سلول انفرادی فردوسی
Wed 31 08 2022
علی اصغر راشدان
و اما از راویان شیرین سخن و طوطیان شکرشکن نقل است که فردوسی خراسانی علیه الرحمه از زندان و سلول تک نفره ی سلطان محمود جبار خلقش بگرفت و از تنهائی به تنگ برآمد. دردیداری بادختر، سر به دامانش بنهاد و از خفقان تنهائی وسکوت غدارسلول انفرادی بنالید وگله های جگرخراش بکرد...
دختر فردوسی سرکیسه راشل بکردوسکه ای چند از سکه های بنگرفته و هزینه وخرج روزانه و ماهانه سالانه ی خود در مشت زندنبان بگذاشت و شرح حال پدر را بدو بگفت...
زندانبان غر و غمزه آمده و باد هها شرط و شروط و اما و اگر، فردوسی پاکزاد خراسانی را با بزچران سلطان در یک سلول مشترک بنهاد و توصیه بنمود که وای به روزگارت، اگر به بزچران سلطان بگوئی بالای چشمت ابروست و از تو گله و شکایتی داشته باشد، لاجرم این بار نه تنها به سلول انفرادی و دریای شنیع سکوت انداخته می شوی، که تا آخر عمر زیانبارت، پاهای یاغی و طاغیت هم به زیر قل و زنجیر کشیده می شوند.
فردوسی خراسانی پاکزاد، لحظاتی چند سر تکان بداد و سر به جیب تحیر فرو ببرد... سرآخر در چشمان وادریده ی تهی از شرم زندانبان، با تحسر بنگریست و بگفت:
« چنانچه بزچران سلطان لنترانی بارم بکرد، نباید بگویم بالای چشمانش ابروانی دارد؟ »
زندانبان بگفتی « ای مردک ناچیز! تو خود را بابزچران سلطان همردیف و همشان می پنداری! یک موی ریش بزچران به صدها امثال توی مخل جاه و جلال سلطان می ارزد، خیالات برت دارد، هم الان می سپارم به زیرهشت بکشانندت و استخوانهای پیر و فرتوتت را زیر افعی شلاق و داغ و درفش خرد و خاکشیر بکنند! فضولیهای بزرگترازدهان پیرهافهافویش می کند، مردک پابه لب گور!...»
فردوسی خراسانی بفهمید که مسجد جای گوزیدن نیست و به ناچار زیپ دهان خود بکشید و سر در جیب خود فرو ببرد و سکوت اختیار بکرد و با سلام و صلوات، هم سلول بزچران سلطان بشد...
چندی بگذشت و یخ میان فردوسی و بزچران سلطان آب و با هم اخت و خودمانی بشدندی. ناگفته نماناد که فردوسی به تهدید و سفارش زندانبان، بیشتر اوقات ساکت و سراپا گوش و متکلم وحده همانا بزچران سلطان بود. بزچران از محسنات و کارکشتگی و مهارتهای بیکران خود، وصفها همی داد و در چهره و وجنات متحیر هم سلولش خیره می شدکه از او به به وچه چه و قربان صدقه بگیرد. فردوسی خراسانی پاکزاد، با اخمها و چهره ی درهم پیچیده، شکم ورآمده ی بزچران سلطان (برخلاف شبان های عادی که مثقالی گوشت به تن ندارند) را می نگریست و سر از حیرت می جنباند.
روزی بزچران سلطان بگفت « پیرمرد فرسوده ی پای بر لب گور، می بینم که مرا طوری دیگر می نگری و بر گفته های گهربارم لب به دندان می گزی، پوزخند تمسخر میزنی، سر و عمامه می جنبانی، ازحیرت وتحسر، سربه جیب تفکر فرو می بری؟ »
فردوسی خراسانی پاک نهاد، در دل خون بگریستی، اما از سر مصلحت، به اجبار، لبخندها بزدی و بگفتی:
« نه جناب بزچران سلطان، شما طاووس علیین زمانه هستی و من در کنار شان گرابنهای شما، ذره ای هم نیستم، من کجا و وجنات و گفته های گهربار شما کجاکه عرض اندامی بکنم، جلل الخاق که به اشتباه برمیداری جناب بزچران گرانمایه ی کبیر روزگار!... سراپا گوشم، فرمایش بفرما... »
کله ی تهی بزچران هوائی بشد و خیالات واهی بر او مسلط و خود را سری کنار سرها پنداشتی، عنان گزافگوئی از کفش رها بشدی و چون نقالان شاهنامه داد سخن سر بدادی:
« سر به تمسخر مجنبان ای پیر خرفت، به من میگویند بزچران سلطان، من بزچران، اگر اراده کنم، چنان از شاخ بز شیر میدوشم که انگشت حیرت به دندان بگزی، این یکی از صدها هنر بی بدیل من و سلطان پرستانی امثال من است. خیالات برت ندارد، مردک پیر خرفت...»
فردوسی، فرزند خراسان بزرگ، خون دل بخوردی و دم برنیاوردی. باز از روی مصلحت روز گارغدار، سر به تائید فروبیاوردی و بگفتی:
« برمنکرش لعنت، من در برابر اعمال و گفته های رندانه ی گهربار جناب بزچران سلطان کوروکرم، هرچه جنابتان میفرمایند، آیه ی طابع نعل بالنعل قران است و عین حقیقت زمانه. رندبی اصل و نسبی میگوید « مهر فروزنده چو پنهان شود / شب پره بازیگردوران شود. »، مردک سراپاشکم سرش ازماتحتش درنمیامده، چیزی بارش نبوده که این خزعبلات راب لغورکرده. این زخرفات در مقابل بیانات گهربار جناب بزچران سلطان، با عنایت به شرایط زمانه، پشیزی نمی ارزد. برخیها گاهی اوقات از دریای فهم و شعور تهی می شوند، گفته های بزچران سلطان جواهرند و بنده سراپا گوشم، مستفیدم فرمائيد جناب بزچران سلطان ...»
بزچران سلطان وسط سلول بایستاد، باد در غبغب بانداخت و بگفت:
« بازهم از تمام این زخرفات توی پیر خرفت، بوی تمسخر مشمزکننده به گوش میرسد. انگار تو خود طاووس علیین هستی که همه چیز و همه کس وهمه ی گفته ها را به تمسخر می گیری، حال از تردستی و هنر خود چشمه ای بنما و بگو تاب بینم چند مرده حلاجی و در برابرت لنگ بیندازم!...»
فردوسی خراسانی خوشحال بشد و باندیشید که سرآ خری ک نفر پیدا بشد که خواهان شنیدن هنرهای بیکرانش بشد. با تمامی وجود به داستانسرائی همی پرداخت، داستان رستم وچاه پرنیزه وسنان وتیروشمشیرو شغادنامردروزگاررا باتمامی وجودوباصداوحرکاتی پراوج وفرود، به همان شکل که نقالان می گویند، به رشته ی بیان دربیاورد... سرآخرهمه جای سلول رابنگریست، بزچران چهره برکف دستهابنهاده وزارزارهمی گریست، فردوسی خراسانی باخود بیاندیشید: عجبا!اشتباه همی کردم! بزچران چندان درون تهی هم نیست، گفته هایم راازعمق جان نیوشیده وچنان تحت تاثیراشعاروداستان گوئی من قراربگرفته که زارزارهمی گرید. عرق ازپیشانی بستردوبپرسید:
«جناب بزچران،کجای داستان من چنان تحت تاثیرت قراربدادکه چنین زارزاربه گریه ات وابداشت؟»
بزچران سلطان اشکهای خودبه آستین بستردی، مدتی فش فوش بکردی وبگفتی:
« شعرکه میخواندی وریشت تکان میخورد، بزهاوعلف خواریشان را به خاطرم آورد. بزهای منهم علف که میخوردند، ریششان مثل ریش تومی بجنید!...»
فردوسی خراسانی دودست برفرق سربکوفتی ونعره بکشیدی:
« آهای جماعت!... بیائيدوازدست این هم سلولی نجاتم بدهید!... سلول انفرادی وتنهائی صدها باراولی تر!...»
|
|