عصر نو
www.asre-nou.net

تجدید فراش


Wed 3 08 2022

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
ابول و رضا هفت خط جوانکهای هم قد و هم قطار بودند. پاتوق شان قهوه خانه ی کنار تیمچه ی حاج حجت واول بازار بود. با هم دله دزدی و قمار می کردند. شبها تو تاریکی، تو خرابه ها و خندق‌های پائین شهر و چهارشنبه بازار، با نیش گلیک و قلمتراش، آدم لخت می‌کردند و تو تاریکی کوچه باغ‌ها گم و گور می شدند.
آن شب هرچه داشتند تو داو قمارباختند، کفگیرشان به ته دیگ خورد و پاک آس و پاس شدند.
آخرهای شب، دخل پر و پیمان و موقع خالی کردن وبستن تجارت خانه و رفتن حاج حجت بود. رضا هفت خط رفتن آخر شب حاجی را با برنامه ریزی دقیق، از گوشه ی تیمچه و از نزدیک، زیر نظر گرفت. رضا مدتها پادوئی فروشگاه حاجی را کرده بود، می دانست حاجی پرستات دارد و قبل از رفتن، میرود مستراح اختصاصی ته انباری پشت دکان که تو راه خانه، شاش خفتش را نگیردو دستپاچه نشود، خودش راخیس نکند و مجبور نشود دوباره وضو بگیرد. دستپاچه بود و فشار شاش، از یادش برد که در دخل را قفل کند.
حاجی آفتابه به دست، تو انباری که غیب شد، رضا پابرهنه و عینهو موش، بی کوچکترین صدا، از لای در نیمه باز داخل شد و برق آسا، تمام محتویات دخل را توجیب های دو طرف کتش چپاند و تو تاریکی تیمچه گم شد.
خود را به ابول رساند و کنار گوشش پچپچه کرد:
« حرف اصلا نباشه، بیا، نصف پولا رو بچپون تو جیبت، اگه یکیمون گیرافتاد، لااقل نصفشو داشته باشیم. تا سرخری یافتش نشده، بزن به چاک که رفتیم...»
با جیبهای پر، رفتند کافه و میخانه ی کنار فلکه ی خیام، یک میز در گوشه ی تاریک دنجی انتخاب کردند، رضا یک اسکناس پشت قرمز کف دست گارسون گذاشت و گفت:
« خوب حواستو جمع کن و شیشدونگ در خدمت یه جفت آقای مشد باشد، هر کدوم یه جفت دنبلان کباب شده ی سفارشی رو منقل ذغال، میخوریم. بعد ماست و خیار، پسته ی فرد اعلای دامغون، بادوم زمینی، عرق ۵۵ و کنیاک میکده سفارشی، مثل یه آقا، بچین رو میز که خیلی گشنه و تشنه ایم...»
تا نصفه های شب، خوردند و نوشیدند و به ریش حاج حجت، قهقهه زدند.
مست و پاتیل که شدند، راه پا چراغ زن ملا حاجی را زیر قدم گرفتند. تلوتلو می خوردند، به هم تنه میزدند، سرشان گیج میرفت، سنگ فرش کوچه های خلوت و تاریک شب شهر را زیر پا داشتند وپ رسه میزدند. ابول غزل کوچه باغی میخواند و پیش میرفتند.
پشت در پا چراغ زن ملاحاجی رسیدند، رضا هفت خط رو در چوبی موریانه خورده مشت کوبید، زن ملاحاجی با اخمهای توهم و صدای مثل زهرمار، ازپشت در داد زد:
« چی مرگتونه تو این بوق سگ! کدوم سرخری محله رو اینجور رو سرش گرفته؟ پاچراغ خیلی وقته تعطیله، گورتونو گم کنین، برین دنبال کارتون تا آژان خبر نکرده م!»
رضا هفت خط سرش را کنار شکاف در گذاشت و پچپچه کرد:
« مائیم، آقارضا و ابول آقا، به اندازه کفن و دفن و گور و کفن و دنیا وآ خرتت پول تو جیبامون داریم. به قاعده ی کاسبی تموم روزت اسکن تو دامنت میریزیم، تو که آقا رضا رو خوب می شناسی، پول که داشته باشه، سرش از خودش نیست، ته و بالاتو تو پول غرق میکنه، درو وازکن، زر اضافیم نزن دیگه...»
زن ملاحاجی چفت در را کشید و بازکرد و گفت:
« توئی آقا رضا گل؟ واسه چی اول ندا ندادی؟ فکر کردم پاپتیای آخر شبن. قدم رنجه بفرما، خود و دوستت آقا ابول قدمتون رو چشم. »
داخل که شدند و چندقدم رفتند، وسط دالون دراز، رضا هفت خط یک مشت اسکناس مچاله شده تو مشت زن ملاحاجی گذاشت، سرش را کنار گوشش برد و پچپچه کرد:
« رفیقم آقا ابول هوس کرده بعد از کشیدن یه فصل مفصل شیره ی فرد اعلا، با شیره چاق کن خوشگل جوونتم شب خوابی داشته باشه. تا دلت بخواد، پول داریم امشب، پتیاره. »
انگار صد نفر بهم گفتن امشب آقا رضا باخودش مهمون میاره، خیلی وقته نق نق می کنه که بره، با هزار شیوه نگاهش داشتم، تا تابیدن خورشید تو اطاق، باتو و مهمونت، ابول آقا، بغل بغل میکنه، مرد میخواد نفس و پیزیشو داشته باشه، از پس ده نفر ورمیاد، ورپریده. فعلا بریم تو، شیره ی ناب دارم واسه تون، بکشین تا بعد. تای ادم نرفته، عرق و ماست و خیار و بساطم واسه تون آماده کنم؟ »
« لازم نکرده، به قاعده ی ده شب خوردیم و بالا انداختیم، فقط لعبتتو واسه مون بسازش، اگه مایه تیله ی حسابی میخوای، امشب واسه این رفیقم ابول آقا سنگ تموم بگذار، عفریته خانوم...»

*
انفلاب شد...ابول سوراخ دعا را پیدا و خود را از دیگران جداکرد، راه و رسم و شیوه خاص خود را پیش گرفت و پیش رفت...
ربع قرن و اندی که گذشت، حاج حجت مرد و حاج ابول تیمچه و تجارتخانه و نصف دهنه ی بازار را خرید. حالا دیگر کشتی مال التجاره ش در راه رفت و برگشت چین و ماچین بود.
زن ملاحاجی پاچراغ دار مرد، حاج ابول شیره کش خانه را خرید و شیره چاق کن را همه کاره کرد و شیره کش خانه را دستش سپرد.
حاج ابول دیگر هیچ خدائی را بنده نبود و به هیچکس محل نمی‌گذاشت. منت سر رضا هفت خط گذاشته و کرده بودش پادوی کارهای پیش پا افتاده و امور جزئی خود.
در گوشه ی شیره کش خانه، اطاقکی به رضا هفت خط داده بودکه زندگی و نظافت کند و امربر مشتریها باشد. به تنها کسی که هنوز با یاد و خاطرات شب خوابیهای شیرین گذشته، گرم می گرفت، پاچراغ دار جدید و دست نشانده ی خودش بود. شب خوابش چلچلی شده بود، اما هنوز آب و رنگی داشت و به خیلی از جوانها فخر می فروخت، حاج ابول هر از گاه دستور میداد پاچراغ را قرق کنند و احدالناسی را راه ندهند. بعد از نصفه های شب و در خفای کامل و دور از چشم زن و بچه های خود، از تاریکی استفاده می‌کرد، داخل شیره کش خانه می شد. تاخروسخوان شیره ی عمل آورده ی ناب میکشید و باشب خوابش عشق بازی میکرد. حول و حوش طلوع و قبل از زدن خورشید، میرفت مسجد محل، نماز صبح می خواند، عبادت و ذکر میکرد. به خانه برمی گشت، به زنش می گفت:
« شب قدر عزیزی بود، تا صبح عبادت کردم و قدر نعمتای بیکرانش رو بجا آوردم، برای توهم وردخوندم ودعاکردم...»
*
رضا هفت خط درراپشت سرآخرین مشتری بست وچفت راانداخت. دالون واطاق سالن مانندرانظافت وتمیزکرد. خسته وازنفس افتاده، باشیره چاق کن وهمه کاره ی شیره کش خانه ی حاج ابول، خلوت کردندکه سهم آخر شان رابکشند، کله داغ کنندوتادمدمهای صبح، ازهردری گپ بزنندوبرنامه ریزی کنند. کله ی جفت شان خوب داغ که شد، شبخواب حاج ابول گفت:
« دیشب درباره رفاقتتون باحاج ابول پرسیدم ، خوابمون بردونگفتی چی شدکه دوستت شداین حاج ابول وتوهمون آقائی که بودی، موندی وهنوزم نون سواره وتو پیاده ای؟ امشب اصلاخواب به چشمام نمیاد، قضیه روواسه م تعریف کن، اگه مفصل وکامل تعریف نکنی، تورختخوابم رات نمیدم، حواست باشه. »
رضاهفت خط بعدازکشیدن آخرین بست پروپیمان، یک جفت چای پررنگ ریخت وسیگارش راآتش زد، چای سیاه راپرصداهورت کشید، پکهای پرنفس به سیگارزدوآه کشیدوباحسرت گفت:
« چن دفه باآتیش سیگار، پشت این دست بی نمک روسوزونده م. هیچ خدائی به اندازه ی من به این حاج ابول خوبی وخدمت نکرده، به اون کمرش بزنه، هرچی ثروتش بیشترمیشه، چس خورتر میشه، بی پدرو مادر. می بینه جلوی چشمش ازگشنگی نفله میشم، یه قطره آب ازکونه ی مشتش نمی چکه. دستم بخوابه، تلافی تموم مادرفحبگیهاشوسرش درمیارم، اگه بتونم، بلائی سرش میارم که سگابه حالش گریه کنن...»
« بازچارتابست کشیدی ورفتی رومنبرموعظه؟ ایناروکه هرشب چس ناله میزنی، قرارشدبگی چیجوری ابول دله دزدمثل خودت، شداین حاج ابول. »
« این قصه سری دارازداره، میترسم سرتودردبیاره. »
« عین خیالت نباشه، این زهرماری روامشب زیادکشیدیم، پاک خواب ازسرم پرونده، بروسراغ اصل قضیه، شب درازه وکله ی جفتمون داغه وتاخروسخون ازخواب خبری نیست، بنال بینم، اماازخط خارج نشو. »
« خیلی ساده، بعدازانقلاب، ابول اون روزوحاج ابول امروز، خطشوازمن جدا کرد. پیشونیشوباسنگ ومهرداغ، داغ وسیاکرد. یه شبه شدسینه چاک آل علی، توخونه وتومحل وروبه روخونه ش، هیات عزاداری ودهه ی عاشوراوسینه وزنجیرزنی وروضه خونی راه انداخت. خاک وگل روسرش ریخت ومالیدوگریه کرد. سهمیه گرفت، دیگ ودیگبرگ وپلوخورشت پخت وبه خورداهالی هیات واهل محل داد. کاروان حج ومکه وکربلاراه انداخت وسرپرست چندکاروان شد، باهمه جاوهمه کس ودستگاههابندو بست برقرارکرد، خایه مال همه شد، راه صدساله روبیست ساله رفت، بارشو بست، همه چی وهمه جاروچپوکردوشدحاج ابول امروزی که می بینی...»
« میدونی واسه چی اصرارداشتم ایناروواسه م تعریف کنی وهمه چی روبدونم ؟ »
« مونده م که واسه چی اینهمه سال نمیخواستی ایناروبدونی وچن وقتیه سرموبردی واصرارداری واسه ت تعریف کنم، علتشوخودت بگو. »
« بعدازاینهمه سال بامن خوابیدن وبهترین عشقاروکردن، چن وقتیه افتاده به جونم که یه پری واسه ش پیداکنم تاتجدیدفراش کنه، میگه خوابنماشده وباید حتمااین کاروبکنه تاصاحب یه پسرمیراث خوربشه، تاکیدم کرده که قضیه بایدفقط بین من وخودش بمونه، به گوش بنی بشری برسه، دمارازروزگارم درمیاره، ازمن شبخوابش میخوادواسه ش یه پری پیداکنم، حرومزاده. »
« واسه چی ایناروبه من میگی؟ »
« میخوام باکمک تو، بلائی سرش بیاریم که داستانشوتوکتابابنویسن. پیزی
شو داری؟ یاتوم مثل حاجی، رفیق دله دزدیای قدیمت، به روغن سوزی افتادی و دیگه اون رضاهفت خط معروف نیستی؟ »
« اتفاقاباخودمم یه چن وقتیه یه همچین پچپچه هائی میکنه، تاکیدم کرده اگه جائی لب ترکنم، بادگنک پرتم میکنه بیرون. ثروت بادآورده انگاریه کم مچلش کرده، تازگیاپرت وپلازیادمیگه، بعضیام زیرلبی به ریش وحرفاش پوزخند میزنن. »
« منم توخلوت ورختخواب، خوب رفته م تونخ رفتاراوحرفاوکاراش، حالاکه آردا شو بیخته والکاشوآویخته وتورختخواب موش ازکونش بلغورمیکشه، هوس تجدیدفراش، اونم بایه پری کرده، رفته تواین فکرکه تاکاملاازمردی نیفتاده، یه وارث نرواسه اونهمه دارائیش پس بندازه، اونم ازشکم یه پری! قرمساق پاک به کله ش زده انگار.»
« میگم آ، حالاکه جفتمون رویه عمرنقره داغ کرده ونم پس نداده، بیایه جورائی، نقره داغش کنیم وپدردیوثشوبگذاریم کف دستش. »
« من قبلایه مقدارکاراشوکرده م، منتهی تنهائی نمیشه، واسه همین قضیه رو باتودرمیون گذاشتم. »
« من که عقلم به جائی نمیرسه، حاضرم هرکاری بکنم که حسابشو بگذارم کف دستش، بعدشم یه مقدارازاون ثروت بی حسابی که باهزاردودوزه وحقه بازی وکلاورداری جمع کرده وچس نمیده که گشنه ش نشه، که حق مام هست، باهرکلک وشگردی، ازچنگش دربیاریم. ازقدیم گفتن شیطون درمقابل مکرزناعاجزه، برنامه ریزی هاش باتو، عملیاتی کردناش بامن. توفقط بهم بگوچیکارکنم. »
« بایدحسابی نقره داغش کنیم وکلی ثروتشوازچنگش درآریم، بعدکه جفتمون رو پرت میکنه بیرون، ازثروتش بارخودمون روبسته باشیم ودیگه بهش احتاجی نداشته باشیم وولش کنیم بره گورباباش. »
« من ده بیست ساله توفکرپیاده کردن همین برنامه م، منتهی نه زورشودارم ونه کله ی برنامه ریزیشو. »
« گفتم که، من قبلاخیلی کاراشوکرده م، حالابه کمک تواحتیاج دارم. اون یاروپسرخوشگله ی بیست وسه چارساله ی دوجنسی ایواخواهر، رفیقت کجاست؟ همون بچه خوشگل ترکه ای بالابلندسفیدبرفی صورت گل انداخته ی ابروکمونی که همیشه نازوعشوه میومدودایم می خندید؟ بی پدرچشم خیلی ازدختراروازحسودی به خوشگلیش کورکرده بود. گاهی میاوردیش، چنتانگاری واسه ش چاق میکردم، بامنم میلاسید، می گفتی همیشه ی خداتوقهوه خونه پلاسه ودنبال مشتری می گرده، مدتیه نیاوریده وپیداش نیست. میتونی پیداش کنی وبیاریش پیشم؟ اگه خاطرجمع باشه، می کنیمش ستون اصلی برنامه مون؟ »
« عینهوموم تومشتمه، هنوزم همیشه توقهوه خونه وله، فرداآخرای شب میارمش، بهش میگم شبم اینجابمونه. »
« حتمافرداشب بیارش. مشتریاکه رفتن، سه تائی می شینیم وبرنامه میریزیم، بحث میکنیم وروچندوچون بالاکشیدن ثروت بادآورده ی حاج ابول به کمرش زده، برنامه ریزی وپیاده میکنیم. »
« مارگزیده ازریسمون سیا- سفیدمی ترسه، توزندگیم، ازخیلیانارودیده م، ازطرف دوستاگزیده شده وکارکشته شده م، تاکل برنامه توواسه م شرح ندی وحلاجی نکنی، نمیارمش ودست ازپاخطانمی کنم. اگه اشتباهی پیش بیادوبرنامه عملی نشه وحاج ابول پرتم کنه بیرون، آخرعمری بایدتوکوره پزخونه هاسقط شم. اول ریزبرنامه هاتوواسه م بریزروسفره وحلاجی کن، دیدم صددرصدعملیه، پاپیش میگذارم، وگرنه، خودموازاین یه لقمه نون خوردن نمیدازم. »
« زدی زیرش؟ ترسوی بزدل؟ من برخلاف حاج ابول، باکسی که یاعلی گفتم، دیگه یاعمرنمیگم، بعداینهمه سال، هنوزمنونشناخته باشی، واسه لای جرزخوبی، رضاهفت خط. »
« تابرنامه توشرح ندی وکاملاخاطرجمع نشم که صددرصدپیاده وعملی میشه، پسرخوشگله رونمیارم. »
« انگارتوم مثل حاج ابول خنگ شدی، گلوم خشک شد، یه جفت چای تازه جوش یه رنگ سیاه بریز، بعدم یه سیگارواسه من، یکیم ازسیگارام واسه خودت آتیش بزن، سیگارمی کشیم وهمه چی روواسه ت میگم. »
« خیلی خب، چای سیای مخصوص تریاکیارونوشیدیم، اینم سیگارآتیش زده ی کاهدودی، حالابکش وبنال، شیشدونگ گوشام باتوست. »
« این روزاحاجی عینهومموم تومشت منه، خودش گفته درمقابل پیداکردن یه پری، اگه لازم باشه، تموم پول وثروتمو به پاش میریزم وخرجش میکنم. رواین حساب، هرچی بگم، همونه وچندوچون نمیاره، خودش گفته وبهم قولشوداده. »
« ایناکه مقدمه ست، حالابگوبرنامه ی عملیت چیه؟ »
« پسرخوشگله رومیاریش، می سپاریمش زیردست یکی ازبهترین آرایش گرای شهروبهترین لباسای عروسی زنانه روواسه ش می خریم، بعدازهفت قلم آرایش، لباسای عروسی زنانه روتنش میکنیم ومیفرستیمش توحجله ی عروسی حاج ابول.»
« شب زفاف وتوحجله، حاجی اونهمه بساط یاروروکه ببینه، نمی پرسه این چیجورپریه؟ »
« نمیگذاریم کاربه اونجاهابکشه، قضیه روخیلی ساده گرفتی، این چارچوب برنامه ست. »
« چیجوری نمیگذاری حاج ابول بفهمه وچی شکلی ازاون چس خورپول وثروت میکشی بیرون؟ »
« گفتم که، حاجی پاک خل شده، آدم عاقل که دنبال تجدیدفراش بایه پری نمی افته. ازهمین مچلیش استفاده میکنیم وکلی ازثروتشوبالامی کشیم. »
« باچی شگردی برنامه توعملی میکنی وپول وثروتشوبالامی کشی؟ »
« تاالان باهمین شگردا، ده میلیون ازش گرفته م وگذاشته م توصندوقچه م . حالاچن میلیونم بابت طلاوجواهرات والماس وخرج آرایش پسرخوشگله ولباس عروس وریخت وپاشای میلیونی مراسم وجشن ومهمونی بازیا، ازش بیرون میکشیم. »
« خیلی خب، گیرماسه نفرچی میاد؟کی میتونه این پولاروازاون چس خوربگیره؟ »
« بهت گفتم که، حاجی پاک خنگ وخرشده، قول دادن تموم ایناوهرپول دیگه ای روقبلاازش گرفته م. »
« گیرم تموم این برنامه هات موبه موعملی بشه، پسرخوشگله ی آسمون جل روکه توهفت آسمون یه ستاره نداره، توکدوم خونه وحجله میبری؟ عقل کل؟ »
« دندون روجیگربگذاری، به اصل قضیه که همینجاست، میرسیم. »
« چیجوری میرسیم؟ »
« حاج ابول روقانع کردم که عروس پری، بهترین خونه رومی خواد،باهزازحقه و ترفند، کشوندمش توخیابون گلسنگ نیاورون ویه خونه ی قصرمانندروبه عنوان مهریه وپیکش شب اول وحجله ی عروس خریدیم. خودم تموم کاراشوکرده ام، فقط میخواستم یه بچه خوشگل پیداولباس عروس روتنش کنم که دلم خنک بشه، رو همین حسابم توروقاطی قضیه کردم که بچه خوشگله روتورکنی وبیاریش تا بکشیمش زیرلباس عروس. »
«شب حجله وبساط بچه خوشگله روچیکارش میکنی، ارقه ی روزگار؟ »
« کله موبردی، ازبس چندوچون آوردی، خسته شدم دیگه، بگذارخلاصه ی کلوم روبگم وبکپیم، خروساصداشون دراومددیگه. »
« کله ی منم نمی کشه، فردابازهزارتادربه دری دیگه جلوپام میگذاره، جاکش.»
« « عروس رومیندازیم توحجله، حاج ابول منگ شده بوسیله دودودم بی حسابی که من به نافش بستم، واردحجله که میشه، زنش چوب به دست، ازپشت پرده بیرون می پره وبه جونش می افته، حالانکوب، کی بکوب. عروسم که پریه، بادیدن زن حاجی وآدمای غریبه، غیبش میزنه...»
« تواین هول ولا، زن حاجی ازکجاکشیده میشه پشت پرده ی حجله؟ »
« این یکیشم ازوظایف رضاهفت خطه، مدتاست کارای خونه وحاجیه خانوم رومی کنی، باهاش آشنائی داری وخودمونی هستی، جریان عروسی حاجی روتو گوشش پچپچه میکنی، مخفیانه ویواشکی، می کشونیش توحجله وپشت پرده قایمش میکنی ومیزنی به چاک. »
« اول بیخودنگفتم زن که یکیشم توباشی، شیطون رودرس میده. حالاکمک کنم که برنامه هات کاملاعملی بشه، که فکرکنم صددرصدعملیم میشه، کلاورداریا روچی شکلی تقسیم میکنی؟ »
« خونه ی خریده شده ی خیابون گلسنگ نیاورون، سندش به اسم اصلی من که حاج ابول نمیدونه، صادرشده. »
« پس ماول معطلیم وحمال مجانی، خیال کردی همینجوری مفتکی روانگشت تومیرقصم؟ کورخوندی، پتیاره ی هفت خط ترازمن. »
« بازقاتی کردی، یه دقیقه زبون به کام بگیروبقیه شوگوش کن، آدم دستپاچه. »
« شیشدونگ گوشم باتوست. »
« گفتم که، تاالان چندین میلیون ازش گرفته م، تموم پولائیم که بابت جشن وعروسی ولباس عروس وجواهرات والماسای چن میلیونیم که واسه عروس خریده شده، دربست مال تو، یه کمشم میدی بچه خوشگله وتموم. بااین پولامیتونی بقیه ی عمرتوراحت وخوب زندگی کنی. نمیخوایم، یکی دیگه ازمشتریاروتورمیکنم. روهرکدومشون انگشت بگذارم، باسرمیدوه، گفتم یه چیزیم گیررضاهفت خط بیاد. »
« شیشدونگ کمربسته ودرخدمتم، آخرشب فردا،بچه خوشگله رومیارم که شب اینجابخوابه وازپس فردابرنامه راشروع کنیم...»