عصر نو
www.asre-nou.net

مدرنيته: مسئله يا معماى ما؟


Wed 20 07 2022

مهدی استعدادی شاد

new/mehdi-estedadi-shad04.jpg
اين مطلب براى نخستين بار در نشريه آفتاب( شماره 35 ،ارديبهشت 78 ،چاپ نروژ) انتشار يافت و سپس در سایت یا صفحه‏ ى اينترنتى "ايران امروز" درج گرديده است.
*

نهمين كتاب بابك احمدى كه به مدت هفت ساله‏ ى اخير در زمينه‏ ى فلسفه‏ ى هنر و زيباشناسى به بازار آمده، نامش "معماى مدرنيته" است.

اين كتاب‏ها را اگر به سه كتاب ديگرش بيفزاييم كه در چهار ساله‏ ى پيش‏تر از اين‏ها پيرامون سينما و مباحث مربوطه‏ اش انتشار يافته بود، مجموعه‏ ى چشمگيرى به لحاظ كميت تأليف فراهم آمده است.

به عبارت ديگر در كارنامه‏ ى يازده ساله‏ ى او دوازده كتاب مجموع شده كه توده‏ ى انبوهى از طرح سؤال و نظر را پيش روى ما مى‏ گشايد.

هر كدام از ما، وقتى مى‏خواهد بخشى از اين سؤال‏ها و نظريه‏ ها را سبك و سنگين كند، سنجش‏ اش مى‏تواند با اين شك و ترديد اساسى گره بخورد كه شايد طرح اين همه سؤال و نظر با غفلت عمومى از يك پرسش اصلى و تلاش براى پاسخ‏ اش در ارتباط است.

اين پرسش اصلى هم چيزى نيست جز مسئله‏ ى ما با مدرنيته كه بايد حل شود. آن هم حتا وقتى سراغ كتابى مى‏رويم كه از رازآميزى عنوانش (با معمايى ساختن مدرنيته) تا اشاره‏هاى پيچ در پيچ مؤلفش، مسئله‏ ى ما را در پرده‏اى از ابهام مى‏پوشاند.

سواى اين قضيه، البته تاكنون بخش گسترده‏ اى از اين "ما"ى روشنفكر و اهل قلم ايرانى كه به صورت آدرس گيرنده پيام‏هاى بابك احمدى بوده است، يا اصلا اعتنايى به آثار او نداشته (با اين كه او از پركارترين مؤلفان اخير در زمينه ‏ى مسايل فلسفى است) يا اگر هم چيزى اظهار داشته و واكنشى نشان داده از حد پانوشته فراتر نرفته است.

يعنى اين كه بسيارى از نظريه‏ پردازان( براى نمونه‏ اى از اين عملكرد مى‏توان به مطلب رضا براهنى با عنوان "يك گفتگو" در كتاب "گزارش به نسل بى‏ سن فردا"، ص 76نشر مركز، 1374رجوع كرد) و منتقدان در رابطه با پديده‏ ى مورد نظر ما با توطئه‏ ى سكوت پاسخ داده ‏اند.

اما همان واكنش‏هاى اندكى كه صورت گرفته از سوى تازه‏ واردان و نسل در حال رشد بوده است. از مطلب "آشفتگى و..." اباذرى و فرهادپور (نشريه كيان، شماره 8سال (1371به مثابه سرآغاز كار گرفته تا مطلب "هرمنوتيك..." يزدانجو (نشريه آدينه، شماره 134سال 1377) در اين روزها.

اما براى آن كه به دام نفى مطلق نيفتيم، بايد اذعان داشت كه به رغم تمام كمبودها و ايراداتى كه در رابطه با آثار بابك احمدى عنوان شده است، تأليفات او از مؤلفه ‏هاى تحول در درك و دريافت ادبى - فلسفى فارسى‏ زبانان محسوب مى‏شود.

حجم فراوان اطلاع‏ دهى او از نظريه متفكران غربى، با وجود اشاره‏هاى حاشيه‏ اى يا نامرتبط و مثال‏هاى نا به جا و نيز عدم پيوستگى سخن افرادى كه همنوا نيستند، به هر صورت افكار عمومى ما را به مرحله تازه‏ اى از انتظارات كشانده است.

يكى از پيامدهاى اين تحول همانا اتمام دوره‏ ى آن دسته از نظريه‏ پردازان نسل پيشينى است كه با نقل قول و ذكر نامى از متفكرى غربى سخن خود را تزئين مى‏كردند تا اظهار نظر خويش را مشروعيت بخشند.

حال از طريق اين كميت گسترده‏ى آثار بابك احمدى، چه به لحاظ نقل قول‏هاى تزئينى و چه ذكر نام‏هاى غربى و مرعوب‏ ساز براى خواننده‏ ى معمولى، ديگر افكار عمومى ما به مرز اشباع رسيده است.

كتاب 360صفحه‏ اى "معماى مدرنيته" به جز يادداشت اول و نمايه‏ ى نام‏ها در آخر، از نه مطلب تشكيل مى‏شود كه مؤلف آن‏ها را "جُستار" مى‏نامد.

منتها در مسير اين جستجوهاى نگاشته‏ ى احمدى، خواننده همواره با سؤالى پيرامون نقش او به مثابه‏ ى مؤلفى كه بين انتقال ترجمه حرف ديگران و نوشتن نظر خود نامصمم مانده، روبرو است.

احمدى، اما، خود روى اين سؤال آب پاكى مى‏ريزد. در اين رابطه درباره‏ ى ديگران مى‏نويسد:".. هيچ يك از ما مؤلف گزاره‏هاى و حكم‏هايى كه به كار مى‏بريم و سازندگان معناهايى كه خود گمان مى‏بريم آن‏ها را آفريده ‏ايم، نيستيم" (ص 51كتاب ياد شده، نشر مركز، تهران،1377).

با اين تلقى و شيوه‏ى نگارشى كه احمدى پيشه مى‏كند و در وضعيت مورد قبولش - يعنى موقعيت پسامدرن و پيامدهايش - آن چه را در مورد ديگران ابراز مى‏دارد، البته در مورد خودش نيز صادق است.

به رغم شانه خالى كردن از زير بار مسئوليت احتمالى نگارش كه زير پوشش نظريه‏ پردازى مشعشعانه مبنى بر نبود حقيقت، چه نوع يگانه يا نوع نسبى‏اش، و بيان مرگ سوژه، يعنى آن چه جز ستيز با انسان حقوقى و طبيعى نيست، بابك احمدى اما مطلب خود را بى‏ انگيزه نمى‏نگارد.

آن هم به رغم پذيرش "موقعيت پسا مدرن" كه الزاما بايستى از انگيزه و شور آرمانخواهانه تهى باشد.

او در يادداشت اول كتاب مدعى مى‏شود كه ارائه اثر براى اين امر است كه "از بند دوران خود آزاد شويم و عليه آن بجنگيم".

منتها اين آزادى‏خواهى و هماوردجويى عليه دوران نه در واقعيت، كه در فضايى انتزاعى و بى ‏ارتباط با زمينه زبانى ارائه بحث (يعنى شرايط ايران و فضاى فارسى ‏زبانان) صورت مى‏گيرد.

از ايرادهاى اساسى اين گونه تأليفات يكى همين بى‏ ارتباطى با محيط بلاواسطه‏ ى خود است كه امر تأثيرگذارى منتفى مى‏شود.

نه فقط كل اشاره‏ها و ارجاعات كتاب، بلكه بستر اصلى اين بحث‏ها و واكنش‏هاى نظرى نيز پيوندى با امروزه روز مؤلف و جامعه‏اش نمى‏گيرد و در فضاهاى دور دست فرهنگيان مى‏ماند.
احمدى كه با استفاده آشكار و پنهان از منابع دست اول و دوم در صدد انتقال انديشه متفكران و صاحب‏نظران اروپايى مى‏شود، به دليل بى‏ ارتباطى با محيط خود، به واقع براى يك خلأ كتاب را عرضه مى‏دارد.

اين خلأ اما حتا با ترجمه‏ ى كتاب به يك زبان فرنگى نيز پُر نمى‏شود. زيرا فراتر از منابع دست چندم موجود نمى‏رود و در سطح انديشه گره‏گشاى نمى‏شود.

حالا كه اين كتاب از طريق ترجمه به زبان‏هاى فرنگى نجات نمى‏يابد و اين امر در نيافتن مخاطب نهفته است، شايد در مرتبط ساختنش با محيط خود (يعنى فضاى زبان فارسى و شرايط ايران) مفّرى يابد. براى اين رويكرد به كتاب بايد آن را به مثابه اثرى در ميان آثار اين زمانه در نظر گرفت و در زير سقف بزرگ‏ترى جاى داد.

منتها در زير اين سقف بزرگ، مسائل بسيارى نهفته است. اين مسائل هم تشخيص مسئله‏ ى تاريخى خاص دوران مى‏تواند باشد كه به چالش سنت و تجدد معروف است و در ضمن بر سر عمده بودن آن توافقى همگان وجود دارد، و هم مسائل‏ى نظرى تشخيص روحيه و خلقيات افراط و تفريطى ملت ما.

كافى است به ياد آوريم كه مثلا فيلسوف مطرح سه - چهار دهه‏ى پيش "احمد فرديد" در طول و عرض سى - چهل سال ميدان‏دارى فلسفيدن ما از نوشتن و عرضه ‏ى كتاب دريغ مى‏ورزيد و حالا فيلسوف مطرح اين روزگار در كمتر از يك دهه و نيم بيش از دوازده كتاب نسبتا قطور به بازار روانه كرده است.

تازه در يادداشت اول همين كتاب "معماى مدرنيته" (كه اگر قرار بر سنجش مكتوب باشد با همان عنوان رازآميز و معمايى خود مسئله‏ ساز مى‏شود) احمدى نويد داده است كه "هم چنان در راهم".

اما اگر يك لحظه انتظار كتاب‏هاى آينده آقاى بابك احمدى را كنار بگذاريم و بخواهيم سراغ همين تأليف "معماى مدرنيته" ايشان بازگرديم، آن چه به صورت اولين مسئله براى مخاطب مطرح مى‏شود، تصور مؤلف از مخاطب است.

البته از آن جا كه در قبل اين كتاب را حضورى در خلأ خوانده‏ايم، ممكن است كه يك چنين اشكالى را از پيش سر هم كرده باشيم.

اين چنين عيبى را نگاه بى‏ طرف مى‏تواند به عنوان توطئه تشخيص دهد. يعنى تا وقتى كه دليل و مدرك براى ادعاى خود ارائه نكرده باشيم. پس ببينيم كه تصوير مخدوش از مخاطب داشتن براى يك مؤلف كتاب فلسفى كه مى‏خواهد "معماى مدرنيته" را پاسخ‏گو باشد، به چه صورت است؟

براى آن كه عارضه ‏ى مخدوش بودن تصور مخاطب نزد مؤلف را نشان دهيم، نياز به تورق كل كتاب نيست؛ همان دو سه جمله‏ ى اول مطلب نخست منظور ما را مى‏رساند.

مى‏‌خوانيم: "تعريف‌هايى كه تاكنون از مدرنيته ارائه شده ‏اند چندان فراوان، متنوع و حتا با هم متضادند كه اگر بگوييم اين واژه‏ ى بسيار رايج در علوم اجتماعى، تاريخ‌‏نگارى و فلسفه‏ اى امروز، يكى از مبهم‏ترين اصطلاح‏ها نيز به شمار مى‏آيد، حرف تازه‏اى پيش نكشيده‏ ايم. تاكنون، هيچ كس نتوانسته تعريفى يكه، نهايى، كامل، قطعى و ذات‏ باور از واژه‏ ى "مدرن" و از مفاهيمى كه همراه با آن مطرح مى‏شوند هم‏چون "مدرنيته"، "مدرنيزاسيون" و "پسا مدرن" ارائه كند. و به نظر مى‏رسد كه حتا ارائه‏ ى يك تعريف بر اساس فصل مشترك تعريف‏هاى موجود از مدرنيته نيز ممكن نباشد" (ص 3كتاب ياد شده).

در همين نقل قول بلند، كه ديگر نظيرش تكرار نخواهد شد، سه مشكل خوابيده است كه هر كدام مسئله‏ اى را باعث مى‏شدند.

نخست اين كه مؤلف جمله‏ پردازى مى‏كند براى آن كه در آخر بگويد »حرف تازه‏اى پيش نكشيده« است. دوم آن كه يك فرض غلط به مثابه‏ ى تعريف يكه و... از مدرنيته بنا مى‏دارد تا بگويد امكان تعريف مشخص آن وجود ندارد. و سوم اين كه با القاى آشفتگى بر سر مدرنيته (معلوم نيست پس خواسته روشن كردن معمايش چه مى‏شود و مگر خواننده را براى جواب‏ يابى به سوى خود نكشيده است؟) مخاطب را به گرايش خودخواسته‏اى در مباحث سوق دهد.

يعنى به قبول تز وضعيت پسا مدرن كه در جاهايى آورده است. از جمله در ص 52كتاب.

اگر در آن مسئله‏ ى نخست، مشكل و عارضه ناروشنى فهم و درك مخاطب خوابيده كه مؤلف را به مكررگويى و جمله‏ پردازى صرف و شرح و تفسيرهاى بيهوده مى‏كشاند، مسائل بعدى ما را با مشكل‏هاى ديگرى مواجه مى‏كنند كه به شيوه و روش در تأليف، اعمال سليقه در انتقال نظر ديگران و سرانجام القاى قصد و منظور خويش (به مثابه تنها شكل تأويل واقعيت نظرى) مربوط است.

بابك احمدى در روش تأليف خود آن قدر تعريف از مفهوم مدرن و مشتقاتش به دست مى‏دهد كه انگار يادش مى‏رود موضوع تعريف چه بود.

در لاى شاخ و برگ دادن به تعريف‏ها، مثل كسى مى‏شود كه جلوى درختان بايستد و جنگل را نبيند.
خواننده را از هزار توى تعريف بيرون نياورده، سپس به مسئله‏ ى گسست و پيوسته بودن سنت و مدرنيته مى‏رسد.

با ذكر نام ‏هاى كارل لوويت و هانس بلومنبرگ و اشاره به بيان نظر ايشان (بى آن كه از تفاوت حوزه‏هاى تفحص اين دو بگويد كه يكى تاريخ انديشه و ديگرى شناخت متن و تأثيرش بر دوران بوده است) بى هيچ ملاحظه و مكثى از مطلب يورگن هابرماس درباره‏ ى نيمه تمام بودن پروژه‏ ى مدرنيته سخن به ميان مى‏آورد كه حاصل يك جدل قلمى با پسامدرنيست‏هاى فرانسوى بوده است.

آنچه اما براى خواننده‏ ى آشنا به مسائل مى‏ماند حيرت از اين همه شعبده‏ بازى و پرش‏هاى چشمگير از حوزه‏هاى مختلف و نيز توسل‏ جويى به متنى است كه به منظور و فضايى ديگر تعلق دارد. آن هم براى آن كه محرز بودن دوران پسا مدرنيسم را از دهان مدافعين مدرنيته بيرون كشد (ص 23).

با اين كه معماى مدرنيته، بابك احمدى را در چارچوب وسيع‏ترى بايد قرار داد كه با متون دوران‏شناسى به زبان فارسى همپهلو شود، اما با اين حال چالش عمده‏ ى دوران خود را (يعنى درگيرى رايج و آشكار مابين سنت و تجدد كه هر روزه در فضاهاى مختلف فرهنگى - سياسى جامعه‏ ى ايران تجربه مى‏شود) به عنوان تنها نوع برداشت مشروع و ممكن قلمداد نمى‏كنيم.

چون اگر اين گونه سراغ "معماى مدرنيته" بابك احمدى مى‏رفتيم، با تأكيد او بر برداشت و دريافت پسا مدرنيستى از دوران حاضر، پيشاپيش بر سر تشخيص گرايش عمده در جامعه‏ ى خودمان دچار مشاجره و اختلاف و امتناع از گفت و گو درباره ‏ى اثر مورد نظر مى‏شديم.

البته بابك احمدى در دو مقاله‏ ى آخر كتاب خود ("ناسازه‏هاى دموكراسى" و "فيلسوف و سياست‏مدار") به لحاظ تئوريك موضع معتدل‏ترى در رابطه با مدرنيته نسبت به مقاله‏ هاى نخستين كتاب خود اتخاذ مى‏كند.

او به همين لحاظ به درك چالش سنت و تجدد (به مثابه نبرد الويت ‏دار ما در عرصه شناخت و اجتماع) نزديك مى‏شود.

چه آن جايى (ص 310 ) كه از ارزش دستاوردهاى سياسى مدرنيته و حركت به سوى جامعه باز و دمكراتيك و شكل‏گيرى دولت استوار به نمايندگى و تفكيك واقعى و عملى سه نيرو و... آزادى بيان مى‏گويد، و زندگى در اين فضا را شرافتمندانه‏ تر از زندگى كنار گروه‏هاى فشار و دولتى كه كوچك‏ترين تعهدى به دمكراسى ندارند، مى‏داند.

چه اين جا (ص 351 ) كه در ارتباط با نظريه‏ پردازى هانا آرنت اين واقعيت را عنوان مى‏دارد كه "اتخاذ موضع" "غير سياسى" خود موضعى است "سياسى" و "شكاف" ميان انديشه‏ هاى فلسفى و كنش سياسى، بيش از هر چيز بيان وجود دو قلمرو متفاوت است، و نه اثبات بى‏ ارتباطى كامل آن‏ها با يكديگر.

منتها حتا با اين موضع‏ هاى تعديل يافته نسبت به ارزش‏هاى مدرنيته نيز، ايرادهاى تأليف او، يعنى بى‏ ارتباطى با محيط اطراف و شرايط حاكم بر آن به قوت خود باقى مى‏ماند. اما سنجش ما از كتاب احمدى، به خاطر اين كه بيشتر به دنبال اختلاف نظر و عيبجويى از مدرنيته و به زعم خود به افشاى معماى آن پرداخته است. اين مطالب مى‏تواند يكى از سه جُستار 1-انسانگرايى، 2 - مدرنيته و فلسفه‏ى اخلاق، 3 - اخلاق و زندگى باشد.

از اين ميان هم به دليل كمبود وقت و جا و هم به لحاظ تشخيص نگارنده اين سطور فقط مطلب انسانگرايى مد نظر قرار مى‏گيرد و بررسى مى‏شود.

دو مطلب ديگر هم به لحاظ توجه به امكانات مؤلف (يعنى احاطه بر زبان فرانسه و انگليسى و لحن محكمش هنگام معرفى و بحث پيرامون متفكران اين زبان‏ها) و هم به لحاظ عدم قوام جُستارهاى ياد شده كنار گذاشته مى‏شوند.

جستار "مدرنيته و فلسفه‏ ى اخلاق" به رغم اين كه يكى از نادرترين مطلب اين كتاب است كه اشاره‏اى به شرايط امروزى ايران دارد (يعنى مسئله حضانت كودك و قربانى شدن دخترى) اما به خاطر نداشتن پيوند بخش‏ها و اشاره‏هاى مطلب كه از خبر حوادث روزنامه‏ هاى تهران درباره آرين گلشنى يكهو سراغ متون فلسفه‏ ى فمينيسم و غيره و غيرو مى‏رود، بررسى اين سطرها را به خود جلب نمى‏كند.

جُستار "اخلاق و زندگى" هم به خاطر عمده بودن نظر و تأويل حرف‌‏هاى متفكران آلمانى و به ويژه مارتين هيدگر با در نظر گرفتن امكانات زبانى مؤلف "معماى مدرنيته" و عدم حساسيت‏هاى قبلى ‏اش نسبت به وضعيت تفكر و فلسفه قرن بيستم در زبان آلمانى كه مكتب فرانكفورت و هستى‏ شناسى هيدگرى را در زير سقف "انديشه انتقادى" (ششمين كتاب بابك احمدى) قرار داد، توجه نگارش را جلب نمى‏كند. زيرا فقط سهل‏ انگارى وطنى ما است كه در نظريه‏ سازى خود، يك دموكرات راديكال را با يك آدم ضد دموكراسى مى‏تواند هم رأى داند.

منتها انتخاب مطلب انسان‏گرايى و شنيدن آن چه بابك احمدى از قول خود و ديگران مى‌‏گويد در پرتو اين دليل ضمنى تقويت مى‏شود كه در اين روزگار انسان جامعه ايرانى با نظام حكومتى درگير است كه اصل خودبنيادى و استقلال شعور و معرفت شخصى او را فقيه خودكامه با اصل اساسى قانونش، يعنى رهبرى صغار، پايمال ساخته است.

امرى كه با در نظر گرفتن تمايل چشمگير در جهان به سوى حقوق بشر و رعايت آن، به صورت وصله‏ ى ناجور جلوه مى‏كند.
بارى. جُستار "انسان‏گرايى" مطلب سوم كتاب "معماى مدرنيته" است.

البته خواننده‏ ى كتاب احمدى تا اين جا و تاكنون (يعنى از دو مقاله اوليه "معماى مدرنيته" و "مدرنيته و پندار هويت") بمباران اطلاعاتى شده است.

او شاهد سيلى از تعاريف مختلف بود، كه از فرهنگنامه ‏ها و لغتنامه‏ هاى متفاوت سرچشمه گرفته و از منابع دست چندمى درباره‏ ى مدرنيسم فرهنگى - ادبى سرازير شده‌است. بى آن كه تصوير روشنى از قضايا به دست آمده باشد.

البته برخلاف مقاله‏ نويسى، از جُستارنگارى انتظار پاسخ نهايى نمى‏‌رود. اما اگر قرار است در پايان طرح پرسش‌‏ها و آزمايشات نثرى خود (آن گونه كه مثلا نزد مخترع جُستارنويسى، يعنى ميشل دومونتن فرانسوى مطرح بوده) مطلب به يك سؤال اصلى منجر مى‏‌شود، اين سؤال اصلى نمى‏‌تواند از منطق سازگارى نهاد و گزاره‏‌ها و روشنى معناى بيان سرپيچى كند.

براى آن كه نشان دهيم بابك احمدى نه تنها در زمينه‏ ى محتوا و روش بررسى مبتلا به ايراد است، بلكه همچنين در فرم نگارش جُستار نيز به اصل پرداختن و صيقل دادن اثر وفادار نمى‌‏ماند، بى‏ ربط نيست اگر پايان مطلب "معماى مدرنيته" او را كه به خاطر شباهت با عنوان كتاب بايد از اهميت به‌سزايى برخوردار باشد، در نظر بگيريم.

او در (ص 34 ) پايان مطلب چنين مى‏نويسد: "مدرنيته از راه برجسته كردن پيكار خود با گذشته، امروزش را توجيه مى‏كند و شروع مى‏نمايد. از آن چه تاكنون آمد، شايد روشن شده باشد كه اين واپسين توجيه مدرنيته به معماى آن تبديل مى‏شود. چگونه مى‏توان با سنت‏ها جنگيد، وقتى آن‏ها همچون عناصر ساختارى مبانى تعيين‏ كننده‏ ى زندگى، جامعه، تمدن و موقعيت مدرن شده ‏اند؟"

بابك احمدى در همين چند جمله كوتاه پايان مطلب، كه بايد به آن سؤال كليد و پايانى خواننده را راهبر باشد، دو اشتباه عمده مى‏كند.

يكى اين كه چالش مدرنيته با سنت را نه به مثابه انگيزه اصلى و موتور تحرك اين دوران كه به صورت توجيه آن مى‏بيند.

دوم اين كه متوجه نمى‏شود كه ماهيت سنت به مثابه دوران تاريخى با آن چه در مدرنيته ابداع مى‏شود و شكل سنت به خود مى‏گيرد، اساسا اگر متضاد نباشد به حتم متفاوت است.

حال با چنين پيش‏زمينه‏اى از نكته‏ سنجى و تيزبينى مؤلف، به مطلب سوم او در تأليف مى‏رسيم كه به نظر ما ستون فقرات كتاب "معماى مدرنيته" را مى‏سازد.

مطلب با نام هيدگر و اشاره به گفته‏ هاى او شروع مى‏شود كه به زعم احمدى با پرسش "متافيزيك چيست؟" راه را بر سؤال "انسان چيست" گشوده است.

بر سر راه بررسى اين پرسش احمدى به آن اشاره‏هاى هيدگر توجه مى‏كند كه به جاى ريشه داشتن در تاريخ انديشه و متون فلسفى در روايات اديان سامى وجود دارند.

همان طورى كه هيدگر از منظور آفرينش انسان مى‏پرسد كه در اين راستا نقش بشر خاكى چى مى‏ باشد: "سربلندى آفرينش يا گمراهى آن؟"

احمدى پس از اين اشاره به سؤال هيدگر، سراغ معناى انسان مى‏رود. از تعريف آن مفهوم در زمان روميان، با سرمستى و سرعتى كه خاص قلم اوست، به بررسى‏ هاى فلسفه فمينيستى مى‏رسد.

همين طورى مؤلف ما به پيش مى‏تازد.

سده‏هاى تاريخ انديشه را سريع درمى‏نوردد و پشت سر مى‏گذارد تا اين كه به نقد معناى انسانيت در فكر و زبان‏هاى اروپايى مى‏رسد.

آن گاه بدين اشاره دلخوش مى‏كند كه "اين منش متافيزيكى انسانگرايى (...) در مورد "انسان نوعى" چنان به كار مى‏رود كه جا براى كاركرد ايدئولوژيك انسانگرايى باز بماند." (ص85).

احمدى مسئله‏ اش نقد تفكر در اروپاست و هيچ شوق و انگيزه‌‏اى ندارد كه مثلا هنگام نقد عام‌گرايى انسانگرايان، يك لحظه هم ياد قوم و قبيله‏ پرستى دور و بر خود بيفتد كه انسان را با معيار خودى و غريبه، نجس و پاك، يا مؤمن و كافر واجد حيات يا نيستى مى‏يابد.

او در همين بخش از مقاله‏ ى خويش، در پايان كار، عدم حساسيت خود را نسبت به تفاوت خاستگاه‌‏هاى افراد ناهمنوا بار ديگر اثبات مى‏‌كند، آن هم وقتى حرفى از آدورنو را در تكميل حرف هيدگر درباره‏ ى انسانگرايى غربى مى‏آورد.

بخش‏هاى دوم و سوم مطلب مورد نظر ما با اشاره‏هاى جسته و گريخته و نقل قول‏هاى جور واجور با هدف افشاى پيامدهاى روشنگرى طى مى‏شود كه به زعم احمدى مى‏خواسته براى "انسانگرايى پيشينه تاريخى و نظرى جعل كند." (ص86).

اين زمينه‏ چينى براى بيان فشرده نظرات متفكرانى بوده كه در گفتمان عيب‏ جويى از انسانگرايى، به گمان احمدى مى‏توانند بى هيچ ملاحظه‏ اى سلسله‏ وار ابراز نظر كنند.

او در پايان بخش سوم جُستار "انسانگرايى" مى‏آورد: "نيچه راه را گشود تا در روزگار ما، پس از آن هم سرود ستايش انسان، و خطابه ‏هاى پر آب و تاب درباره‏ ى "مذهب انسانيت" متفكرانى چون هيدگر و فوكو با انسانگرايى فلسفى درافتند و فوكو بنويسد كه انسان اختراعى است كه چندان زمانى از ساخته شدن ‏اش نمى‏گذرد و به پايان عصر خود هم نزديك شده است." (ص 112).

پيش از آن كه نگاهى به آخرين فرد اين سلسله گفتمان عيب‏ جويى از انسانگرايى، يعنى ميشل فوكو، بيندازيم و نكاتى را درباره‏ ى مسئله‏ ى واكنش و انگيزه‏هاى نظرى او بياوريم، به قرار قبلى خود درباره‏ ى كتاب "معماى مدرنيته" بازگرديم.

اين قرار چيزى نبود جز اين امر كه نوشتار او را از خلأ و انتزاع دور كنيم و در ربط با خاستگاه متن‏ اش، يعنى شرايط زبانى - فرهنگى بلاواسطه‏ اش، قرار دهيم. همين گفتار اخير، برحسب خوانش يا قرائت ما دو اشاره ضمنى نيز دارد كه يكى مفهوم "سرود ستايش انسان" است و ديگرى عنوان "مذهب انسانيت".

اين دو اشاره كه در پيوند هم و بى هيچ ملاحظه‏ اى نسبت به تفاوت‏ ها و حتا تضادهايشان به شكل دانه‏ هاى يكسان رشته‏ ى تسبيح بابك احمدى در نظريه‏ پردازى درآمده ‏اند، سابقه ‏ى يك چالش هفتاد - هشتاد ساله در بستر فرهنگ كشور ما را لاپوشانى مى‏كنند.

چالشى كه ميان ادب و شعر ما (همان طور كه در مفهوم سرود ستايش انسان مستتر است) از يك سو و حاكميت استبدادى و ابزار ايدئولوژيك آن يعنى اعتقاد شك‏ ناپذير (آن گونه كه عنوان مذهب انسانيت در دوران مدرنيزاسيون رضا خانى در خود پنهان دارد) از سوى ديگر جريان داشته است.

حال او به بركت انديشه‏ هاى پسا مدرنيستى نسبت ميان اين‏ها را به هم ريخته و به بهانه‏ ى نظريه "روايت‏هاى اعظم" ليوتارى كه ديگر هيچ حقيقتى را نمايندگى نمى‏كنند، دوغ و دوشاب را همزمان به مثابه آشاميدنى عرضه مى‏دارد.

بخش چهارم جُستار "انسانگرايى" احمدى كه قابل بيشترين تأمل است، با اين جمله آغاز مى‏شود: "مرگ سوژه را هنرمندان پيش از فيلسوفان درك كردند". (ص 112).

بر همين منوال او سراغ ادبيات را مى‏گيرد. پس از اشاره‌‏هاى مختصر و دو جمله‏ اى به راسين و شكسپير، سراغ كتابى پيرامون نقاشان مى‏رود و سپس باز به ادبيات برمى‏گردد.

سياهه‏ اى از سرشناسان ادبى از پروست و ولف گرفته تا كافكا و بورخس را همراه جمله‏ هايى كُلى و برداشت‏هاى دلبخواهى مى‏كند تا شاهد كافى براى مدعاى مرگ سوژه خود فراهم كند.

احمدى چون سعى در تهيه مدرك و سند دارد، نگاهى از دور به اديبان مى‏اندازد. بى آن كه با فاصله بتواند تفاوت‏هاى آنان را در نظر آورد، مدام مدعاى خود را به تعبيرهاى عام از روايت اينان مى‏ چسباند.

مهم‏ترين ايراد اين عملكرد احمدى همسنگ گرفتن مسئله رد داناى كل در روايت‏‌هاى داستانى با مرگ سوژه به مثابه‏‌ى شناساى جهان در فلسفه‏ ى شناخت است. اين اديبان مدرن كه هر كدام نماينده‏ ى تأويل خاصى از نقش متن و راوى هستند، به رغم دست رد زدن به سينه‏ ى داناى كل قرون وسطايى كه مدعى شناخت كلى و عام از جهان بود، اما هر كدام سعى در باخبرى از جزئيات و دانايى نسبت به اجزاى زندگى و ادبيات مى‏نمودند.

احمدى با اين كمبود كه در معجون هفت جوشى از انگيزه‏ها و دنياهاى مختلف ادبى خود را نمايان مى‏سازد، به گفتمان فلسفى بازمى‏گردد و با تأكيدى خاص بر نقش فوكو در اين ميان مى‏پرسد: "بنيان فلسفى بحث فوكو در انكار سوژه و مردود شناختن انسانگرايى چيست؟" (ص 119) .

او پس از شرح و تفصيلى بر نظريه فوكو به سرانجام افراط و تفريطى نظر او مى‏رسد كه چيزى جز يكى دانستن و همطراز خواندن حقيقت و قدرت نيست.

نتيجه‏ گيرى‏‌هاى احمدى از بحث خود، به جز آن ابهام همواره در روايت، در حاشيه‏ اى كه به نظر رولان بارت پيرامون "مرگ مؤلف" مى‏نگارد، مرگ سوژه را استنتاج مى‏كند.

اين نتيجه سپس با چند نقل قول از اليوت و اسكار وايلد و موريس بلانشو، به عاريت گرفته شده از زمينه‏ هاى مختلف شعر و شاعرى تا روايت داستان و رمان، به نظريه "مرگ انسان" منتهى مى‏گردد.

خواننده در اين بخش پس از مشاهده نام‏هاى مختلف و خواندن نقل قول‏هاى پراكنده، در سرانجام جمله‏ پردازى‏هاى احمدى همواره به فوكو مى‏رسد كه مى‏بايد آخرين نُت حسن ختام را بنوازد.

آن گاه براى اثبات "مرگ انسان" در ص 119 گفتار بلندى از سخن فوكو را مى‏خوانيم: "انسان نه قديمى‏ترين و نه ثابت‏ترين مسئله‏ اى است كه در مقابل دانش انسانى مطرح شده است. با در نظر گرفتن يك نمونه‏ ى گاهنامه‏ اى نسبتا كوتاه، درون يك قلمروى جغرافيايى محدود - فرهنگ اروپايى از سده‏ ى شانزدهم به اين سو - مى‏توان مطمئن بود كه انسان اختراعى تازه در آن است... چنان كه تبارشناسى انديشه ما به سادگى نشان مى‏دهد انسان يك اختراع ايام جديد است، و چه بسا پايان آن نزديك شده است".

اين نقل قول از فوكو را بابك احمدى براى اثبات حرف خود مى‏آورد. حرفى كه به خاطر ابهام ياد شده در نوشتارش، اما به صورت استدلال روشن يك نظريه درنمى‏آيد.

او اين نقل قول را، اما، هم چون تكخالى روى ميز قمار به خدمت مى‏گيرد تا در پيشتازى گفتارى رنجور از بى ‏استدلالى، سرانجام يك كولاژ نظرى را روى كاغذ پياده كند.

در اين گستره تمام مواضع پسا مدرنيستى كه انسان را به مثابه‏ ى محور مدرنيته و شناساى جهان نفى مى‏كند، از لا به لاى جمله‏ هاى نيمه خورده‏ ى فوكو پيرامون "مرگ انسان" و يا درباره‏ ى "همدستى حقيقت با قدرت" ابراز مى‏شود.

او در تقويت بيان و به اصطلاح استدلال حرف خويش، باور به درستى كامل نظر فوكو را چنان مصمم پى مى‏ گيرد و جا براى هر گونه شك و شبه ه‏اى را انكار مى‏ دارد.
موضوع فوكو اگر كه با لحن شرط و شروطى و جمله‏ هاى التزامى و كلمه‏ هاى شايد و چه بسا هنوز انعطافى را به نمايش مى‏گذارند، در تكرار مصممانه و مؤكدشان به وسيله احمدى به صورت حكم و اعلاميه ظاهر مى‏شوند.

اين باور بى چون و چرا به منبع نظرى از سوى بابك احمدى با رد انتقاد و نفى تشخيص ادوارد سعيد درباره‏ ى فوكو مبنى بر اين كه او را در بند اروپا مركزمدارى (ص120) مى‏‌داند، نمونه‏ ى مشخصى مى‏يابد. زيرا اگر معناى ترجمه‏ ى اروپا مركزمدارى همانا محدوديت جغرافيايى بررسى‏ها باشد، آن گاه نه تنها ميشل فوكو كه ارجاعات تاريخ انديشه‏ اش همواره از موضوع‏هاى آثار متفكران اروپايى و جوامع مربوطه ‏شان نشأت گرفته، بلكه خود بابك احمدى نيز اسير اروپا محورى مانده است.

براى اين مورد مثلا مى‏توان به صحبت‏هاى او در مقاله‏ ى ناسازه‌‏هاى دموكراسى اشاره دارد كه حال و روز مردم جهان را در نظام‏هاى حاكم فقط در مثال‏هايى محدود به كشورهاى اروپايى خلاصه مى‏كند و با بى توجهى به تجربه‏ هايى از دموكراسى در كشورهايى نظير هندوستان و مكزيك، نگاه به سياره‏ اش تنها به يك قاره محدود مى‏ماند. (ص 319)
در رابطه با "معماى مدرنيته" كه در آن نگرش ميشل فوكو به مثابه دستگاه چاره‏ ساز ارجاعات نظرى انتقاد از تجدد مطرح است و به خاطر آن انسان‏ ستيزى مرسوم دهه‏ هاى شصت و هفتاد اروپا كه هنوز گريبانگير جامعه‏ ى ايرانى مانده، بيهوده نيست اگر به اثرى انتقادى اشاره كنيم.

عنوان اين اثر "جستارهايى درباره‏ ى انسان‏ ستيزى معاصر" است و لوك فرى و آلن رنو نويسندگانش هستند. Luc Ferry, Alain Renaut
Antihumanistisches Denken", Ed. Hanser, 1987.

در اين كتاب هفت فصلى، نويسندگان به دو گرايش عمده در فلسفه‏ ى فرانسوى مى‏پردازند كه حول وحوش سال‏هاى شصت و هشت پديد آمده بود.

ريشه اين گرايش‏ها از يك سو به منابع و آثار متفكران عدالت‏خواه و از جمله آموزه‏هاى ماركس مى‏رسد و از سوى ديگر به آن شيوه نگرشى مرتبط مى‏شود كه از نيچه آغاز و در تفسير و پرداختن خاصى با هستى‏ شناسى هيدگرى تداوم يافته است.

اشاره اجمالى در اين جا فصل سوم كتاب را مد نظر مى‏گيرد كه زير عنوان "نيچه‏ گرايى فرانسوى" به سنجش نظريات فوكو پرداخته است.

اين متفكر فرانسوى كه آثار مختلفى در مجراى تبارشناسى مفاهيم و روند تاريخى انديشه انتشار داده، اما خود در چارچوب دورانى مانده كه پس از فروكش جنبش اعتراضى 68ديگر فقط در راستاى ساختارزدايى از عقلانيت گام مى‏گذارد. چنان چه اصلى‏ترين انگيزه فلسفيدن اين دوران كه تأويل‏هاى مختلفى از نيچه، ماركس و هيدگر را به خدمت مى‏گيرد، چيزى جز حمله به خردباروى نيست.

محور اين گرايش منطبق است با متزلزل ساختن اعتبار ذهنيت فاعل شناسا. دست اندركاران اين گرايش خردستيز، به فراخور حال و هواى پيشين خود يا واكنش به خاستگاه ‏هاى قبلى خود حمله به خرد را با بهانه‏ ى زدايش خودپرستى بورژوازى از سوژه يا تحت لواى پاك‏سازى متافيزيك تازه سر درآورده توجيه مى‏كنند.

اما اين توجيه‏ گرى بدون پيامد براى وضعيت جهان - زيست ما نيست كه با رشد چنين گرايشى در فلسفه پس از طرح بحران سوژه و فاعل شناسا، صحبت مرگ انسان نيز به راحتى و بى هيچ تأملى ميان مى‏آيد.

ناگفته روشن است كه انصراف فلسفيدن امروز از صحبت پيرامون مرگ به خاطر دلهره از آن نيست. از زمان كانت معلوم گشته كه فلسفه از تأمل و بررسى مرگ به صورت مجرد و صرف موضوعى آن طرفى نمى‏بندد.

او در مقاله‏ اى به نام "پايان تمام چيزها" سترونى اين موضوع مجرد را و نيز عدم بارآوريش را براى بحث و تفحص خاطر نشان كرده است.

از ديدگاه امانوئل كانت، ما در پرداختن به مرگ، به عنوان مسئله‏ اى در خود و امرى قائم به ذات، به ورطه‏ اى سقوط مى‏كنيم كه رهايى از آن ممكن نيست. زيرا ديگران را از تجربه‏ ى مرگ خود نمى‏توانيم باخبر كنيم.

بگذريم كه تازه در شرايط امروز و در نگاه انتقادى به سنت عرفانى و ايثار وطنى است كه از عدم كارآيى آن شيوه انديشه مرگ‏ گرا براى تنظيم مسائل و هنجارهاى امروزى‏مان باخبر گشته ‏ايم.

هم چنين در جستارها و سرايش‏ هايمان نيزمعلوم گشته كه در فضاى زبان تلاش براى بيان مختصات مرگ و ويژگى‏هايش، اگر اصلا چنين چيزى ممكن نباشد، همواره ناكام مى‏ ماند.
بگذريم كه در تجربه‏ هاى عينى و روزمره پيامدهاى مرگ‏ انديشى و مرگ‏ پرستى از آن‏رو كه به صورت تبليغات رسمى مطرح مى‏شوند، مردودتر از آنند كه باز آزمايش شوند.

حال در پايان مطلب پس از اشاره به سترونى انديشيدن به مرگ براى فلسفه كه به صورت باور به مرگ انسان در اظهارات متفكران پسا مدرنيست و از جمله ميشل فوكو بازتاب يافته است، بهتر اين كه به سراغ نمونه‏ اى از كمبودها و نادرستى‏ها در صغرا و كبراچينى اينان بازگرديم. آن گونه كه از سوى لوك فرى و آلن رنو به ميشل فوكو نسبت داده شده است.

يكى از اصلى‏ ترين انگيزه‏ هاى فوكو در نقد دوران معاصر به تلقى‏ اش از رفتار جامعه ‏ى مدرن با ديوانگان مربوط است. اساس جامعه‏ ى ياد شده، به رغم او بر پايه‏ ى نادرست حذف ديگرى شكل مى‏گيرد. در حالى كه به نظر لوك فرى و آلن رنو، منطق كاركرد جامعه‏ ى مدرن برخلاف تلقى فوكو نه براساس حذف كه بر پايه تطبيق آنان - آن گونه كه در شرحيات دموكراسى مدرن از سوى توكويل آمده - و منتج از اصل برابرى انسان‏ها است. اينان با خاطر نشان كردن برداشت غلط فوكو از چگونگى رفتار و هنجارهاى جامعه‏ هاى پيشا مدرن و سنتى با ديوانگان كه گويا داراى مدارا و بردبارى بيشترى بوده ‏اند، به اين نكته اشاره مى‏كنند كه در جامعه‏ هاى دوران پيشين اعمال قدرت با قلدرى و سلسله مراتب بيشترى از فرادستى و فرودستى انجام مى‏ گرفته است.

بر همين منوال آدم مجنون و ديوانه در دوران پيشين نه به صورت انحرافى از هنجارهاى عمومى و يا دست بالا عارضه‏ اى در نظام رفتارى تلقى مى‏شد، بلكه به صورت عنصرى رانده شده از ارتباطات انسانى به شمار مى‏آمد.

اگر مجنون و ديوانه در حاشيه زندگى روزمره دوران قديم اسير و به دوره‏ ى انسانيت راه نمى‏يافت، در جامعه‏ ى مدرن كه بر اساس مردم‏سالارى و برابرى حقوق انسان‏ها بنا شده به مثابه انسانى با رفتارى ديگر فهميده مى‏شود. بدين ترتيب يكى از برنهادهاى ميشل فوكو در نقد جامعه ‏ى مدرن هم به لحاظ قياس نادرست تاريخى و هم به لحاظ دريافت غير دقيق فلسفى ضعف‏هاى خود را آشكار مى‏كند.

با همين اشاره به يكى از بنيان‏هاى فكر پسامدرنيستى كه كمبودهاى خود را برملا كرد، به پرسش آغاز مطلب برمى‏گرديم كه آيا بغرنج ما گشايش معماى مدرنيته است يا حل مسئله‏ ى آن؟