چرا ، فیلسوف و چیستیِ زندگی
Thu 30 06 2022
امید همائی
واژۀ "چرا" از دیدگاه دستور زبان از ابزار پرسش است.
در تعریف فلسفه گفته میشود که فلسفه پاسخ به چراهاست. فیلسوف بر آنست که به چراهائی از قبیلِ:
-چرا جهان بوجود آمده است؟
-چرا ما وجود داریم؟
-چرا رفتار باید مبتنی براخلاق باشد؟
-چرا برخی پدیده ها را زیبا می یابیم؟
پاسخ دهد.
و دانش به دنبالِ چگونگی است و بر آن میشود که دریابد:
-چگونه زیستن و موجودِ زنده پدید میاید؟
-کرات و ستاره ها چگونه بوجود آمده و میایند؟
-آذرخش چگونه زاده میشود؟
و بسیاری چگونگی های دیگر.
در گفتارِ روزمره استفاده از "چرا" گاه نشانۀ سرزنش و یا باز خواست است:
-چرا اینهمه آب میریزی؟
-چرا گلدون ها رو آب ندادی؟
-پس چرا نمیری؟
البته آهنگِ ادای این جملات، مثلا تاکید بر چرایِ اوّل جمله بر نشانِ سرزنش بودنِ "چرا" گواهی میدهد.
و از همین رو باید از آن آگاهانه استفاده کرد.
مطرح شدن "چرا" در ذهن آدمی میتواند نشان از نوعی ناسازگاری و نپذیرفتن باشد. چراهایِ بزرگی چون:
-چرا زندگی میکنم؟ چرا باید به این زندگی ادامه داد؟
وقتی در اندیشه پدید می آیند که از زندگی راضی نیستیم و با پیرامون و پیرامونیان سازگاری نداریم.
ناسازگاری و نپذیرفتن، فرد را به اندیشه در چراها وامیدارد و او را به پرسشهایِ فلسفی کشانده و از او فیلسوف میسازد. او در ادامۀ این راه به معنایِ زندگی می اندیشد.
کامو به ارزشِ زیستن و معنایِ زندگی میپردازد و بر آنست که بسیاری از انسانها باور دارند که زندگی پوچ است. ولی باید بر این پوچی طغیان کرد و از زیستن دست نشوئید. کامو در نوشته ها، داستانهاو نمایشنامه هایش به پوچیِ دردناکِ زندگی انسان می پردازد. در افسانۀ سیزیف او این شخصیّتِ اسطوره ایِ یونان را به عنوانِ نمونه ای از زندگی انسانی تصویر میکند. سیزیف که خدایان را به چالش کشیده است به بالا بردن صخره ای بزرگ تا قلّۀ کوه محکوم میشود. صخره هر بار از بالایِ کوه سقوط میکند و سیزیف باید کار را تا ابد ازسر بگیرد.
از دیدِ کامو انسان بیهوده بدنبالِ معنایِ زندگی در بیرون از خود است. از این رو همیشه سرخورده میشود. برایِ فائق شدن بر این سرخوردگی وی باید معنای زندگی را در ممارست و تلاشِ خود بجوید و بدان افتخار کند. چه ممارست و تلاش، خود ارزشمند تراز بی حرکتی است. پس شاید بشود سیزیف را به سبب ممارست و تلاشش خوشبخت دانست.
نیچه میگوید که زندگی معنائی ندارد و هر کس باید برایِ زندگی خود معنائی بیافریند.
چرا زندگی معنا ندارد و هرکس خودش باید به زندگی اش معنا دهد؟ فرض کنید زندگی معنائیِ داشته باشد. مثلِ همیشه کسانی پیدا خواهند شد که این معنا را نپذیرند یا از این معنا خوششان نیاید. اینان چه باید کنند؟ اینجاست که بی معنا بودنِ زندگی و داشتنِ اختیار فردی برایِ تعریفِ آن توسّطِ فرد موهبتی جلوه میکند. ما آزادیم که معنایِ زندگی خود را در چارچوبِ امکانات فردی تعریف کنیم. شاید به همین سبب است که کامو میگوید زندگیِ عاری از معنا از انواعِ دیگر زندگی بهتر است.
شاید بجایِ معنیِ زندگی باید برایِ آن توجیهی جستجوکرد. یک نویسنده بجایِ معنایِ زندگی در پیِ توجیهی برایِ زندگی خویش است و این توجیه را در نوشتن مییابد. او زندگی میکند تا بنویسد. شاعر می زید تا شعر بسراید. پزشک میزید تا درمان کند. برایِ بهزیستن باید توجیهِ بارآوری برایِ زندگی خویش بیابیم. بگونه ای دیگر: زیستن باید موجّه باشد.
آنچه شوقِ زندگی را در فرد زنده نگاه میدارد و سبب میشود که ارزشِ زندگی را زیر پرسش قرار ندهد فراهم بودنِ سرمایۀ ژنی سرشار(وراثت)، وجود امکاناتِ زندگی و تربیتی، تجربیاتِ ذهنی و عملی امید بخش و ویژگی هایِ مثبتِ روانی برایِ فرد است.
اینکه این شرائط همه فراهم شوند همیشه آسان نیست بلکه نادراست.
از دریافت نظراتِ شما خرسند خواهم شد.
homaeeomid@yahoo.fr
|
|