داستان نویسنده و جیگرِ آقا
Tue 5 07 2022
لقمان تدین نژاد
«Westoxification»:
داستان نویسنده و جیگرِ آقا *
ماشین آریاشاهینِ خاکستری گاز داد از سرابالایی خیابان گلابدره بالا آمد مقابل خوار و بار فروشی زد روی ترمز و دوبله ایستاد خیابان را بند آورد. سه چرخهیی که بیتوجه به او سپر به سپر به دنبال میآمد مجبور شد بزند روی ترمز و آشکارا کلّه زد. رانندهی سهچرخه سرش را از پنجره بیرون آورد و چیزی گفت که در صدای اگزوز خفه شد. مرد میانسال بعد با عصبانیت فرمان خود را چرخاند از پشت آریاشاهین در آمد و به هر زحمتی بود مانوور کرد و از ده سانتیِ کنار آن رد شد. رانندهی سهچرخه چند متر از آریاشاهین رد شده برگشت و گُترهیی گفت که آنهم باز مفهوم نشد. رانندهی آریاشاهین در تمام مدت بیتوجه به اینهمه گردن کشیده بود و از امتداد پنجرهی در طرفِ مسافر صدا میکرد،
-محمود...،
یکی از دو نفری که پای چنار ایستاده بودند کنار پیشخوان پر از گوجه و خیار و انگور و شلیل و هلو و غیره و باهم حرف میزدند برگشت بطرف صدا. نگاه دو نفر که باهم تلاقی کرد رانندهی آریاشاهین با بیحوصلگی داد زد،
-محمود بپر بالا...،
و بعد نگاه کرد به پشت سر ببیند اگر باز ماشینی پشت سر او گیر کرده و منتظر است رد شود. محمود غافلگیر از این ملاقات نامنتظره دو قدم برداشت، از بالای جدول جست زد به کف خیابان، نزدیک شد به ماشین آرنجهایش را زد روی لبهی پنجره و با تعجب و لحنی لات مأبانه خودمانی پرسید،
-کجا با این عجله...؟ چه خبره...؟ وسط روز...؟
راننده با بیحوصلگی تحکّم کرد،
-دِ بپر بالا میگم...، چقد سئوال میکنی...؟
حسین هم تا حالا آمده و ایستاده بود شانه به شانهی محمود، سلام کرده بود به راننده و راننده بطور گذرا جواب سلام او را داده بود. محمود بار دیگر اصرار کرد،
-خُب آخه بگو چیه...؟ کجا میخوای بری...؟ همینطوری میگی بپر بالا...؟
شورلت سبز پستهیی ترمز کرد پشت آریاشاهین در فاصلهی یک متری. رانندهی آریاشاهین نگاه سریعی انداخت به پشت سر، دستش رفت روی دنده و نگاه آمرانه-بیحوصلهیی انداخت به محمود. محمود نگاه کرد به رانندهی شورلت که دستهایش را به علامت اعتراض بالا برده و خشم و بیحوصلگی خود را با نگاه القا میکرد. به سرعت پرید رفت در عقب را باز کرد نشست. همزمان حسین در جلو را باز کرد نشست. ماشین گاز داد از جا کنده شد و ماشین شورلت هم در امتداد خیابان پر درخت سپر به سپر به دنبال آمد تا که یک گردش به راست سریع کرد سر اولین چهار راه.
محمود تا جا بگیرد روی صندلی عقب مجبور شد چند کتاب را که آنجا افتاده بود سُر بدهد در امتداد طول صندلی که بتواند راحت بنشیند. معلوم بود کتابها تازه از چاپ در آمده و هنوز باز نشدهاند. بر روی جلد سلوفان یکی از کتابها عکسی بود از کعبه و موجی از حاجیانی که اِحرام بر تن از هر سن و نژاد و جغرافیایی به دور آن طواف میکردند. عنوان «تحلیل اصل توحید و تطبیق آن بر فلسفهی حج» به خط نستعلیق بر حاشیهی بالای کتاب خودنمایی میکرد. بر چند جلد کتابِ یکسانِ دیگر عنوان «Westoxification» به چشم میزد که آنها هم باز نشده بنظر میرسیدند. ترجمهی آزاد Westoxification چیزی میشد مثل، «غرب بد، شرق خوب» یا «خورشید از شرق طلوع میکند» یا «مشروعه بازگشت به خویش، مشروطه فرنگی و وارداتی»، یا چیزی مثل، «یادش بخیر صدر اسلام» یا «نقش غرب در تخریب اسلام و امّت واحده» یا «تفحصّی در افکار انحرافی طالبوف و مظلومیت شیخ فضلالله نوری» و از این جور چیزها.
راننده داشت گردش به چپ میکرد که محمود در حالیکه کتابها را جابجا میکرد با لحن شوخ خودمانی با صدای بلند گفت،
-اینطور که نمیشه آقای نویسنده...، از یه طرف آریاشاهین میرونی و کراوات میزنی و سیگار وینستون میکشی، از طرف دیگه ور میداری از این چیزها مینویسی...؟
راننده پوزخند زد و همچنان به راه خود ادامه داد. محمود حرف خود را تکمیل کرد،
-تصمیم خودتو بگیر...، کار خودتو یکسره کن...!
تا دقایقی دیگر ماشین از میدان تجریش رد شده و افتاده بود در جاده قدیم شمیران و در ترافیک سبک آن به سمت جنوب میراند. نرسیده به ایستگاه باغ قلهک، تا ماشین موقتاً پشت اتوبوس شرکت واحد آهسته کرده بود، حسین رو کرد به راننده و با کنجکاوی پرسید،
-هنوز نگفتی کجا داری ما رو میبری.
و راننده بالاخره فضای معما و اسراری را که بر حرکات و کارهای خود کشیده بود شکست و با هوایی از حس عمیق رسالت نجوا گونه گفت،
-داریم میریم قم...
و به مخفیکاری خود پایان داد. محمود از صندلیِ جلو و حسین از صندلیِ عقب به یکدیگر نگاه کردند و بدون اینکه چیزی بگویند و حرف روی حرف راننده بیاورند خودشان را برای هر خطری آماده کردند. قُم...؟ در فضای بلافاصله پس از قیام مردمیِ ۱۵ خرداد...؟ در فضای دستگیریِ بزرگان هیئت مؤتلفهی اسلامی...؟ وقتیکه سازمان امنیت طیب حاج رضایی و پادوهای سادهی میدان بارفروشان را آنطور دستگیر میکند و به زندان میاندازد...؟ آنها اما خود را کوچکتر از آن میدانستند که حرف روی حرف نویسنده بیاورند یا در درستی تصمیمات او تردید بخود راه دهند.
نویسنده دیگر چیزی نگفت و نه حسین و نه محمود هم از آن ببعد حرفی نزدند. ماشین فرو رفت در سکوتی معنادار و همراه ترافیک سبک جاده همچنان لغزید و لغزید بر سراپایینیِ خیابان. حسین از صندلی عقب دقیق شده بود روی نیمرخ مرد و سبیل پرپشت او که صورت استخوانی او را از دیگران متمایز میساخت. به روحیات و منشهای نویسنده فکر کرد که چطور از یک خانوادهی مذهبی برخاسته و رفته بود تا ترجمهی سارتر و کامو و پیوستن به حزب توده. این همانی بود که یک روز با او و جهانشاه و سید داوود داشتند میرفتند بنشینند کافه فیروز. نگاه نویسنده افتاد به آنطرف خیابان و دید که نجف دریابندری و جهانگیر افکاری و کیانوری و احسان طبری از پشت دیوار جنوبی سفارت انگلیس بیرون زدند و او گفته بود، جلّالخالق... لحظاتی بعد سیاوش کسرایی و فریدون تنکابنی هم از پشت سر آنها در آمده و وارد خیابان نادری شده بودند...
لبخندی که از یک خاطرهی خوش بر میآید نقش بست بر صورت محمود و همانطور خیره مانده بود به نیمرخ نویسنده و مرادی که خود را جوجهی او میدانست.
...
نویسنده از این سر خیابان داد زد، «آهای... نفتی...!» آنها از آن سر خیابان برگشتند بطرف صدا. معلوم نبود اگر نویسنده را شناختند از آن دور یا نه اما هرچه بود کیانوری رهبر حزب کمونیست و احسان طبری مغز متفکر مارکسیسم در خاورمیانه و استاد مارکسیسم لنینیسم دانشگاه مسکو دو پا داشتند دو پای دیگر هم قرض کردند و دِ در رو. نشان به این نشان که همگی نفس نفس زنان دویدند تا سه راه کالج و در ورودی کوچهیی که در آن یکی دوتا دفتر نمایندگی ماشین آلات سنگین قرار داشت گم شدند. نویسنده آنروز پس از مشاهدهی فرار مفتضحانهی کیانوری و طبری و پیرویِ بردهوار کسرایی و تنکابنی از آنها به خنده افتاده و گفته بود، «دیدی محمود...؟» و با خنده ادامه داده بود، «من کاری با آنها نداشتم که... من فقط داشتم رئیس انتشارات فرانکلین را صدا میکردم که برای خودش نوچههایی درست کرده مثل فیروز شیروانلو و دکتر هرندی، گلی امامی، گلی ترقی و یک عده دیگر.»
نویسندهی پیشِ روی او وزنهیی ادبی-سیاسییی بود که کمتر کسی به پایش میرسید. حسین باز در دل نویسنده را عمیقاً ستایش کرد و قدر و منزلت او را بخود یادآوری کرد. این نویسنده در زمانی که شاملو و دیگران در مقابل او و خودش عددی نبودند مینشست با نیما و ساعتها با هم حرف می زدند و تبادل عقیده میکردند. هنوز فراموش نمیکرد آن خِفتی را که شاملو میکشید از دست نیما. همیشه میرفت درِ خانهی نیما در می زد، نیما میآمد دم در و با لحنی سرد از او میپرسید، «چی میخوای...؟» و بعد یک طوری او را دست بسر میکرد و در را پشت سر خود بروی او میبست. این چیزها را خودش با دو چشم خود از نزدیک میدید وقتی که میرفت به دیدن همکلاسی خود شراگیم. نویسنده یک چنین شأن و منزلتی داشت در مقابل شاملویی که هربار شش ماه باید دم مجله فردوسی میخوابید تا عباس پهلوان حاضر بشود یک شعر از او را بزور، آنهم نصف و نیمه چاپ کند. حسین تا آنجا دیگر حدس نزدیک به یقین زده بود که نویسنده آنها را دارد پیش چه کسی میبرد در آن اوضاع بحرانی بعد از ۱۵ خرداد اما نویسنده از آن کسانی نبود که بتوان در مقابل تصمیمات و حرف هایشان چرا بر زبان آورد.
سرنشینان آریاشاهین دو ساعت بعد، هنوز ظهر نشده، به دروازهی شهر مقدس قم رسیدند. از خیابان خاکیِ موازی کانال خشکیدهی مسیر تهران-اراک راندند تا رسیدند به خیابان مقابل بست حضرت معصومه و مسجد اعظم، از مقابل دکّانهای سوهان فروشی و جانماز و عطر و تسبیح و سوغاتیهای دیگر گذشتند، دورِ میدان نیمدایره زدند و دور شدند. راننده پس از گذشتن از یکی دو خیابان آسفالته و چند خیابان خاکی وسط یکی از فرعیها آهسته کرد و تابلوی کوچهها را یکی یکی خواند. نویسنده آنقدر حواسش سر پیدا کردن کوچهی مورد نظر بود که به چاله چولههای خیابان توجه نمیکرد و هربار که چرخ ماشین در یکی از آنها میافتاد فنر ماشین صدا میکرد و طوری بالا و پایین میرفت که نزدیک بود سر محمود که جلو نشسته بود به سقف بخورد. راننده بالاخره کوچهی «جوب شور» را پیدا کرد و همانجا کنار زد و ورودی کوچه را تقریباً بند آورد. نویسنده از پشت فرمان پیاده شد در عقب را باز کرد خم شد از روی صندلی دو جلد کتاب «Westoxification» برداشت زد زیر بغل و رفت تا کمرکش کوچه، ایستاد مقابل یکی از خانهها و در زد. از پشت در صدای یک زن آمد،
- کیه...؟
نویسنده اسم و فامیل خود را گفت. دوباره صدا آمد از پشت در،
-فرمایشی دارید...؟
-میشه به آقا بفرمایید نویسندهی «سفرنامهی سرزمین وحی و میقات» و «ناظم دبیرستان» و «بررسی اثرات تخریبی فرهنگ غرب بر جوامع اسلامی» آمده برای دستبوسی و عرض ارادت؟
حسین یقهی پیراهن خود را باز کرد و درِ ماشین را نیمه باز کرد و کف پایش راگذاشت بر خاک کوچه، فوت کرد توی یقه، عرق پیشانیش را گرفت و از آن دور نگاه کرد. نویسنده یکی دو دقیقه بعد وارد خانه شد و صدای بسته شدن در آمد. از وقتی که نویسنده وارد خانه شده تا زمانی که دوباره وسطهای کوچه پیدایش شده و هرچه نزدیکتر شده بود بینهایتی بطول انجامیده بود. هم حسین و هم محمود در تمام مدت منتظر بودند که هر آن دو ماشین سواری از دو طرف فرعی پیدا بشوند و راه را بند بیاورند، افرادی از آن بیرون بپرند، و تا بخود بیایند با دستبند و چشمبند منتقل شده باشند به ساواک و در دم شکنجه و بازجویی شروع شده باشد که چرا و به چه منظوری رفتهاند به حضور یکی از آقایان آیات عظام و مراجع تقلید.
نویسنده به محض رسیدن به ماشین بدون اینکه حتی جواب سلام حسین و محمود را داده باشد دو جلد کتابی را که زیر بغل داشت با عصبانیت پرت کرد روی صندلی عقب و لبریز از حس بیتابی و هیجان، و یک ارضای مرموز روحی، به محمود امر کرد،
-بشین پشت فرمون...
محمود پیاده شد ماشین را دور زد نشست پشت فرمان، صدای موتور اوج گرفت و صدای اگزوز بلند شد.
هنوز پنجاه متری از کوچه دور نشده بودند که حسین بخودش جرئت داد و کنجکاوی کرد،
-خُب چی شد...؟ تعریف کن خُب...
نویسنده که بنظر میرسید تسخیر یک هیجان شدید بوده و عروج روحی کرده باشد به یکباره فریاد زد،
-آی...! آی...! آقا جیگر دارد این هوا...!
و دستهایش را از هم باز کرد و تصویری داد از یک متراژ و مقیاس واقعی. در فاصلهی دو دست او هندوانهی درشتی جا میگرفت که به راحتی یک میهمانیِ چند نفره را کفایت میکرد، یا حداقل یک خربزهی گُرگاب چهار پنج کیلویی. حسین با توجه به تربیت خود انتظار داشت که چیزی بشنود مثل، «آقا خیلی خایه داشت...» اما با توجه به اینکه نویسنده ملّازاده بود و در خانوادهی آنها الفاظ منافی عفّت و عصمت و ناپاک بکار برده نمیشد بکار بردن لفظ «جیگر آقا» در مقابل «خایهی آقا» را درک میکرد. نویسنده بعد بلافاصله و معلوم نبود با چه انگیزهیی نوک انگشت سبابهاش را تکیه داد روی نوک انگشت اشاره و اندازهی یک ماش یا عدس یا جو یا ارزن یا گندم یا هرچیز دیگر در آن مقیاس را نشان داد و با همان لحن و تُن و هیجان و تندی ادامه داد،
-جگر مصدق هم این ذرّه...
معلوم نبود که چرا نویسنده داشت آقا را با آن سواد حوزوی و ارادت و شاگردیِ آیتالله بروجردی و رسالهی توضیحالمسائلی که به رشتهی تحریر در آورده بود در خصوص مسائل دینی و استفتائاتی که برای شیعیان خلّص پیش میآید در مورد شکیّات نماز و أمور بانوان و طهارات، و با آن رهبری شورش ضد حق رأی و تساوی حقوق زنان و اصلاحات ارضی، و شعار بازگشت به صدر اسلام و معنویات گمشدهی همراه آن، مقایسه میکرد با یک قاضی که در لوزانِ سویس و یک کشور غربی تحصیل کرده بود، به سیاق غربیها تعظیم میکرد دست خانمها را می بوسید، کتاب قانون و اصول حقوق بینالملل را بر پیشانیِ شیر پیر استعمار میکوبید، و نهضت ملّی کردن نفت را رهبری میکرد، و شده بود الهام بخش نسلی از رهبران انقلابی استقلال طلبِ آفریقا و خاورمیانه. نکند از این بود که داشت تحول روحی او هرچه کاملتر و کاملتر میشد؟ نکند احساس شرم میکرد از اینکه چند صباحی پیوسته بود به حزب توده و نماز و طاعات را کنار گذاشته بوده؟ نکند خودش را سرزنش میکرد که چرا دل ابوی را شکسته و مثل او نرفته بود معمّم بشود؟ آیا گرفتار نوستالژیِ دوران کودکی و تربیت مذهبیِ خود شده بود و دوست داشت به خویشتنِ خویش بازگردد؟ هیچکس نمیداند.
حسین باز کنجکاوی کرد،
-هنوز نگفتی چطور پیش رفت...
و نویسنده سر تکان داد،
-نپرس...، نپرس...، آقا پدر مرا در آورد...
و تعریف کرد،
-خانم که به آقا گفته بود کی پشت دره به او گفته بود بگویید بیاید داخل. من رفتم دیدم آقا متین و موقر نشسته آن صدر اتاق، در یک دست تسبیح و با دست دیگر خودش را با بادبزن حصیری باد میزند. دم در که بودم هنوز داشتم کفشهایم را در میآوردم و سلام میکردم که یک نگاهی به من انداخت که من درجا هیپنوتیزم شدم و حلقم خشک شد. رفتم نشستم آن پایین پا چهار زانو. اگر بگویم تا چند دقیقه عملاً لال شده بودم باورتون میشه...؟ حس میکنم آقا متوجه موضوع شده بود چون یک نگاهی به من انداخت که من حس کردم یک نوع آرامش اثیری از آن ساطع شد که بمن هم رسید و در در درون من به سَیَلان افتاد و درست بعد از آن بود که دوباره به عالم واقع برگشتم و ژست گرفتم و خواستم کتابها را بدهم دست حضرت. صفحه اول کتابها هم همچین با شداد و غلاظ با خط خوش امضا کرده بودم، «تقدیم میشود به آقا...»
نویسنده بعد مکثی کرد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد،
-آقا اما من هنوز دستم را کاملا دراز نکرده بودم که یک پوزخند معنی دار زد و گوشهی پتوی زیر پای خودش را عقب زد و دو جلد کتاب از زیر آن بیرون کشید.
نویسنده در همانحال برگشت کتابهایی را نشان داد که پیش تر پرت کرده بود بر صندلی عقب،
-دو جلد از همین «Westoxification»
و ادامه داد،
-من که جا خورده بودم گفتم، آقا نمیدانستم شما از این خزعبلات هم میخوانید...
و لبخند تمسخر آمیزی نقش بست بر گوشهی لب نویسنده،
-بخیال خودم که خیلی ختم هستم...
و بعد تعریف کرد که آقا بار دیگر نگاه نافذش را به او میدوزد و به زبان بیزبانی به او حالی میکند، «اگر خزعبلات است، چرا دو تا را زدی زیر بغلت، تمام راه را از تهران آمدی و با خودت آوردی؟ تو هم میخواهی برای ما روشنفکربازی در بیاوری؟»
نویسنده بعد اقرار کرد که،
-خلاصه حال ما بکلی گرفته شد.
آریاشاهین خاکستری تازه از علیآباد رد شده و افتاده بود در سرابالاییِ بین صخرههای بازالتی و داشت از مقابل اتوبوس شرکت اتو آلکسی رد می شد که تازه از آنسوی پیچ ظاهر شده و جاده را پایین میآمد. نویسنده از کارخانهی سنگبریِ دروازهی شهر تا همانجا سر نهاده بود در جِیب تفکر و انگار داشت بر چیزی تأمل میکرد و حسین و محمود هم به احترام او چیزی نمیگفتند. به ناگهان در زمینهی صدای موتور آریاشاهین که در دندهی سنگین پیچ جاده را بالا میرفت صدای نجواگونهیی به گوش محمود و حسین رسید،
-آقا جیگر داشت این هوا...
و دستهای نویسنده برای یک مخاطب نامرئی باز شد و بار دیگر هندوانهیی را نشان داد که بدون اغراق یک مهمانیِ چند نفره را سیر میکرد.
* بر اساس خاطرات یک نویسندهی طرفدار نظام، در دورهیی که آیتالله مطهری فیلسوف، دکتر علی شریعتی متفکر، و حسین شریعتمداری روزنامهنگار خوانده میشدند.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
۳۰ ژوئن ۲۰۲۲
|
|