن در هر جائی، سزاوار سرزنش نیست. دهقانها عطسه می کنند، رئیس پلیس ها هم همین کار را میکنند، گاهی اوقات حتی اعضای مخفی شوراها هم. تمام انسانها عطسه می کنند. چرویکوف اصلا و ابدا گیج نبود، صورت خود را با دستمال پاک کرد و مثل یک مرد با ادب، دور اطراف را نگاه کرد تا ببیند عطسه اش کسی را ناراحت کرده یا نه. بعد که بر سردرگمی‌اش غلبه کرد، دید یک آقای پیر محترم، تو ردیف اول غرفه ها، روبه رویش نشسته و با مواظبت سر طاس و گردنش را با دستکش پاک و چیزی را با خود زمزمه میکند. چرویکوف متوجه شد آقای محترم پیر، بریزالوف، یک ژنرال غیرنظامی است که در وزارت حمل و نقل خدمت می کند.
باخود فکر کرد « حواسشو پرت کردم، رئیس اداره ی من نیست، اما با همه ی این تفاصیل، ناراحتش کردم، باید معذرت خواهی کنم. »
چرویکوف سرفه ای ملایم کرد و تمام قد، روبه جلو خم شد و کنار گوش جنرال زمزمه کرد:
« می بخشید، عالیجناب، من به طور اتفاقی حواس تان را پرت کردم...»
« مهم نیست، مهم نیست. »
« به خاطر خدا، ببخشیدم، من... منظور خاصی نداشتم. »
« اوه، لطفا، بشین پائین! بگذار گوش کنم! »
چرویکوف ناراحت بود، ابلهانه خندید، در جا فرونشست و به صحنه خیره شد. صحنه را خیره نگاه کرد، دیگر احساس در اوج بودن نکرد. با ناراحتی، گرفتار پریشانی شد. در فاصله ی بین دو صحنه، رفت پیش بریزالوف، کنارش قدم زد، به شرمندگی خود مسلط شد و پچپچه کرد:
« خاطرتان را مکدر کردم، عالیجناب، ببخشیدم...میدانید...این کار رابه صورت عمدی...»
جنرال بابی حوصلگی، لب پائین خود را تکان داد و گفت:
« « اوه، کافیه دیگه...من فراموش کرده م و توا دامه میدی!...
چرویکوف جنرال را مشکوک نگاه و فکر کرد:
« فراموش کرده، اما نگاهی شیطانی تو چشمهاشه و نمی خواد حرف بزنه. باید براش توضیح بدم... که من واقعا عمدا عطسه نکردم...این قانون طبیعته، در غیر اینصورت، فکر میکنه عمدا رو در روش عطسه کردم. الان اینطور فکر نمیکنه، اما بعد اینطور فکر میکنه! »
چرویکوف به خانه که رسید، نقض اخلاق حسنه ی خود را به همسرش گفت. تو ذوقش زد که دید همسرش بیش از حد و بیهوده از حادثه وحشت کرده، اما وقتی متوجه شد بریزالوف در اداره ی دیگریست، خاطر جمع شد و گفت:
« با همه ی اینا، بهتره بری و ازش معذرتخوایی کنی، وگرنه فکر میکنه نمیدونی تو اجتماع چیجوری رفتار کنی. »
« همینطوره! معذرتخوایی کردم، اما قضیه رویه جوری عجیب غریب برگزارکرد... هیچ حرف با احساسی نزد. برای درست و حسابی حرف زدن، وقت نبود. »
روز بعد، چرویکوف یک یونیفرم تازه پوشید و با سر اصلاح شده، رفت که برای بریزالوف توضیح دهد، وارد اطاق پذیرش جنرال شد. شماری از متقاصیان را در آنجا دید که خود جنرال هم در میانشان بود و مصاحبه با آنها را آغاز میکرد. بعد از مورد سئوال قرار دادن تعدادی از متقاضیان، چشمهای خود را بالا گرفت و چرویکوف را نگاه کرد.
چرویکوف شروع کرد « دیروز در آرکادیا، اگر عالیجناب به خاطر داشته باشند، عطسه کردم و...به صورت اتفاقی خاطر عالیجناب را مکدر...»
«« عجب مزخرفی... بالاتر از هر چیزیه!
جنرال متقاضی بعدی را مخاطب قرار داد و گفت « چه کار میتونم برات بکنم؟ »
چرویکوف رنگ باخت و فکر کرد « اون نمیخواد حرف بزنه، معنیش اینه که عصبانیه...نه، قضیه نمیتونه به این شکل رها بشه...براش توضیح میدم. »
جنرال گفتگویش ر اباآخرین متقاضی تمام که کرد و طرف آپارتمانهای داخلی خود برمی گشت، چرویکوف به طرفش قدم برداشت و زمزمه کرد:
« عالیحناب! اگرمن باعث به دردسر افتادن عالیجناب شدم، این فقط
یک احساس پشیمانی است که ممکن است بگویم!... عمدی نبود، اگر با مهربانی حرفم را باور کنید. »
جنرال چهره ای اندوهبار به خود گرفت و دستش را تکان داد. در راپ شت سرش که می بست، گفت:
« چرا، شما به سادگی من را مسخره می کنید، آقا! »
چرویکوف فکر کرد « کجای این قضیه مسخره کردنه؟ هیچ چیز مسخره ای در این قضیه نیست! یک جنراله، اما نمیتونه درک کنه. اگر همونیه که هست، دیگرازاین گزافه گو معذرت خواهی نمیکنم! شیطان ببردش. یک نامه براش می نویسم، دیگرنمیرم، نمیخوام. »
چرویکوف با این افکار، به خانه رفت، نامه هم به جنرال ننوشت، تامل کرد و تامل کرد، نتوانست نامه را راست و ریست کند. باید روز بعد برود و شخصات وضیح دهد.
جنرال چشمهای پرسشگرش را بالاگرفت و خیره نگاهش که کرد، چرویکوف پچپچه کرد:
« دیروز به خود جرات دادم و مزاحم عالیجناب شدم. نه آنطور که عالیجناب با رضایت خاطر گفتند، کسی را مسخره کنم، به این خاطر که با عطسه کردنم، خاطر عالیجناب را مکدر کردم، خواستم عذرخواهی کنم. اصلا و ابدا قصد مسخره کردن نداشتم. میتوانم به خود جرات دهم و عالیجناب را مسخره کنم؟در این صورت احترامی برای افراد وجود نخواهد داشت...»
جنرال ناگهان برافروخت، تمام اندامش به لرزه درآمد و فریادکشید«ساکت باش! »
چرویکوف با وحشت بی حس شد و زمزمه کرد « چه؟ »
جنرال درحال مهر زدن، تکرارکرد « ساکت باش! »
انگار چیزی توی شکم چرویکوف ریشه کن شد. چیزی نمی دید و چیزی نمی شنید، طرف در تلوتلو خورد، رفت بیرون توی خیابان، سرسام گرفته، راهش را ادامه داد...به شکلی مکانیکی، به خانه رسید، بدون درآوردن یونیفرم، رو کاناپه خوابید و مرد...