عصر نو
www.asre-nou.net

منوچهر دقتی؛
بشقاب پرنده ای در کویر نبود


Mon 8 08 2022



(فصلی از خاطرات)


قومي متفکراَند اَندر رَهِ دین
قومی به گُمان فِتاده در راهِ یقین
میترسم از آنکه بانگ آیَد روزی
کای بیخَبَران راه نَه آنَست وُ نَه این
عمر خیام

ایران، ۵۸ - ۱۳۵۷
منوچهر هر روز به خیابان می رفت؛ جایی‌که چیزی برای اتفاق افتادن وجود داشت. مَردُم بیرون می‌زدند تا رُخدادهای جلوی چشمانشان را ببینند؛ پوسترهای قَدی سیاستمداران که از پلها آویزان بودند، پرچم هایی که آتش زده می‌شدند و هر آنچه می توانست جلب توجه کند. همه اعضای خانواده باهم می آمدند. برای هر کسی با هر ذوقی چیزی وجود داشت. فضا، فضای کارناوالی بود. یکی در حال خریدن بَلال بود، یکی کنار چرخ بو دادن تُخمهآفتابگردان ایستاده بود. مغازه های تَنَقُلاتفروشی تهران، همه به اینجا نقل‌مکان کرده بودند. بوی سیرابی وُ کباب در هوا پخش بود. جمع‌شدن همه اینها در یکجا، به‌خاطر اتفاقی بود که در ساختمان مجاور یعنی سفارت‌ آمریکا روی داده بود!

چند هفته‌ای می‌شد که سفارت‌ آمریکا توسط دانشجویان‌ رادیکال اشغال شده و کارکنان‌سفارت به‌گروگان گرفته شده بودند. از آن‌روز به‌بعد، این‌مکان کانون توجه مردمِ سراسرِ جهان شده بود. ساکنین‌تهران هم می‌خواستند از آن‌چه پس از «اِشغال» میگذشت، آگاه شوند. هر روز تعدادی از گروگانگیران بر بام سفارت می‌رفتند تا بیانیه‌های خود‌ را بخوانند، تا شعارهایی سَردهند و مردم حاضر درصَحنه شعار را با فریاد تکرار کنند. بعضی اوقات، عکس‌هایی از گروگانها را نشان می‌دادند که در حال نوشتن‌نامه بودند و یا مشغول انجام کارهایی که وقتشان در اسارت، بگذَرَد. با گذشت‌زمان و بی پاسخ ماندن این رویداد از طرف مقابل، گروگانگیران اعتماد به‌نفس بیشتری پیدا کردند. جمهوری‌اسلامی تازه پا گرفته، احساس قدرتِ بیشتری می‌کرد.

منوچهر برای عکس‌گرفتن از آن‌روحیات و آن‌ فضا، خود را قاطی جمعیت می‌کرد. در انتهای همین‌خیابان، عکسی تمامقَد از رئیس‌جمهور کارتِر از پلی آونگ شده بود. در نزدیکی دیواری، همسرآمریکایی یک خلبان‌فانتوم که مردم در اطرافاَش جمع شده بودند، در حال به‌آتش‌کشیدنِ پرچم‌کشورش بود. در وسط خیابان، جوانی که رفقایَش او را در‌میان گرفته بودند برای جلب‌توجه جمعیت و عکاسان، پوستر هایی را که‌خود کشیده بود، نمایش میداد. امروز او پوستر بزرگی از شاه شبیه «ضحاک» با شاخهای برآمده از شقیقه‌اَش و مارهایی روییده بر دوشاَش به همراه آورده و آن‌را تِکه‌تِکه کرده و به آتش کشید. افراد برای آتش‌زدن پرچم‌ها از مواد آتش‌زایی استفاده می‌کردند که در پاره‌ای موارد منجر به سوختگی فرد میشد!

روزهای بُحران‌گروگانگیری در حال سپری‌شدن بودند؛ همه ۴۴۴ روزاَش! یک‌روز صبح از صبح‌های آوریل۱۹۸۰ شایعه‌ عجیبی پخش شد: چند شئی‌ پرنده ناشناس در دشت‌کویر در نزدیکی شهر طبس، دیده شده‌اند. شایع بود که حتی یکی از آن‌ها به‌زمین نشسته. یک بشقاب‌پرنده در طبس!؟ منوچهر نمی‌توانست آن موقعیت را از دست بدهد. طبس کیلومترها از تهران فاصله داشت و راه‌های دسترسی به آن نیز راه‌هایی کویری بودند. چگونه می توانست در کوتاه‌ترین زمان خود را به آنجا برسانَد؟ نخست از تمامی آژانس‌های‌ خبری‌ جهانی در مورد جزئیات رویداد جویا شد. آن‌ها هم چیزی نمی‌دانستند. تنها یک‌راه باقی مانده بود؛ شخصاً بهآ‌نجا برود. بهترین راه، راهِ‌هوایی بود. به سمت فرودگاه راند. مستقیماً به باجه اطلاعات مراجعه کرد.

- ببخشید، اولین‌پرواز به مشهد چه‌موقع است؟

مشهد نزدیک‌ترین شهر به طبس با هواپیمای غیرنظامی بود.

- ده‌ دقیقه دیگه. اما گِیت بسته است. همه‌مسافران در هواپیما هستند و هواپیما آماده پرواز است.

- من باید مسافر این پرواز باشم. مسئله مهمی است.

- متاسفم ، ولی ...

منوچهر کارت خبرنگاریا‌ش را درآورد و آن‌را مقابل چشمان کارمند فرودگاه قرار داد. در آن روزها، کارت خبرنگاری صادر شده به وسیله وزارت ارشاد اسلامی دارای آرم و مشخصات‌ خاصی بود. در نگاه‌ اول شبیه کارت شناسایی پاسداران انقلاب به نظر می‌رسید. در آن‌زمان منوچهر ریش نسبتاً پُری داشت که او را شبیه پاسداران انقلاب نشان می‌داد. رنگ از روی کارمند پُشت باجه پرید.

- معذرت می‌خواهم قربان! حالا متوجه شدم. همین‌ الان ترتیبی می‌دهم که هواپیما منتظر شما بماند. اصلا مسئله‌ای نیست. لطفا به سمت گِیت دو بروید. پرواز خوبی داشته باشید.

خوب، فعلاً تا مشهد جور شد. بعد از ظُهر به شهر مقدس رسید. از پنجره هواپیما می‌توانست خانه‌های خِشتی و زیارتگاه امام‌ رضا را تشخیص دهد؛ زیارتگاهی که سالیانه میلیونها نفر را به سوی خود می‌خواند. اواسط اردیبهشت بود اما هوا گرم وُ چسبنده بود. هنوز تا طبس پانصد کیلومتر مانده بود. آن همه راه از طریق جاده‌های خاکی در دلِ‌کویر. مگر آدم دیوانه باشد که همین‌ امشب به آن‌جا برود.

ابتدا به پایگاه نظامی هوایی رفت تا بفهمد چه اخباری در مورد سقوط بشقاب پرنده دارند. چیز زیادی نگفتند. آن‌شب قصدِ رفتن به آن‌جا را نداشتند. شاید صبح فردا!

موکول‌ شدنِ سفر به فَردا مشکل منوچهر را حل نمی‌کرد. به کارت خبرنگاریا‌ش نگاهی انداخت و با خود گفت: «اگر این کارت یک‌بار کارکرده، بار دوم هم کار خواهد کرد.»

تصمیم‌اَش را گرفت. با پای خود به لانه شیر وارد شد؛ مرکز فرماندهی عملیاتی پاسداران انقلابا سلامی. در این‌جا نیز، پاسدارکِشیک پس از نگاهی سرسری به کارت شناسایی‌اش، به آقای‌ عکاس اجازه‌داد تا یک‌راست به مرکز فرماندهی برود. میزی بزرگ در وسط اطاق دیده می‌شد و نقشه‌ ایران رویش پهن شده بود. تعدادی یونیفرم پوش کنار میز ، در حال بحث و گفتگو در مورد موضوعی بودند. فرمانده در حال صحبت با تلفن بود:

-بله قربان، البته. همه این کارها را کرده‌ایم. مطمئن باشید آقای رئیس‌جمهور.

او داشت مستقیماً با رئیس جمهور ایران ابوالحسن بنی صدر صُحبت می‌کرد. بالاخره گوشی را گذاشت و به صورت همکارانش نگاه کرد: «برادران، من یک دستور مستقیم گرفته‌ام. باید همین‌امشب راه بیفتیم.» در همان‌ لحظه متوجه حضور منوچهر شد: «آقا شما کی هستید؟» منوچهر با مرور حرف‌های تلفنی فرمانده، چیزهایی دست‌اَش آمده بود. تمام فضای آن اتاق، رنگ وُ بویی از حادثه پیش‌آمده داشت. منوچهر گفت:

-من اختصاصاً از تهران برای مورد طبس آمده‌ام.

- عالی شد. واقعا عالی شد. پس همین امشب راه می‌فتیم.
راه افتادند. با دو کامیون و یک جیپ راه افتادند. در راه‌های ناهموار و خاکی با احتیاط پیش می‌رفتند. تاریک بود. سفر تا انتهای‌ شب ادامه داشت. چــراغ کامیونها، تاریکی را می‌شکافت و جاده پیشِرو را، روشن میکردند. در پرتو روشنایی، گاهی حشره‌ای دیده می‌شد و یا حیوانی در حال فرار.

با دمیدن سپیده در افق کویر و در اولین اشعه صبحگاهی خورشید، طرحی از شهر کوچک طَبَس پدیدار شد. دور زدند و مستقیما به سمت زمین سوخت‌های راندند که در انتهای آن دیده می‌شد، دو هلیکوپتر و اجسام سوخته‌شده دیگری را دید. جیپ توقف کرد. همه سرنشینان‌اَش پیاده شدند. منوچهر در این لحظه، خستگی راه را فراموش کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چند هلیکوپتر جنگی دید که یکی‌از آن‌ها ملخ‌اَش هنوز می‌چرخید. بقایای یک‌هواپیما و یک‌هلیکوپتر، کاملاً لوله شده بودند. آن‌ها یقیناً بشقاب‌پرنده نبودند؛ معلوم بود که وسایل حمل و نقل نیروهای آمریکایی‌اَند. پاسداران به هیچ‌وجه شگفت‌زده نبودند! از قبل می‌دانستند که چه‌چیزی در آن‌جا در انتظارشان است! آمریکایی‌ها برای آزادی گروگان‌ها، دست‌ به عملیات‌ نظامی در داخل خاک ایران زده بودند و به دلایلی، کار درست پیش نرفته بود. به‌ جز آن چند نفر، هیچ تنابنده ای در آن‌جا نبود. چند جسد هم وجود داشت که پلاک دور گردنشان، آمریکایی‌ بودنشان را تایید می‌کرد. بدنشان کاملاً سوخته و قابل تشخیص نبودند. ماهیچه‌ها و تاندوم‌های ذغال‌شده، ظاهر بدنشان را در وضعیت وحشتناکی نشان می‌داد. لبه‌ای سوخته‌شان جمع شده بود؛ به آن لب‌ها حالت پوزخند کسی را که در حال شکنجه‌شدن است داده بود. از همه بدتر بوی جهنمی بود که از جنازه ها بر می‌خاست!

شبه نظامیان به دنبال یافتن چیزی یا نشانه‌ای، شروع به جست و جوی داخل هلیکوپترها کردند . ظاهراً آن‌چه را که به دنبالش بودند، یافتند. جعبه‌ها و دیگر اشیاء یافته شده به‌سرعت بار کامیون‌ها کردند.

منوچهر چرخی در محل زد. شروع به عکس‌گرفتن از صحنه کرد. بقایای اجساد سوخته‌شده و قطعات دستگاه‌های منفجرشده در اطراف پاهایش قرار داشتند. چیزی در شن‌ها برق می‌زد. خم شد و آن‌را برداشت. قوطــی مُچاله‌شده آب‌جویی با لوگوی یک کارخانه آبجوسازی آلمانی بود و یکی‌دیگر. یعنی آمریکایی‌ها در حال خدمت، اجازه نوشیدن آبجو خُنک را داشتند؟

صدای هلیکوپتری از دور، به گوش می‌رسید. ابتدا همچون لکه‌ای در آسمان ظاهر شد. لحظاتی بعد، همان نزدیکی‌ها به زمین نشست. مردجوانی بیرون پرید و خود را عکاس رسمی معرفی کرد:

-من ماموریت دارم از صحنه برخورد عکسبرداری کنم. به این عکس‌ها در تهران نیاز فوری دارند. دفتر ریاست‌جمهوری مرا فرستاده.

فرمانده با کنجکاوی به منوچهر نگاه کرد. منوچهر خیس‌عــرق شد اما با اعتمـــادبه‌نفس جواب داد:

-مجوز من از طرف وزارت ارشاد اسلامی است.

همین‌پاسخ، فرمانده را قانع کرد و به‌دنبالِ کارَش رفت .چرا باید دو سازمان دولتی، دو عکاس جداگانه بفرستند؟ منوچهر به هیچوجه دروغ نگفته بود؛ کارت خبرنگاری‌اش توسط وزارت‌ارشاد صادر شده بود.

آن‌یکی عکاس، چندتایی عکس گرفت و رفت داخل هلیکوپتر نشست تا به پایتخت برگردد . منوچهر مدتی با خود کلنجار رفت. آیا کار درستی بود که از او بخواهد که او را هم همراهشان ببرند؟ از ترس آن‌که سوالات ناجوری مطرح شود، نظرش عوض شد. تصمیم منوچهر که در محل حادثه بمانَد و به کارش ادامه دهد درست بود چون نیم‌ساعت‌ بعد دومین بازدیدکننده با کاروانی از کامیون وارد شد. آیت الله خلخالی «قصاب انقلاب»!

دیدن مردی که مغرورانه به ده‌هزار حکم‌اعدام در دادگاه‌های جنجالی‌اَش افتخار می‌کرد، اَمرخوشایندی نبود. اما بهترین‌فرصت برای عکس گرفتن از خلخالی در حال وارسی اشیاء سوخته و بقایای به جامانده بود. توجه خاصی به اجساد سربازان آمریکایی نشان می‌داد. از فرصت‌ پیش‌آمده می‌خواست حداکثر استفاده را ببرد. شاید قصد داشت با ردیف‌کردن اجساد سربازان آمریکایی، شیطان‌ بزرگ را تحقیر کند. به محافظین‌اَ‌ش دستور داد تا هشت جسد را توی کیسه‌های حمل جسد بریزند و آن‌ها را بار کامیون‌ها کنند. مریدان‌اَش که هنوز مثل رئیسشان سنگدل نشده بودند، جرات دست زدن به آن اجساد ترسناک را نداشتند. این‌جا بود که خلخالی یکی از رفتارهای شنیع‌اَش را نشان داد؛ با رگ‌های متورم و صورتی که از خشم سرخ شده بود، فریاد زد:

-لعنتی‌ها، انگار هنوز بره‌های معصومِ بدون خایه‌ای هستید. پس شما به‌چه دردی می‌خورید!؟ این‌طور که معلوم است من فقط یک‌ مشت احمق دور و بر خودم جمع کرده‌ام!

با آن لباس ملایی و با هیکل گِرد وُ خپله‌اش به زیر یکی از جسدها رفت و آن‌را به داخل یکی از کیسه‌های سیاه بِرِزنتی انداخت. تکه‌هایی از اعضای جسد سوخته‌شده به اطراف پاشید. منظره قشنگی نبود. محافظین از شخص آیتالله بیشتر می‌ترسیدند تا از تهوعی که با دیدن آن‌صحنه دچارش شده بودند! به‌سرعت شروع به‌کار کردند. در عرض یک‌ساعت تمامی اجساد و هرآن‌چه احتمال‌ می‌رفت مفید باشد را بار کامیون‌ها کردند. زمان رفتن فرا رسید. پاسداران مشهد که منوچهر شب‌ پیش با آن ها آمده بود، از فرصت به‌دست آمده ناشی از ورود خلخالی و افرادش استفاده کرده، از خودشان سلب مسئولیت کرده و عازم رفتن شدند. حالا تنها فرصت برگشتن برای منوچهر هم‌سفرشدن با مُلای‌خونریز و محافظین و مریدان‌اَش بود. جایی برای‌او در کامیون‌حمل اجساد اختصاص دادند. پس‌از چندین‌ ساعت راندن، در شهر بعدی از کامیون پیاده شد. به‌دنبال وسیله نقلیه غیر نظامی گشت تا خودرا به تهران برساند.

به‌محضِ رسیدن به تهران، به فرودگاه رفت. متوجه شد که به‌زودی پروازی به مقصد پاریس انجام می‌شود. مسافران را از نظر گذراند. به‌سراغ یک مرد فرانسوی رفت. رول فیلم‌های طبس را به او داد تا در اولین‌فرصت، به آژانس‌عکاسی-خبری «سیپا» در پاریس برسانَد. بدین‌ترتیب، عکس‌های آن سقوط و قطعات شکسته هواپیما و هلیکوپتر و همچنین عکس‌های آیت‌الله‌ خلخالی در حال وارسی اجساد سربازان‌ آمریکایی کشته‌شده، در سطحی جهانی منتشر شدند.

کمی بعد مردم جهان از جزئیات تلاش نافرجام ارتش آمریکا برای آزادی گروگانها آگاهی یافتند. این عملیات با نام «پنجه عقاب» با نیت آزادی گروگان‌های آمریکایی و خارج کردن آن‌ها از کشور ایران، برنامه‌ریزی شده بود. اما با شروع طوفان شن یکی از هلیکوپترها با یک هواپیمای نفربر برخورد می‌کند و هر دو آتش می گیرند. اجساد هشت نفر از سربازانی که در این انفجار کشته شده بودند، همان‌جا باقی می‌مانند. به این‌ ترتیب چندین هلیکوپتر با وسایل و مدارک‌شان که حاوی اطلاعات تکنیکی و امنیتی بسیار با ارزشی بودند، به دست ایران می‌افتد. مُلاها طوفان شن را به حساب دست خدا گذاشتند.

برخورد در طبس، آخرین برخورد منوچهر با آیت‌الله خلخالی نبود. چند هفته بعد، آیت‌الله به سراغ مبارزه با موادم‌خدر در پایتخت ایران رفت. ده‌ها و صدها توزیع‌کننده و مصرف‌کننده مواد مخدر دستگیر شدند. آن بگیر و ببندها غالباً به اعدام ختم شدند.

منوچهر یک‌روز خلخالی را در جریان یک‌راهپیمایی در یکی از خیابانه‌ای تهران دید. راه خود را از میان جمعیت باز کرد. یکی از محافظین آیتا‌لله که منوچهر را می‌شناخت، اجازه داد که مستقیمــاً آیتا‌لله را مورد خطاب قرار دهد: - می خواهم گزارشی در مورد شما و کارهایتان تهیه کنم، اجازه می‌دهید یکی از همین روزها به دفترتان بیایم و چندتایی عکس بگیرم؟

- فردا به زندان قصر بیا. من در آن‌جا دفتر دارم.

بعد از گفتن آن کلمات غیر منتظره، به راه خود رفت !

فردایِ آن‌روز منوچهر با اتومبیل به سمت زندان‌قصر حرکت کرد؛ ساختمان سفید رنگی با پنجرهه‌ایی باریک و مرتفع که به قصر آجری نارنجی اصلی مُنظم شده بود. از زندان‌قصر در زمان‌شاه برای در بند نگه‌داشتن زندانیان‌ سیاسی استفاده می‌شد. منوچهر ساختمان را به خوبی می‌شناخت. برادرش رضا به خاطر فعالیتهای سیاسیاَش، سه‌سال را در این‌جا گذرانده بود. از پله‌ها بالا رفت. به در ورودی اصلی رسید. کارت خبرنگاری‌اَش را به نگهبانی نشان داد. وارد زندان شد. نگهبان راهِ رسیدن به حیاط بزرگ داخلی را نشان داد. محافظین خلخالی در این‌جا هم آماده خدمت بودند. هیچ زندانیای دیده نمی شد. شاید داخل سلول‌ها بودند و یا شاید همگی اعدام شده باشند. به محافظین صبح‌ به‌خیر گفت. یکی از آنها که گُندهتر و مُسِنتر از بقیه و احتمالاً رئیس آنها بود، پاسخ داد:

- صبح به‌خیر برادر! دنبال چی هستی؟

بقیه ساکت ایستاده بودند.

-می‌خواهم آیت‌الله‌ خلخالی را ببینم. خودش خواسته بود که این‌جا به دیدارش بیایم.

-در حال حاضر، این ملاقات را توصیه نمی‌کنم.
منوچهر با تعجب پرسید: «چرا؟»

- دوباره خشمگین شده! بهتر است چند دقیقه‌ای همین‌جا منتظر بمانی.

- بسیار خوب. متشکرم از توصیه‌تان.

صدای داد وُ فریادهایی از دفتر آیت‌الله بلند بود. ظاهراً مشغول بازجویی از کسی بود. علت فریادها را نمی‌شد واضح فهمید. به نظر می‌رسید در مورد پول باشد. کسانی که در اتاق بودند عکس‌العملی به فریادها نشان نمی‌دادند! به این چیزها عادت کرده بودند. وقتی سر وُ صدا آرام گرفت، منوچهر نگاهی توام با ترس به رئیس‌محافظین انداخت. رئیس محافظین سری به تایید تکان داد و به درِ دفتر اشاره کرد. منوچهر در زد. صدایی از داخل اتاق شنید؛ نوعی تایید ورود. در را گشود. با احتیاط وارد شد. خلخالی پشت‌ میزی نشسته بود؛ میزی انباشته از کیسه‌هایی پُر از پول و جواهرات روی‌هم تلنبار شده! روبروی‌ میز، جوان ژولیده و مفلوکی نشسته بود. همان کسی بود که آیت‌الله بر سرش داد میزد. پیش‌از آن‌که منوچهر بتواند کلامی برای آشنایی بگوید، آیتا‌لله بدون‌ معطلی فریاد زد: «چه کسی به تو اجازه ورود داد؟»
- من همان خبرنگارم، خاطرتان هست؟ خود شما گفتید برای تهیه گزارش به این‌جا بیایم.

ناگهان آیت‌ا‌لله از سرجایَش پرید. به سرعت به سمت عکاس دوید. عکاس هم که به‌شدت ترسیده بود، بنای دویدن گذاشت. از دفتر بیرون آمد. به سمت حیاط‌زندان دوید. خلخالی هم به دنبال او! کوتاه قد و خِپِل بود. انتظار نمی‌رفت که به آن‌سرعت بدود. انگار «خشم» به او نیروی بیشتری داده بود. جایی برای پنهان شدن در حیاط نبود. هر دو دور حوضی که وسط حیاط بود می دویدند. آیت‌الله به دنبال منوچهر، درست عین یک فیلم کارتون! بالاخره یکی از محافظین دخالت و خلخالی را متوقف کرد:

-آقا این بدبخت خبرنگار است.

او با حالتی نیمه جویده به محافظین گفت:

-پس چرا کسی چیزی به من نگفت؟

- اما من گفتم …

منوچهر می‌خواست توضیح‌ بیشتری بدهد اما آن محافظ با قرار دادن انگشت بر روی لبان‌اَش، او را به سکوت دعوت کرد.

آیت‌الله با گام‌هایی سریع به دفترش برگشت. در را به شدت پشت سرش بست.

رئیس محافظین با خنده‌ای بلند شد. از روی خوشحالی گفت:

- بهت گفته بودم که حاج‌آقا گازش بالاست.

بقیه محافظین نتوانستند جلوی خنده خودشان را بگیرند. هیچ کدامشان از رفتار رئیس‌شان متعجب نبودند. شاید به‌خاطر عذرخواهی از رفتار عجیب و غریب رئیس‌شان، برای منوچهر چایی آوردند. پس از مدت کوتاهی، در دفتر دوباره باز شد و صدایی تو دماغی شنیده شد که می گفت:

-مخبر فرانسوی را بیاورید.

-مخبر فرانسوی؟

حتماً خلخالی می‌دانست که منوچهر عکس‌هایش را به کجا می‌فرستد! آب دهانش را قورت داد. وارد شد. کیسه‌ها از روی‌میز به گوشه تاریکی از اطاق منتقل شده بودند. از جوانی که قبلاً روبروی خلخالی نشسته بود، خبری نبود. خلخالی پرسید: «چه می خواهی؟»

- اگر به‌خاطر داشته باشید، شما از من خواستید که به این‌جا بیایم تا بتوانم چندتا عکس از شما بگیرم. می‌خواهم به جهان نشان دهم که شما چه تلاشی برای برقراری نظم و قانون می کنید.

- بسیار خوب، فردا بیا.

منوچهر سری تکان داد و از دفتر خارج شد؛ نه از دفتر بلکه از کُل ساختمان به‌سرعتِ هرچه‌تمام‌تر خارج شد! بیرون آمد و تا رسیدن به خیابان‌ بعدی بنای دویدن گذاشت. دیگر هرگز، هرگز به آن مکان بازنگشت!

به نقل از "آوای تبعید" شماره ۲۶