عصر نو
www.asre-nou.net

آسایشگاه شوارتزوالد


Thu 28 07 2022

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
« ازاین گیلاس پرتوی ناب پرتقال، یه لب دیگه ترکنیم، تاازسیرتاپیازهمه چی روواسه ت تعریف کنم. »
« بازگیلاس دوم روریختی توخندق بلاوداغ کردی؟ »
« نه تونمیری، اصلاوابدااین حرفانیست، دیگه به این جای خرخره م رسیده، این بارسنگین، سالای آزگاره روکولمه وداره نفسمومیگیره وزیرسنگینیش له ولورده م میکنه، اگه بازم ملاحظه ی این واونوبکنم وبندازم پشت گوش، همین روزاست که سکته کنم. »
« فکرنکردی بااینهمه سکوت وتنهائی، تواین دنیای شقاوت پیشه، تونباشی، چی بلائی سرمن میاد؟ »
« اگه میخوای سکته نکنم، میباس بگذاری هرچی تودلم تلنبارشده، بی رودروایسی، پیش توکه تنهاهم پیاله وهم دل تنگیامی، ازسیرتاپیازروبریزم بیرون وخودموازشرش خلاص کنم. »
« خیلی خب، جفت گوشام درخدمته، این دردومرض چیه که سالای آزگاره اذیتت میکنه وجسته گریخته وگاهگاهی یه تیکه هائیشومیگی؟ »
« قضیه همون اول اومدنم شروع شد، جریان پرطول وتفصیله، میترسم حوصله توسرببره وبازازم دلخوری شی. »
« حالاکه اصرارداری خودتوخالی وسبک کنی، شب درازه وقلندربیدار، به شرطی که دیگه یه کلمه ازسکته نگی، فکرمنم باش که بی تویه ماه دوام نمیارم وسکته میکنم. به اینم فکرکن که ماسالای آزگاره تواین ولایت غربت هم پیاله وهمراه وهم صحبت بودیم. »
سعی میکنم، مختصروخلاصه ومفیدشو بگم، لبی ترکنیم تابرم سراغ داستان. » »
داشتی می گفتی، ازاول اومدنت چیجوری شروع شد؟ »»
« « قبل ازاین که بریم توهایم موقت، گفت: به دکترتلفن کن وبگویه نسخه کامل وپرطول وتفصیل قرص وکپسول آدمای روان پریش بنویسه، یه گواهیم به انگلیسی بنویسه که ایشان ، یعنی من، دراثرشکنجه های عدیده، گرفتار روانپریشی شده وبایدتویه جای مخصوص نگهداری بشه وزندگی کنه. بهش نهیب زدم که چطورشد؟ من که ازتوعاقل ترومنطقی ترم ورفتارم معقول تره؟ گفت: اگه اقامت میخوای، باید هرکارمی گم، بکنی، وگرنه ول معطلی، ازاقامت واین حرفاخبری نیست. ایناهمه ش فرمالیته ی اداریه، همه باهمینجورکلکااقامت میگیرن، بعدم ازتموم مزایای اقامت استفاده می کنی. »
توی ساده لوحم حرفای اون حقه بازروباورکردی وگواهی روازدکترگرفتی؟ » »
« بهم باورندکه گواهی واسه گرفتن اقامت لازمه. بعدم که رفتم توهایم موقت، دیدم پرازروانیه. بعدترکه وارداین جامعه شدم وتواین شهرجاافتادم، دیدم این شهرم پراز معلول وروانیه، مخصوصااگه بخوان ازشریه نفرخلاص بشن، هرجاقدم میگذاره، یه گله روانی یامعلول کج وکوله دوراطرافش سبزمی کنن، کجای کاری! انگاراینهمه سال توکره ی مریخ زندگی کردی! »
« گواهی روانی بونتوازدکترکه گرفتی وبهش دادی، بعد چی شد؟»
« مدت درازی طول کشیدکه جواب پذیرفته شدنموبدن، تواین مدت دایم تعریف میکردکه فلان دوستم اینودزدیده، بهمان دوستم اونو دزدیده، خیلیااینجافقط بادزدی ازفروشگاهازندگی میکنن. دایمم وردزبونش بودکه تواین جامعه واین شهر، اگه گرگ نباشی، گرگامی خورنت، توشهروفروشگاها واداره جات که میری دنبال خریدو کارات ، اگه میخوای کارات پیش بره، نعره بکش وبخوابون توگوششون »
« صدات گرفت، یه لب دیگه ترکن، این ناهنجاریاروواسه چی بهت تلقین می کرد وتعلیم میداد؟ »
« اولا خیال میکردم باهام شوخی میکنه، بعدافهمیدم تمومش حساب شده وبرنامه ریزی شده بوده. من ساده لوح، ازهمه چی وهمه جابی خبربودم. »
فکرنمی کنی بدبین وخیالاتی شدی؟ » »
« اولابه خودم نهیب میزدم که پاک خیالاتی شدی، دست ازاینهمه بدبینی وردار.»
« حالاچی شده که فکرمی کنی بدبینی نمی کنی وخیالات وتوهمات نمی بافی؟ »
« یادته؟ باهم رفتیم جنگل سیاه، یاهمون شوارتزوالدمعروف، جنگلی که کنار شهرفرایبورگه. شهرفرایبورگ، یکی ازمراکزمهم پادگانهاوسران نازی بوده ودرست رو مرزآلمان وسوئیس ومعروفه به ونیزه این طرفاست...»
« تموم اینارومیدونم، واسه چی اینهمه حاشیه میری؟ »
« یه بارمنوباماشین برداونجاها، ازتوکوه وکمرابردتاوسطای جنگل سیاه، ته دره، یه جای مسکونی رونشونم دادوپرسید: ازاینجاهاخوشت میاد؟ من ساده لوح ازهمه جابی خبرعاشق درخت وجنگل وسکوت طبیعت بکر، گفتم جای بکروساکت وبی نقصیه وخیلی خوشم میاد. غافل ازاین که اون رندروزگار برنامه وطرحای دیگه ای توکله ش داشت. »
«بازخیالات وتوهمات ورت داشت که؟ »
« « نه تونمیری، تاهمین پارسال، اصلاملتفت قضیه نبودم.
« هیچ توخودت باریک شدی که واسه چی طرف این کارارومی کرد؟ »
« این قضیه روبعدافهمیدم، میخواست منوبندازه توآسایشگاه وحق وحقوقموبه عنوان سرپرست، بگیره وباهاش خوش بگذرونه وعیاشی کنه.
بعداازخیلیا شنفتم ودیدم که عده ی زیادی، این کاروکرده ومیکنن. »
« حالاچیجوری خوابنماشدی که طرفم میخواسته همین کاروبکنه؟ واسه چی بعدازاینهمه سال، اینجورآتیشی شدی؟ »
« اصلاملتفت اصل قضیه نبودم وهمه چی فراموش کرده بودم، چن ماه پیش فلانی که خودتم خوب می شناسیش، تعریف می کردکه فلانی برادرشوفرستاده توجنگل سیاه، سرپرستی شوگرفته وتموم حق وحقوقشومیگیره. پرسیدم : واسه چی فرستاده توجنگل سیاه؟ گفت صغیروکبیراین شهر، آسایشگاه روانی معروف جنگل سیاه رو می شناسن، به اندازه ی آسایشگاه زوبربرگ رمان کوه جادوی توماسمان معروفه، چطورتواین قضیه رونمیدونی؟...»