زندگی تکرار تکرار است
Mon 29 08 2022
امید همائی
مثلِ همیشه سر ساعت از خواب برخاست. تختخواب را مرتّب کرد. پیژامۀ خواب را از تن بیرون آورده و لباس پوشید.
رفت دستشوئی. دست و رویش را شست. رفت تویِ سالن. ده دقیقه ای نرمش کرد. ماهیچه ها را ورز آورد. استخوانها را حرکت داد تا هشیار شود. سه دقیقه نشست. سپس رفت بطریِ آب را آورد و همانجا که پیش از این بود نشست و یک لیوان آب را جرعه جرعه نوشید. نقطه ای سه انگشت بالاتر از مچ را رویِ ساعدش گرفت و با شصتش هربار پنج ثانیه فشرد و رها کرد و اینکار را مدّت سه دقیقه ادامه داد. این را در یک کتابِ طبِّ چینی آموخته بود که میگفت طبِّ سنتی چینی به دنبالِ ایجادِ هماهنگی نیرو در بدن از طرفی و بینِ بدن و پیرامون از طرفِ دیگر است. این را اینطور می فهمید که دردِ بزرگِ آدمی ناهماهنگی بود. ناهماهنگیِ درونی و ناهماهنگیِ بیرونی. ناهماهنگی بین خود و خواسته ها. ناهماهنگی بینِ خود و آنچه که میزیست. بین خود و جهانِ پیرامون. بین خود و دیگران. به دستشوئی برگشت. دندانش را مسواک کرد. به سالن بازگشت. بعد به آشپزخانه رفت. آب جوش گذاشت. منتظر ماند. به صدایِ آب که کم کم به جوش می آمد گوش داد. اوّل همهمه ای گنگ و نامفهوم بود. رفته رفته شدّت گرفت و به غرّشی خشمگینانه تبدیل شد. در فکر فرو رفت. همۀ این کارها را به صورتی تکراری هر روز صبح انجام میداد. آشپزخانه، سالن و تمام خانه مکانها ئی که از سالها پیش اورا پناه داده بودند. پناه داده بودند یا زندانی اش کرده بودند؟ برایِ این پرسش پاسخ روشنی نداشت. خانه هم پناه بود و هم حصار. از صدایِ غلغلِ آب بخود آمد. گرسنه و تشنه بود و صبحانه را طلب میکرد. چای و نان و کره ومربّا هرگز تکراری نمیشد. عطرِ نان. نانِ گرم. آتشِ تنور و دستِ شاطر که نان را به دیوارۀ تنور میچسباند. عطرِ نان همۀ این ها را به ذهن می آورد. وخیال میرفت به جستجویِ دامن گستردۀ گندمزارها.
صبحانه را با ولع خورد. سر جایش تا مدتّی بی حرکت ماند تا لذّتِ گوارش را حس کند. سعی کرد چشمهایش را ببندد و به هیچ چیز فکر نکند. کم کم به هشیاری باز گشت. موبایلش را برداشت تا اخبار را مرور کند. اخبار هم تکراری بودند امّا به ظاهر با اخبار چند روز پیش فرق داشتند. امّا نهایتاً تکرارِ همان حماقتها به شکلِ دیگری. جنگ، قتل و غارت، دزدی و آدم کشی. آتش سوزی ، خشکسالی. افزایشِ قیمتها. و گاه گداری هم خبر از ساختن داروئی نجات بخش یا سلامتیِ باز یافتۀ یک بیمار.
ظرفهارا شست. لباسهایش را پوشید. از آپارتمان بیرون آمد. به سمتِ آسانسور رفت. همان راهرو. همان آسانسور. آسانسوری که سالها هرروز دستِ کم دوبار از آن برایِ پائین رفتن و بالا آمدن استفاده کرده بود. همۀ آن سالها که سرِکار میرفت. و حالا نیز برایِ رفتن به فروشگاه ها و سوپرمارکتِ بزرگی که چند خیابان پائین تر بود آسانسور رفت آمد به طبقۀ هم کف را ساده تر میکرد.
دستش را روی دکمۀ آسانسور فشرد. چراغِ روی دکمه روشن شد. چشمک میزد تا وقتی که آسانسور رسید. درِ آسانسور باز شد. وارد شد و دکمۀ طبقۀ هم کف را فشرد. در آسانسور بسته شد و به طرفِ پائین حرکت کرد. با همان صدایِ همیشگی. آسانسور به طبقۀ همکف رسید. درِ آن بطور خودکار باز شد. از آسانسوربیرون آمد. بطرفِ در رفت و از ساختمان بیرون آمد. خیابانِ بلند و پر جنب و جوشِ همیشگی. خیابانی که سالها گامهایش را شمرده بودند. کف پیاده روئی که روزهایِ آفتابی سایه اش برآن افتاده بود. سایه با او میامد تا آنجا که در سایه ای دیگر، سایۀ عمارتی بلند ناپدید شود. عابرانی که در رفت و آمد بودند. چهره هائی که سالها دیده بود. جایِ پایِ گذر زمان را در طی این سالها بر این صورتها مشاهده کرده بود. زمان میگذشت و نشانِ خودرا میگذاشت. و جهره هائی که دیگر نبودند. عمرشان سپری شده بود. رفته و منزل به دیگری پرداخته بودند. چهره هایِ نوی هم بودند. تازه واردین به محلّه یا کسانی که اتّفاقی از آنجا میگذشتند. با اینهمه همه چیز کهنه و تکراری مینمود. ساختمانها. مغازه هایِ کوچک وبزرگِ رنگ و وارنگ. با وجود قدمت و تکرار نوعی احساسِ امنیت میداد. اینکه همه شان را میشناختی بی هیچ واهمه از نشناختن و بی هیچ احساسِ غربتی.
قدمهایش اورا پیش میبردند. حرکتی یکنواخت و از همان مسیری که سالها رفته بود تا به مرکز تجاری برسد. بعد بیست قدم به پیش. آنگاه گردشی به چپ. چند قدم. بالا رفتن از پلۀ برقی تا به سوپرمارکت که تمامِ طبقه را پرکرده بود برسد. اوّل به بخش میوه ها سر میزد. مقداری سیب مقداری موز میخرید. کاری که همیشه کرده بود. سیبها با رنگهایشان اورا جادو میکردند و این تکراری بود که ملالت آور نبود. بعد بخش نانهای دو آتشه و نانهایِ خشک. سپس باید سوپ آماده میخرید. همۀ آنچه را که میخواست خرید. بخشی از زندگی هرروز. عادتی که تکرارش عاری از لذّت هم نبود.
شعرِ فروغِ به یادِ ش آمد. "زندگی تکرارِ تکرار است." این گزاره چه میگفت؟ نمیگفت زندگی تکرار روزهاست. نمیگفت زندگی تکرارِ هر روز از خواب برخاستن است. یا هرروز همان خیابان را پیمودن. هرروز به همان سوپرمارکت رفتن. میگفت زندگی تکرار کردن تکراری هاست. منتظری بگوید زندگی تکرارِ شب و روز است. ولی فروغ میگوید تکرارِ تکرار. مضاف و مضاف به جایِ مضاف و مضاف الیه. مضاف و مضاف الیه در این جمله هردو یکی هستند.
به صندوقهایِ پرداخت رسید. منتظرِ نوبت ماند. چند نفری که جلویِ او بودند کارشان را انجام داده و رفتند. نوبت به او رسید. صندوقدار همان آدم همیشگی که سالها بود درهمین سوپر مارکت کار میکرد. سلام و احوالپرسی. جمله هائی که برایِ هر مشتری تکرار میشدند. صندوقدار مبلغ را اعلام کرد و او پرداخت.
از سوپر مارکت بیرون آمد. از فکر اینکه دوباره همان راه را بپیماید و از کنار همان دیوارها بگذرد، به همان ساختمان برسد، از همان در وارد شود، دکمۀ همان آسانسور را بفشارد و با همان آسانسور بالا رود در هم رفت. همان آپارتمان، همان اتاقها.
رفته رفته که پیش رفت متوجه شد که چیزی در چشم انداز عوض شده بود. تعدادِ جمعیّت بیش از معمول بود. گوئی مردم جمع شده بودند. آمبولانسها و ماشینهایِ آتش نشانان کنار خیابان متوقّف بودند. چهره هایِ بهت زده. برخی چهره ها سراسر وحشت بود.
نزدیکتر که شد دید از ساختمان خبری نیست.
به جایِ آن ساختمانِ بلند گودالِ بزرگی بود که ویرانه هایِ ساختمان را در خود جای داده بود. زمین فروکش کرده و ساختمان را بلعیده بود.
تکرار به پایان رسیده بود. زندگیِ دیگری برایش آغاز میشد.
از دریافت نظرات شما خرسند خواهم شد.
homaeeomid@yahoo.fr
|
|