عصر نو
www.asre-nou.net


شرلی جکسون

لاتاری

ترجمه علی اصغرراشدان
Wed 17 08 2022

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
صبح بیست و هفتم ژوئن یک روز کامل و تازه تابستانی تمیز و آفتابی بود.گلها تمام قد شکوفا و علفها سراپا سبز بودند.
اهالی حول وحوش ساعت ده شروع کردند به جمع شدن تو میدان آبادی،بین اداره پست وبانک.تو بعضی شهرها که جماعتش زیاد بود و لاتاری دو روز طول می کشید،بیست وششم شروع میشد. تواین آبادی که حدود سیصد نفر جمعیت داشت،تمام مراسم لاتاری کمتر از دو ساعت وقت میگرفت. میتوانست ساعت ده شروع شود و به اهالی آبادی فرصت میداد تا نهار راهم تو خانه شان بخورند.
اول بچه ها جمع شدند.تعطیلات تابستان مدارس تازه شروع شده بودو حس آزادی بعضی ها را گرفتار نا آرامی می کرد. پیش از درگیر بازی سرخوشانه شدن، به آرامی دور هم جمع شدند، حرفهاشان هنوز درباره کلاس، معلم، کتابها و جریمه ها بود.بابی مارتین جیبهاش را پرسنگ کرده بود.پسرهای دیگر هم بلافاصله ازش پیروی کردند.بابی،های جونز و دیکی دلاکرویکس (دهاتیها دلاکروی صداش میزدند)، سرآخر یک کپه بزرگ سنگ تو گوشه میدان درست کردند و از دستبرد بچه های دیگر دورش داشتند.دخترها کناری ایستاده و با هم گپ میزدند، زیرچشمی پسربچه های کوچک خاک آلود آویخته به دست برادروخواهرهای بزرگترشان را می پائیدند. مردها جمع شدند و بچه هاشان را وارسی کردند،درباره کشت و باران و تراکتور و مالیاتها به گفتگو پرداختند. دور از کپه سنگ و در گوشه میدان با هم ایستاده بودند. بازار جوک هاشان گل کرده بود،اما به جای خندیدن، لبخند میزدند. زنها کمی بعد از مرد هاشان تو لباسها و پلیورهای خانه شان، آمدند. با هم خوش و بش کردند و پیش از پیوستن به شوهرهاشان کمی با هم وراجی کردند. زنها کنار شوهرهاشان که ایستادند، بچه هاشان را صدا کردند.بچه ها که باید سه – چهار بار صداشان میکردند، با اکراه می آمدند.بابی مارتین زیرچنگ مادرش قایم شد و خندید و کنار کپه سنگ برگشت.
پدرش بهش توپید،بابی باسرعت برگشت وبین پدروبرادربزرگش وایستاد.
اداره لاتاری،مثل رقص تومیدان،توکلوب هجده ساله هاوبرنامه های هالوین،با
آقای سامرزکه وقت ونیروی کارهای عمومی راداشت،بود.آقای سامرزصورت گردوشنگول،مالک فروشگاه زغال بود.مردم براش متاسف بودند،چراکه بچه نداشت و زنش خیلی پرخاشگربود.آقای سامرزباجعبه چوبی سیاه به میدان که رسید،زمزمه وبگومگوی روستا ئیها بالاگرفت.صدای آقای سامرزاوج گرفت « امروزیه کم دیرشد،جماعت!»
آقای گریوز رئیس پست سه پایه ای راحمل واورادنبال میکرد.سه پایه راوسط میدان گذاشت.آقای سامرزصندوق سیاه راروش گذاشت.روستائیهادورشدند،بین خودوسه پایه فاصله ای به وجودآوردند.
آقای سامرزگفت« کی دوست داره یه کمی کمکم کنه؟»
سازوبرگ لاتاری خیلی پیشترازبین رفته بود.جعبه سیاه پیش ازبه دنیاآمدن آقای وارنر،پیرترین مردروستا،روچارپایه جاخوش کرده بود.آقای سامرزهرازگاه درباره ساختن یک جعبه تازه بااهالی حرف میزد،اماهیچکس گوشش بدهکارنبودو رسم ورسومات رابه همان اندازه هم که جعبه سیاه ارائه میدادزیادی میدانستند.معروف بودکه جعبه فعلی ازتکه های جعبه قبلی،همزمان ساکن شدن اولین روستائیها و شروع به ساختن آبادی،ساخته شده بود.هرسال بعدازلاتاری آقای سامرزدوباره درباره جعبه تازه صحبت میکرد،هرسال هم بدون صورت گرفتن هیچ کاری،قضیه به فراموشی سپرده می شد.جعبه سیاه هرسال فکسنی تر میشد، دیگر اصلاسیاه نبود،یک طرفش چنان شکسته بودکه چوبش پیدابود.
درمدتی که آقای سامرزکاغذهای جعبه رابادستش هم میزد،آقای مارتین وپسربزرگش باکسترجعبه سیاه راروچارپایه محکم نگاه داشتند.خیلی ازمراسم فراموش ویاکنارگذاشته شده بود،آقای سامرز تکه های کاغذراباکارکشتگی جانشین تراشه های چوب که نسلهااستفاده شده بود،کرد.گفته بودکه تراشه های چوب زمانی خوب بوده که آبادی کوچک بوده وحالاکه جماعت بیش ازسیصدنفرشده ورشدش ادامه دارد،بایدچیزی باشدکه به راحتی توجعبه سیاه جاگیرشود.آقای سامرزوآقای گریوزشب پیش ازلاتاری تکه های کاغذ راساختندوتوجعبه گذاشتندوآن راتوگاوصندوق فروشگاه زغال آقای سامرزگذاشتندواقای سامرزتاصبح روزبعدکه برای انتقال به میدان آماده شد،درگاوصندوق راقفل کرد.
گاو صندوق درطول بقیه سال دورانداخته شده بود.گاهی جائی وگاهی درجائی دیگربود.یک سال توانبارآقای گریوزبود، سال دیگرراتواداره پست زیردست وپابود.گاهی هم تویکی ازقفسه های بقالی آقای مارتین گذاشته وبه فراموشی سپرده میشد.
پیش ازاین که آقای سامرزجریان لاتاری راتوضیح دهد،هیاهوی زیادی برپامیشد. لیستی مشمول سران فامیل ها،سران خانواده هادرهرفامیل، اعضای هرخانواده درهرفامیل وجودداشت.شایسته بود آقای سامرزبه وسیله رئیس اداره پست به عنوان مامورداره لاتاری تحلیف شود. بعضیها روزگاری رابه یاد می آوردندکه سرودهای سرسری ناخوشایندی که هر
سال عصب خراش ترمیشد،به وسیله مامورین لاتاری احرامیشد.عده ای معتقدبودندکه مامورلاتاری وقتی حرف میزند یامیخواند،بایدجورخاصی بایستد،عده ای اعتقادداشتندکه بایددراین وقت درمیان مردم راه برود.سالهای سال پیش این بخش ازمراسم کنارگذاشته شد.یک رسم خوشامدگوئی هم بود،هرکس برای بیرون کشیدن قرعه بالامی رفت،
ماموراجرای لاتاری بایدتوسخنرانیش می گنجاندش.این رسم هم به مرورزمان عوض شد.حالا لازم بودمامورلاتاری تنها با هرکس که نزدیک میشد حرف بزند.
آقای سامرزتوهمه کارها کارکشته بود.توپیرهن سفیدتمیزوشلوارجین آبیش،بایکدستش که باسهل انگاری روجعبه آرام گرفته بود،مدتها باآقایان گریوزومارتین حرف زد،حسابی شایسته ومهم به نظرمیرسید.آقای سامرز سرآخرحرف زدنش را پایان دادوبه طرف جماعت روستائیهاکه برگشت،خانم هاچینسون باشتاب ازپیاده روواردمیدان شد.پلیورش روشانه هاش افتاده بود.توجائی توشلوغیها خزید،باخانم دلاکرویکس که کنارش ایستاده بود، آهسته خندیدند.
خانم هاچینسون گفت«پاک فراموش کرده بودم.فکرکردم پیرمردم بیرون وپشت کپه های چوبه.بیرون پنجره رونگاکه کردم،بچه هارفته بودن،یه دفه یادم اومدکه امروزبیست وهفتمه وبدواومدم.» دستهاش راباپیشبندش پاک کرد.
خانم دلاکرویکس گفت«به موقع اومدی،اوناهنوزم اونجادارن گپ میزنن.»
خانم هاچینسون توشلوغیها سرک کشیدتاشوهروبچه هاش راکه نزدیک سکوایستاده بودند،ببیندوپیداکند.روبازوی خانم دلاکرویکس زدوخداحافظی وراهش راتوجماعت بازکرد.جماعت باخوش روئی فاصله گرفتندکه اوبتواندراه بازکند.دویاسه نفرباصدائی بلندکه جماعت بشنوند،گفتند« خانمت داره میادهاچینسون!بیل،اون همه چی رو راست وریست کرده!»
خانم هاچینسون به شوهرش وآقای سامرزکه منتظربود،رسید.آقای سامرزخوش آمدگفت « مافکرکردیم بایدبدون شما برنامه روشروع کنیم تسی!»
خانم هاچینسون خندیدوگفت« نمیباس ظرفاموتوظرفشوری ول میکردم؛ حالاخوشت اومد؟»آهسته خندیدوراهش راتوجماعت دنبال کرد.جماعت بعدازگذشتن خانم هاچینسون دوباره به جای اولش هجوم آورد.
آقای سامرزباحالتی جدی گفت«خب،حالافکرمیکنم بهتره شروع کنیم،این قضیه روتمومش کنیم وبریم سراغ کارمون.
« کی دوست داره بیاداینجا؟»
عده ای گفتند« دونبار!دونبار،دونبار!»
آقای سامرزبه لیستش مراجعه کردوگفت« کلایددونبار،درسته،اون پاشوشکسته،مگه نه؟حالاکی به جاش قرعه بیرون میکشه؟»
زنی گفت« فکرمیکنم من.»
آقای سامرزبرگشت که ببیندش،زن گفت« زن به جای شوهرش قرعه رو بیرون میکشه.»
آقای سامرزگفت« تویه پسربزرگ نداری که این کاروواسه ت بکنه،جنی؟»
آقای سامرزوتمام روستائیها ی دیگرپاسخ رادقیقامیدانستند،اماوظیفه مامورلاتاری بودکه صورت ظاهرمراسم رارعایت کندوبپرسد.آقای سامرزباحالتی موءدب منتظر جواب خانم دونبارماند.خانم دونبارمحترمانه گفت
« هوراس هنوزشونزده سالش نشده.فکرمیکنم امسال بتونم به جای پیرمرداین کارو بکنم.»
آقای سامرزگفت« خیلی خب.»تولیستش چیزی نوشت وپرسید« پسرواتسون امسال قرعه روبکشه؟»
پسردرازی ازوسط جماعت دست بلندکردوگفت« اینجام،من به جای مادرم بیرون میکشم.»
صداهائی ازمیان شلوغی چیزهائی گفتند« جک.پسرخوب.خوشحالم که مامانت مردی واسه این کار به دنیاآورده!»
چشمهای پسرگرفتارپرش عصبی شدوسرش راپس کشید.آقای سامرزگفت «خب؛فکرکنم تنهاآدم مناسب این کاروارنره»
صدائی گفت« اینجام.»
آقای سامرزاشاره کرد،هراسی جماعت رادرخودگرفت.آقای سامرزگلوش راصاف کرد،نگاهی به لیستش انداخت وصداکرد
« خیل خب،حالااسمارومیخونم،اول سران فامیلارو.مردابیان بالاویه کاغذازتوجعبه وردارن.کاعذرو تودستشون مچاله وقایم کنن،تانوبتشون نشده،نگاش نکنن.همه چی روشن شد؟»
افرادبارها این کارراکرده بودند،تنهانصف شان حرفهای مجری راگوش میکردند،بیشترشان ساکت بودندولبهاشان راخیس میکردندواطراف رامی پائیدند.آقای سامرزیک دستش رابلندکردوگفت« آدامز.» مردی خودراازبین جماعت بیرون کشیدوپیش رفت.آقای سامرزگفت« سلام،استیو.»آقای آدامزگفت« سلام جو.»آنها بی زمزمه وعصبی به هم نیشخندزدند.آقای آدامز
داخل جعبه سیاه راوارسی کردویک تکه کاغذمچاله شده بیرون کشید.کاغذراگوشه مشتش محکم گرفت وقایمش کردوشتابزده به جای اولش توجماعت برگشت وبافاصله ای ازفامیلش ایستاد،به پائین ودستش نگاه نکرد.
آقای سامرزگفت« آلن،اندرسون...بنتام.»
خانم دلاکرویکس توصف آخربه خانم گریوزگفت« انگارفاصله بین لاتاریاپاک ازبین رفته !»
خانم گریوزگفت« انگارهمین هفته پیش بود،وقت خیلی تندمیگذره.»
« کلارک،دلاکرویکس!»
خانم دلاکرویکس گفت« اونهاش،پیرمردم داره میره.»،درفاصله ای که شوهرش پیش میرفت،نفسش راتوسینه ش حبس کرد.
آقای سامرزگفت« دونبار!»
خانم دونبارخیلی جدی به طرف جعبه سیاه رفت.یکی اززنها گفت
« بروجلوجنی!»،زنی دیگرگفت«اون داره میر!»
خانم گریوزگفت« بعدیش مائیم.».آقای گریوزکنارجعبه که رسید،بااخم باآقای سامرزخوش وبش کردوتکه کاغذی ازجعبه بیرون کشیدونگاهش کرد.
مردهاباتکه کاغذهای مچاله شده تومشت های بزرگ شان،توجماعت برمی گشتند،عصبی کاغذهاراتودستهاهاشان می گرداندند.خانم دونبارتکه کاغذراتوکونه مشتش قایم کرد.
«هاربورت،هاچینسون!»
خانم هاچینسون گفت« بپراونجابیل،بیل!»اطرافیها خندیدند.
« جونز!»
آقای آدامزبه وارنرپیرکه کنارش ایستاده بود،گفت«میگن توبخش شمالی آبادی دارن درباره کنارگذاشتن لاتاری حرف میزنن.»
وارنرپیرخرناسه کشیدوگفت«جمع کنن دیوونه ها!گوش دادن به حرفای جوونا،هیچ چیزبه دردخورواسه شون نداره،توحرفای بعدیشون ازت میخوان که برگردی بری توغارازندگی کنی.هیچکس کارنکنه ویه مدتیم به شکل آدم اولیه زندگی کنه.هی درباره لاتاری تو جوئن حرف میزنن.چارروزدیگه بلالاسفت میشه. بعدش میباس همه مون علف جوشیده وبلال بخوریم.لاتاری همیشه بوده.جوسامرزجوون اونجاداره باهمه مسخره بازی میکنه،این کارخیلی مزخرفیه.»
خانم آدامزگفت« بعضی جاهالاتاری روکنارگذاشتن دیگه».
وارنرپیزقاطعانه گفت « غیرناراحتی هیچ چی توش نداره،یه دسته ازجوونای احمق!»
« مارتین!»
بابی مارتین پدرش راکه جلومیرفت،نگاه کرد.
« اوردایک...پرسی!»
خانم دونباربه پسربزرگش گفت« امیدوارم عجله کنن،امیدوارم عجله کنن.»
پسرش گفت« اوناتقریباکارشون تمومه.»
خانم دونبارگفت« آماده باش که بدوی وبه پدرت بگی.»
آقای سامرزاسم خودش راخواند،بادقت جلورفت ویک تکه کاغذازجعبه بیرون کشید،وبازصداکرد«وارنر!»
وارنرپیررفت داخل جماعت وگفت« هفتادوهفت ساله تولاتاری بوده م،هفتادوهفت مرتبه.»
« واتسون!»
پسربلندی دستپاچه داخل جماعت شد.یکی گفت« عصبی نباش جک!»
آقای سامرزگفت« عجله نکن پسر.»
« زانینی!»
وقفه ای درازبه وجودآمد،وقفه ای نفسگیر.سرآخرآقای سامرزتکه کاغذخودرابالاگرفت وگفت«خیلی خب،جماعت.»
یک دقیقه هیچکس تکان نخورد،بعدتمام کاغذها بازشد.ناگهان تمام زنهاباهم به حرف زدن درآمدند:
« اون کیه؟»،«کی اونوورداشته؟»،« اون دونباره؟»،« واتسونه؟»صداهابالاگرفت
«اون هاچینسونه،بیل هاچینسون.»،
« بیل هاچینسون اونو ورداشته.»
خانم دونباربه پسربزرگش گفت« بدو،بروبه پدرت بگو.»
جماعت اطراف راپائیدکه هاچینسون راببیند.بیل هاچینسون ساکت وایستاده بودوپائین وکاغذتودستش رانگاه میکرد.
تسی هاچینسون ناگهان به طرف آقای سامرزدادکشید« توبه اندازه کافی بهش وقت ندادی تاهرکاغذی رو که میخواست ورداره.من نگات میکردم.این منصفانه نیست.»
خانم دلاکرویکس گفت« یه بازیکن خوب باش تسی!»
خانم گریوزگفت« تموم مون شانسی ورداشتیم.»
بیل هاچینسون گفت« خفه شو تسی!»
آقای سامرزگفت:
« خیلی خب جماعت،حسابی وباسرعت کارصورت گرفت،حالامی باس کمی عجله کنیم که سروقت انجام شه.»
آقای سامرزلیست بعدیش راوارسی کردوگفت« بیل،توواسه فامیل هاچینسون قرعه روبیرون کشیدی.»
خانم هاچینسون دادکشید« دان واوا،بگذاراوناشانسی شونووردارن!»
آقای سامرزباتواضع گفت « دخترابافامیلای شوهراشون ورمیدارن تسی،مثل همه اونای دیگه،اینوخودتم خوب میدونی! »
تسی گفت« اون عادلانه نبود.»
بیل هاچینسون محترمانه گفت« فکرکنم نبود،جو.دخترم بافامیل شوهرش ورمیداره،تنهااون عادلانه ست.من غیربچه ها فامیل دیگه ای ندارم.»
آقای سامرزتوضیح داد« تنهامایه نگرانی قرعه ورداشتن توفامیلاتوئی،وتنهامایه نگرانی واسه فامیلاقرعه ورداشتن توست،درسته؟»
بیل هاچینسون گفت« درسته.»
آقای سامرزبرای حفظ ظاهرمراسم پرسید«چن تابچه بیل؟»
بیل هاچینسون گفت« سه تا،بیل،جی آر،ونانسی ودیوکوچیکه.تسی ومن.»
آقای سامرزگفت« خیلی خب،عجله کن،بلیط توپس گرفتی؟»
آقای گریوزسرش راتکان دادوتکه کاغذرابلندکرد.»
آفای سامرزراهنمائیش کرد« اوناروبندازتوجعبه،مال بیلم بگیروبندازتوجعبه.»
خانم هاچینسون باآهستگی تمام گفت« من فکرمیکنم بایددوباره شروع کنیم.بهت گفتم که،اون عادلانه نبود، بهش وقت کافی واسه ورداشتن ندادی،همه اونودیدن.»
آقای گریوزپنج تکه کاغذانتخاب کرده بودوآنهاراتوجعبه انداخت،تمام کاغذ هارا، غیر از آنهاکه روزمین بودندونسیم بلندودورشان کرد،ریخت.
خانم هاچینسون به آنهاکه دراطرافش بودندمیگفت« همه تون گوش کنین»که آقای سامرزگفت« حاضری بیل؟»
بیل هاچینسون نگاهی تندبه اطراف،زن وبچه هاش انداخت وسرش راتکان داد.
آقای سامرزگفت« یادت باشه،کاغذارو وردارواوناروتودستت مچاله وقایم کن تاهمه کاغذاشونووردارن.هاری توبه دیوکوچیکه کمک کن.»
آقای گریوزدست پسرکوچک راگرفت واوهم باهاش کنارجعبه سیاه رفت.
آقای سامرزگفت« یه تیکه کاغذازجعبه ورداردیو.»،دیودستش راتوجعبه فروبردوخندید.
آقای سامرزگفت « فقط یه کاغذوردار،هاری توواسه ش وردار.»
آقای گریوزدست بچه راگرفت وکاغذمچاله راازمشت بسته ش بیرون کشید، دیوکوچک کنارش وایستادوشگفتزده بالاواورانگاه گرد.
آقای سامرزگفت« نوبت بعدی،نانسی.»
نانسی دوازده ساله بود،جلوکه رفت،نقس توسینه ش سنگین شد،پیرهنش راجمع کردویک تکه کاغذازجعبه سیاه بیرون کشید.
اقای سامرزگفت« بیل جی آر.»
بیلی باصورت گل انداخته وقدمهای بلند،تکه کاغذراکه بیرون کشید،نزدیک بودجعبه راواژگون کند.
آقای سامرزگفت« تسی .»
تسی لحظه ای مرددماند،اطراف راجسورانه پائید،لبهاش راروهم فشردوبه کنارجعبه بالارفت.یک تکه کاغذازجعبه سیاه قاپیدوپشت سرش قایم کرد.
آقای سامرزگفت« بیل »
بیل هاچینسون توجعبه سیاه راوارسی کردوبه اطراف گرداندش وسرآخردستش رابایک تکه کاغذبیرون کشید.جماعت ساکت بود.دختری پچپچه کرد« امیدوارم نانسی نباشه.» صدای پچپچه به کناره های جماعت رسید.
وارنرپیرگفت« راه درست کاراین نیست،مردم نباس تواین راهها باشن.»
آقای سامرزگفت « خیلی خب،کاغذاروبازکنین،هاری تومال دیوکوچیکه روبازکن.»
آقای گریوزتکه کاغذرابازکردوبالاگرفت تاهمه جماعت ببینند،همه دیدندکه سفید است وآهی عمومی اوج گرفت.نانسی و بیل وجی آر همزمان کاغذ هاشان رابازکردند،لبخندزدندوخندیدند.تکه کاغذهاشان رابالای سرشان گرفتندو دورخودچرخیدند تاجماعت ببینند.
آقای سامرزگفت« تسی!»
سکوتی حاکم شد.آقای سامرزبه بیل هاچینسون نگاه کرد.بیل کاغذش راباز کردونشان داد.کاغذسفیدبود.
اقای سامرزگفت« اون تسیه.» صداش فروکش کرد« کاغذتسی رونشونمون بده بیل !»
بیل هاچینسون به طرف همسر ش رفت وتکه کاغذرابه زورازمشتش بیرون کشید.نقطه سیاهی روکاغذبود.نقطه سیاه راشب پیش آقای سامرز تو کمپانی زغال بامدادی پررنگ روکاغذگذاشته بود.بیل هاچینسون کاغذرابالا گرفت،جنبشی تو جماعت بالاگرفت.
آقای سامرزگفت« خیلی خب جماعت،بگذارین باعجله تمومش کنیم.»
روستائیها مراسم راازیادبرده وصندوق راندیده گرفته بودند.آنها هنوزاستفاده کردن ازسنگهارابه خاطرداشتند.کپه سنگی که قبلابچه ها جمع کرده بودند،آماده بود.سنگهائی روزمین بودندکه کاغذهای ازصندوق درآمده روشان میوزیدند.خانم دلاکرویکس سنگی چنان بزرگ انتخاب کردکه دودستی بلند وحملش کردوبه طرف خانم دونباربرگشت وگفت:
« شروع کن!عجله کن دیگه!»
خانم دونبارسنگهائی کوچک توهردودستش داشت،بانفسی عطش زده گفت:
« اصلانمیتونم بدوم.تومیباس توردیف اول باشی،من بهت میرسم.»
بچه هاسنگهائی تودست داشتند،یکی ریگهائی هم تودست دیوکوچکه گذاشت.
تسی هاچینسون تومرکزمحوطه تمیزشده ای بود.روستائیها بهش نزدیک که شدند،دستهاش را ازهم بازکرده بودوگفت« این عادلانه نیست!»وسنگی به یک طرف سرش کوبیده شد...
وارنرپیرگفت« راه بیفتین،همه راه بیفتین دیگه!!!!!!»
استیوآدامزباخانم گریوزدرکنارش،جلودارجماعت روستائیها بود.
خانم هاچینسون فریادکشید« این عادلانه نیست!این کاردرست نیست!»
وجماعت روش هجوم بردند......