ولایت راشدان والشیخ راشد
Thu 11 08 2022
علی اصغر راشدان
مش داود را آورده بودیم چاهها را بکند، از حق نگذریم، درکارش واقعا کارکشته و خبره ی تمام عیاربود.
یک روز اواخر و قبل ازتحویل کار ورفتن، در گوشه ی خلوتی گرببانم راگرفت. مدتی پابه پا و تته پته کرد، سرآخر دست کرد تو توبره پشتیش، مقداری روزنامه ی از همه رنگ بیرون کشید، یکی از روزنامه های با تیتر و تصویر را جلو چشمم گرفت.
هراز گاه بامش داود مزاح میکردم، اماسابقه ی این طو رکارها را بامن نداشت. این بار خیلی غمگین و جدی بود.
پرسیدم « ایناچیه مش داود؟ »
گفت « بخون آقا! بخون تاببنی چیه. »
گفتم « میشه خودت برام بخونی ؟ »
وهمانطورجدی واشک درچشم، خواند « ولایت راشدان، واقع درجنوبغرب افغستان، سقوط کرد، ولایت راشدان زیرسلطه ی طالبان درآمد، این بی دینهارعایارای راشدان راقتل عام میکنندوازکشته پشته می سازند...»
ازخواندن روزنامه بازماند، تصویرسیاه سفیدنصف صفحه ای راجلوی چشمم گرفت، توچشمهام خیره ماند، دندان به هم فشرد.
یک جفت سیگارآتش زدم، یکی رابین لبهام گرفتم ودیگری رادادم مش داود، گفتم:
« دودکن، آرومت میکنه، خودمم تواخبارشنفتم وخوندم، ازمن چی کاری ورمیاد، مش داود؟ »
چندپک پرنفس به سیگارزد، دودراتمامافرودادوگفت:
« می بخشی آقا، شماخیلی بیرحمی. »
« رو حرفت به کیه، مش داود؟ »
« شمای بیرحم وبی خیال روزگار، آقا! »
« ای بابا، قضیه داره بیخ پیدامیکنه، ازمزدخودوشاگردتم، یه چیزی بیشترگرفتی که، کجاشوکم وکسرگذاشته م ، واسه چی اینجوری ازمن دلخورشدی، مش داود؟بگوتاکم کسرهاشو ترمیم کنم، رودروایسی نکن، هرچی تودل تنگت داری بریزبیرون، دوست دارم بادل خوش وخوشحال، کارروتحویل بدی وبری . »
« خودتون روبه کوچه ی علی چپ نزنین، حرف وگپ من اینانیست، آقا! »
« ماکه غیرازاین امور، مسئله ی دیگه ای بینمون نداریم، مش داود. »
« چراداریم، خیلیم داریم. »
« ای بابا، چیه اون مسایل که من خبرندارم؟ »
« تو اخبارگفته شده وتوتموم این روزنامه هام باخط جلی نوشته شده که ولایت راشدان به دست طالبان بی دین قتل عام شده . »
« گفتم که، منم خوندم وشنفتم، خیلیم ناراحت شدم، حالاواسه ی قضایای ولایت راشدان جنوبغرب افغانستان، ازمن چی کاری ورمیاد، مش داود؟ »
« می بخشی، آقای راشدان، بیدردیم اندازه ای داره، شما، والی والایت راشدان افغستان غرق درخون هستی، بی ربط نمی گم، ازدوراطرافیا، پرس وجووتحقیق کرده م، ازچن جهت بهم گفتن که حضرت عالی، همون والی ولایت راشدان جنوبغرب افغانستان هستی. شمانوه ی سرداری، سردارکه به تیربرنوی امنیه های رضاشاهی کشته شد، بازمونده های خونواده ش فرارکردن ورفتن وولایت راشدان رابه وجودآوردن. حالا تموم این حوادث راندیده گرفتین، اومدین تهرون! من یکی ازهمون رعایای ولایت راشدان شمایم، باهزارمکافات و جون کندن، خودوزن بچه هاموورداشتم وفرارکردم به این دیارواین شهراومدم. دست بر قضا، حضرت عالی رواینجازیارت کردم که واسه ی منافع دنیوی ودل خودت، توبلندملاصدرامشغول قصرسازی هستی. عین خیالتم نیست که رعایای شمابه دست طالبان بیدین قتل عام شدن ومیشن، خجالت آوره آقا!»
« این قصرنیست، یه خونه ی چارطبقه ست که بایکی دیگه ازهمکارای اداری شریکم، ازآجراولشم باقرض وقوله وقسط وهزارکوفت وزهرمار ساخته شده، مش داود، تاخرخره م زیرقرض وقسطه، بابهره ی خدات درصدکه تادونسل بعدازمنم بایداقساط وبدهکاری بپردازن. ازهمه ی ایناگذشته، الان که روبه روت وایستادم، هشتم گرونهمه، منتهی بیرونم مردم روکشته وداخلیتاتم خودم رو شهیدکرده... »
*
هتل تومنطقه ی آکسارای استانبول بود. داخل شدم ورفتم جلوی میزمسئول پذیرش، کارت شناسایم رانشان دادم وگفتم:
« اینجایه اطاق رزروکرده م، ازاروپا. »
پشت وروی کارت شناسائیم رامدتی بررسی کرد. بلندشد، خیلی رسمی، به مدیریت هتل که ازجلوی میزمیگذشت، نزدیک شد، سرکنارگوشش بردوپچپچه کرد. مدیرهتل سراپام راموشکافانه وارسی کرد. لبخندملیحی تحویلم دادوتاکمرخم برداشت. سرکنارگوش مسئول پذیرش برد، پچپچه وبه طرفم اشاره وتعظیم کرد،گفت:
« امرلازمی پیش اومده، بااجازه تون، بایدبرم، هرامری بود، گوشزدکنید،من وتموم خدمه، تموم قددرخدمت حضرت شیخ هستیم. »
مات ماندم ودرجاخشکم زد، کجای من فوکلی به حضرت شیخ میخوره!...
مسئول پذیرش جلوم سیخ شدوبه چندخدمه ی دوراطراف اشاره کرد، همه باسرعت کنارمسئول ردیف شدندوبرام جبهه بستندو سیخ شدند. دونفرازتروتمیزترین هاشان تعظیم کردندوچمدانهام رابرداشتند، درآسانسوررابازنگاهداشتند، کنار در خبردارایستاندوبازتاکمرخم برداشتند.
هاج واج وماتزده بودم، خود راازتک وتانینداختم وبه دست تقدیرسپردم، سرم رابالاگرفتم وبابادوبروت، پیش رفتم، وارداسانسورشدم. توطبقه ی چهارم درآسانسوررابازکردند، هرکدام یک طرف در، خبردارایستادند، خارج شدم، دراطاق را بازکردند، بازدوطرف درخبرداروسیخ ایستادند.داخل اطاق شدم، چمدانهاراآوردند، کناررختکن گذاشتند، تاکمرخم وراست شدند، مدتی دست وبالم رانگاه کردند، تیپی کف دست یکی شان گذاشتم، دررابستندورفتند.
سرتاپای خودراتوآینه ی قدنماوارسی کردم، هیچ فرقی نکرده بودم، زیرلب زمزمه کردم:
« « همون تحفه ی همیشگیم!وجناتم هیچ فرقی نکرده، اینهمه خم وراست شدن وسبزی پاک کنی، واسه تیپی مثل من؟بهم نمیخوره، سردرنمیارم قضیه ازکجاآب میخوره!...»
ریش صورتی اصلاح کردم وجلادادم ودوش گرفتم. چرتی زدم وتمام غروبگاه و سرشب رااستراحت وخستگی سفروهواپیمارادرکردم، ادکلن وبریانتینی زدم وتی تیش مامانی کردم، سوارآسانسورشدم ورفتم پائین وتولابی هتل. بازتادرآسانسوربازشدوخارج شدم، مدیررستوران باسرعت پیش آمدو جلوم ایستاد، گفت:
« حضرت شیخ امرودستورفرمایند! »
گفتم « میخوام شام میل کنم ونوشیدنی ئی بنوشم. »
کناربهترین میزگوشه ی دنجی هدایتم کردوپرسید:
« « شخصادرخدمت حضرت شیخم.
« « ماهی سالمون کبابی، سالادباسس فرانسوی، یک گیلاس بزرگ ازبهترین شراب ریوخای اسپانیا، ولایت دن کیشوت. »
هاج واج نگاه وتعظیم کردورفت. خوراک وسالادوشراب راآوردندوتعظیم کردندورفتند.
سرفرصت وباآرامش خیال، ماهی سالمون کباب شده وسالادراخوردم. نصف گیلاس شراب ولایت دن کیشوت راکه نوشیدم کمی شنگول شدم، هوس کردم کمی مزاح کنم، به طرف مدیررستوران اشاره کردم. فوری خودرارساند، تعظیم کردو کنارمیز ایستادوگفت:
حضرت شیخ! درخدمتم. » »
« خلال دندان لازم دارم! »
شخصارفت ویک لیوان پرخلال دندان آورد، رومیزجلوم گذاشت وبازسیخ ایستاد. یکی دوقلپ شراب نوشیدم، متعجب نگاهم کرد، خم برداشت وپچپچه وارپرسید:
« سئوالی داشتم، حضرت شیخ اجازه میفرمایند؟ »
قلپ دیگری شراب نوشیدم، لبهام راباکلینکس پاک وخشک کردم، گفتم:
«گوشم باشوماست، سئوال کنید. »
« حضرت عالی که ازخانواده ی الشیخ راشدهستید، چطورشراب می نوشید؟»
حالاوتازه دوزاریم افتاد، انگاررندی به مدیریت هتل نداداده که این راشدان ازدودمان خلفای راشیدین وازاعضای خانواده الشیخ راشداست. خودراازتک تانینداختم، سرتکان دادم، خنده ی ملایمی تحویلش دادم وگفتم:
« من ازاعضای مدرن خانواده ی الشیخ راشدهستم. »
« میشودحضرت شیخ اندکی توضیح بفرمایند؟ »
« درآئین مدرن خانواده الشیخ راشد، نوشیدن شراب وخفتن بازیبارویان، نه تنهاجایز،که ازشیرمادرهم حلال تر است. »
« عجب! فضولی نباشد، پس چرااطاق وحرمسرای حضرت شیخ خلوت وساکته؟ دراینجااهالی حرمسراوزیبارویان بکری داریم،اجازه بفرمایند، همین الساعه چندفقره ازهجده سالگان ماهرورابفرستم اطاق وحرمسرای حضرت شیخ!...»
« لزومی نداردجانم، چراکه سنی ازماگذشته ودودی، حتی ازکنده هم بلند نمیشوددیگر...»
باتاسف، خم برداشت که برود، گفتم « صورتحسابم رابنویس وبیاور، تابروم که شب خیلی ازنیمه گذشته...»
زیرچشمی پائیدمش، سرکنارگوش فردی که کنارمیزش ایستاده بود، برد، پچپچه وروبه میزم اشاره کرد.
فردموقرخودراکنارمیزم رساند، خاکسارانه تعظیم کردوگفت:
« کیف واموالم رادزدزده، تواین دیارغریب مانده م معطل، حضرت شیخ صددلار مرحمت فرمایند، خودوعهدوعیالم تاروزرستاخیزدعاگویتان خواهم بود...»
باخوداندیشیدم « ازفامیل الشیخ راشدکه نمیشودپنج یاده دلارخواست، ازصددلارکمتر، کسرشان حضرت الشیخ راشدمیشود. »
خودراازتک تانینداختم، یک اسکناس پنجاه دلاری کونه ی مشتش گذاشتم وازرستوران خارج شدم ورفتم که بخوابم...»
|
|