درختی در انفرادی
Fri 24 06 2022
امید همائی
صبح مثلِ همیشه از خواب بیدار شد. پرده هارا کشید. روز شده بود. خاکستری ابرها آبیِ آسمان را پنهان کرده بودند. رفت دست و صورتش را بشوید. صورتش را اصلاح کرد. دستی به چانه و گونه هایش کشید تا از صافیِ پوست صورتش مطمئن شود. به خودش خیره شد. چند چروک رویِ گونه ها. چند خط رویِ پیشانی. زمان جایِ پایِ خود را میگذاشت. زمان بود که میگذشت یا او؟ از ساعتی به ساعتی و از روزی به روزی. خندید. گفت یه روزِ نو. ببینم چکار میکنی. آب جوش گذاشت. در انتظار غلغلِ آب به برنامه هاش فکر کرد. صبح با مشاورِ بانک قرار داشت. میبایست حسابِ جدیدی در بانک میگشود. صدایِ غلغلِ آب اورا به خود آورد. تویِ قوری، چای و آب جوش ریخت. آنقدر آب که بالا ترین سوراخِ لولۀ قوری را بپوشاند. نان و پنیر را رویِ میز گذاشت. چند لقمه خورد. برایِ خودش یک فنجان چای ریخت. آن را شیرین کرد و نوشید. به پنجره خیره شد. چند دقیقه ای بی دغدغه نشست.
بعد از جایش بلند شد. از آپارتمان بیرون و از پلّه ها پائین رفت. در طبقۀ هم کف به صندوق هایِ پست نزدیک شد. صندوقِ خودش را باز کرد و تنها پاکتی را که در آن بود برداشت. از پلّه ها بالا آمد و به داخلِ آپارتمان بر گشت. رویِ صندلیِ کنار پنجره نشست و نامه را باز کرد.
احضار نامه
آقایِ .....
روز چهار شنبه هفدهمِ مهرماه ساعت نه و نیم برایِ ادایِ توضیحات به شعبۀ پنجِ دادرسی استان واقع در آدرسِ ذیل حاضر شوید.
با خواندن نامه رنگ از رویش پرید. لرزشی براندامش افتاد. سخت ترسید. حالتِ تهوع به او دست داد. احضار؟ چه کلمۀ وحشتناکی. توضیحات؟ چه توضیحی؟ توضیح دربارۀ چی؟ چه کرده بود؟ نه اهلِ سیاست بود و نه اهلِ دزدی و سود جوئی. دلیلِ احضارش چه میتوانست باشد؟ شاید شوخی بود. در این صورت رفتنی در کار نبود. ولی اگر شوخی نبود و نمیرفت چه میشد؟ این داستان بیادش آمد که خدا اگر هم وجود نداشته باشد بهتر است به او اعتقاد داشته باشی. چه اگر وجود داشته باشد تو به او باور داشته ای و نمیتواند ترا به گناهِ عدم اعتقاد مجازات کند. و اگر وجود نداشته باشد ترا نمیتواند موأخذه کند چون وجود ندارد. در هر دو صورت تو تنبیه نخواهی شد. پس بهتر است برود. آدرس محل جائی بود که هرگز نشنیده و ندیده بود. همۀ اینها بر ابهام و اظطرابش می افزود. از جایش بلند شد. به قدم زدن پرداخت. در طولِ اتاق بالا و پائین رفت. صد بار آن را طی کرد. همیشه به همه توصیه کرده بود که در موارد سخت یا ناروشن آرامش خود را حفظ کنند. امّا حالا خودش نمیتوانست آرام باشد. آیا لازم بود با کسی صحبت کند؟ لازم بود یا بهتر بود؟ بهتر نبود فرار میکرد؟ توی این مملکت بی درو پیکر اگه گیر میافتادی دیگه خلاصی نداشتی. نه قانونی بود و نه حقوقی. جانت به خلق و خویِ باز پرس بسته بود. با خودش گفت تا گاراژ برود. اتوبوسی بگیرد و برود یکی از شهرهایِ مرزی. واز آنجا از مرز عبور کند و برود خارجِ کشور. تصوّر کرد که از پلهّ ها پائین میرود. تویِ خیابون نیم ساعتی معطّل میشود تا یک تاکسی گیر بیاورد. چهل و پنج دقیقه طول میکشید تا به گاراژ برسد. تصویر خیابانهائی را که میشناخت پیشِ چشم آورد. خیابانهائی که شاید برایِ آخرین بار میدید. عابرانی را تصوّر میکرد که چهره ای آشنا داشتند. خودروهائی با شکل و شمائلی همیشگی. و تویِ تاکسی با راننده حرف میزد. از زندگی روز مره. در شهری که تمام عمرش را در آن بسر برده بود. خانۀ پدری. کوچه های کودکی. کوچه هائی که اورا به مدرسه برده بودند. بعد دبیرستان و سالهایِ سرخوشی. آنگاه پیاده میشد. با راننده دست میداد. روبوسی میکرد. چرا که او شاید آخرین همشهری بود که با او صحبت کرده بود. پیاده میشد و مستقیم میرفت به طرفِ باجۀ بلیط فروشی. شاید میتوانست اتوبوسی برایِ همان ساعت پیدا کند. تویِ آن بپرد و برایِ همیشه خلاص شود.
تویِ این فکرها بود که تلفن زنگ زد. صدایِ خشکی که به صدایِ خط خطی کردن با میخ رویِ فلزِّ زنگ زده می مانست گفت:
-از شعبۀ پنجِ دادرسی هستم. یادت نره چهارشنبه. فکر فرار به سرت نزنه. همه جا مراقبتیم.
و گوشی را گذاشت.
دوباره ترسید. حالت تهوع بهش دست داد. نیم ساعتی وقت لازم بود تا کمی بهتر شود. باز بلند شد کمی راه رفت. خواست به کاری خودش رو سرگرم کند. شروع کرد به مرتب و تمیز کردن کمدِ کتاب ها. کتابهائی که در طولِ سالها خوانده بود و از آنها بسیار آموخته بود. گاهی یک جمله رهنمودی شده بود برایِ بهتر دیدن و بهتر زیستن. گاه جمله ای به او آرامش بخشیده بود. کتابهائی که دنیایِ دیگری را پیشِ چشمش گشوده بودند. داستانهائی که با شخصیّت هایشان خو گرفته بود و روزها و شاید ماه ها با آنها زیسته بود. یک کتاب شعر را باز کرد. صفحه ای از آن را خواند. در هر بیت تکرار حروف صدادار، موسیقیِ آن را میساخت. و در معنایِ آن اکتشافِ تازه ای بود که وجودش از دریافت آن پروبال میگرفت. آن را سرجایش گذاشت. یک کتاب فلسفه جلویِ دستش بود. آن را گرفت باز کرد. چقدر یادداشت بر حاشیۀ ورقها نوشته بود. دفتری را پیدا کرد که در آن چند شعرِ سرودۀ خودش را نوشته بود. شروع کرد به خواندنِ یکی از آنها:
باور کنید مرا
یا از نگاهِ من گذر کنید به آنسویِ ذهنِ من.
از دستهایِ من بسرائید تا خونِ جاریِ قلبم
و شعله ور کنید تارو پودِ من.
و گسترید مرا تا دور ترین کرانۀ آبی.
همۀ اینها سبب شد که چند ساعتی مسئلۀ احضار و آن نامه از یادش برود وکمی آرامش بیاید. امّا همینکه کار مرتّب و تمیز کردنِ قفسۀ کتابها تمام شد اضطراب و نگرانی بسراغش آمد. آیا قرار بود تا روزِ احضار بترسد و بلرزد؟ مگر نه اینکه می بایست برایِ هر رویدادی آماده بود. مگر نه اینکه هر رویداد چه خوش و چه ناخوش تجربه ای بود افزوده بر توشۀ تجاربِ زندگیِ فرد. نشست. با خودش فکر کرد. باید آرام میگرفت و خودرا آماده میکرد. رفت دوشِ آبِ سرد بگیرد. در وان حمّام نشست. با دستهایش کم کم بدنش را با آبِ سرد آشنا کرد. بعد دوشِ آب سرد گرفت. خودش را خشک کرد. بیرون آمد. سمفونی پنجم بتهون را رویِ اینترنت پیدا کرد و سرتاپا گوش شد. کمی به ورزش پرداخت. سمفونی که تمام شد کمی احساس شجاعت کرد. با خود گفت:
مهتری گر به کام شیر در است
..................
بعد به موسیقیِ کارمینا بورانا از کارل اُرف گوش داد و همراهِ آن ورزش کرد. بدینترتیب آرامتر و آماده تر شد. توانست کمی آن شب را بخوابد. صبحِ فردا با کامی تلخ از خواب برخاست. دوباره وحشت کرد. دست و رویش را شست. به زحمت لقمه ای خورد. از خانه بیرون رفت. نگران به قدم زدن پرداخت. تا چند خیابان آن طرف تر رفت. چندین بار برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. ظنین بود که مراقبش هستند و اورا زیرِ نظر دارند. به خانه برگشت و به جارو کردن راهرو و اتاقها پرداخت. اینکار را میکرد تا اندیشه اش جایِ دیگری باشد و داستانِ احضاریه را چند ساعتی هم که شده فراموش کند. بعد نوبت دوش آب سرد شد. و باز سمفونیِ پنجمِ بتهون. و کارمینا بورانا که اورا متهوّر میکرد.
رفتن به محلّ احضار، دفتر بازپرس، اعزام به زندان .
روز احضاررسید. بیدار شد. ترس ، تردید، اضطراب، کمی هم تهوّر و یا بی تفاوتی. مگر نه اینکه باید به استقبالِ آنچه که پیش می آید رفت.
دست و رویش را شست. به خودش نهیب زد. صبحانه را هم خورد. یک فنجان چای بیشتر از همیشه خورد تا دهانش خشک نشود. بیرون رفت. با زحمت، بعد از نیمساعت تاکسی گرفت. آدرس را به راننده گفت. راننده با تعجب و کمی ناراحتی گفت: این چه جهنم درّه ایه؟ هیچوقت نرفتم. چرا ، آره، فقط یه بار. عذابِ علیم. خب بریم. یا علی مدد.
با لاخره بعد از ساعتی و عبور از جاهائی نا آشنا و غریب راننده جلویِ ساختمانی ایستاد. از پشتِ شیشه هایِ آن هیچ چیز پیدا نبود. شیشه هایِ سیاه. ساختمان خالی بنطر میرسید. گوئی سالها کسی در آن سکونت نکرده بود. از تاکسی پیاده شد. کرایه را پرداخت. راننده پول را گرفت و پا را رویِ پدالِ گاز گذاشت. گوئی از جایگاهِ مخوفی میگریزد.
رفت بطرف در و دکمۀ آیفون را فشرد. در با صدایِ خشکی بطورِ خود کار باز و مرد واردِ سرسرایِ نیم تاریکی شد. در انتهای آن میزی که مردی پشتِ آن نشسته بود. مرد سر طاس و غبغب بزرگی داشت. ژولیده بود و شاید بین پنجاه تا شصت سال داشت. در جوابِ سلام او با لحنِ تحقیر آمیزی گفت:
-نامه تو بده.
مرد نامه را داد. مردِ پشت میز گفت:
-طبقۀ اوّل اتاقِ بیست و پنج.
مرد از پلّه ها بالا رفت. کمی گشت تا اتاق بیست و پنج را پیداکرد. با انگشت به در نواخت. تا چند دقیقه پاسخی نشنید. دوباره به در زد. صدائی با عصبانیّت فریاد کشید:
-بیا تو.
مرد داخل شد. هنوز وارد نشده شخصی که پشتِ میزی بزرگ و در قسمتِ نیمه تاریکِ اتاق نشسته بود گفت:
-اعترافاتت رو نوشتی؟
-اعتراف به چی؟
-خودت خوب میدونی. من نباید بهت بگم.
-آخه اعتراف به چی؟ فسادِ مالی؟ کارهایِ غیر اخلاقی؟ چی؟ من تو ای خط ها نبودم.
مرد پشتِ میز بلند شد. بطرفش آمد.
ناگهان ضربۀ محکم کفِ دست را رویِ صورتش احساس کرد و شنید که مرد میگفت:
- قاضی و باز پرس منم. میدونی کجا اومدی؟ جائی که عرب نی میندازه. از همین امروز باز داشتی. تا وقتی که تصمیم بگیری اعتراف کنی.
مردِ پشتِ میز زنگ زد. دو نفر با اندامی درشت و نقابی بر چهره وارد اتاق شدند. چشمهایش را بستند. شانه اش را گرفتند. بلندش کردند. او را به بیرون اتاق راندند. فهمید که او را از پلهّ ها پائین میبرند. اورا در آمبولانسی گذاشتند و راه افتادند. در ابتدا مسیرشان از میان شهر بود. صدایِ اتوموبیلها ، بوق ماشینها و گاه صدایِ عابران هم شنیده میشد. امّا پس از مدّتی همه خاموش شدند. فقط صدایِ یک نواخت موتور و حرکتِ چرخها بود که شنیده میشد. گاه احساس میکرد که خودرو بالا و پائین میشود. پس شاید جادّه هموار نبود. بالاخره ماشین ایستاد. او را پیاده کردند. صدایِ دری را شنید که گوئی رویِ ریل حرکت می کرد. حتماً درحالِ باز شدن بود. اورا به پیش راندند. واردِ اتاقی شدند. گفتند:
-چشم بندت را باز کن. لباسهات رو غیر از لباسِ زیر درآر. ساعت، تلفن همراه ، کلید و هر چه داری بذار تو اون کارتن. اون لباسی که رویِ صندلی هست بپوش. فعلاً باز داشتی.
چشم بند رو که برداشت خودش را در سلّولِ نیمه تاریکی یافت. همۀ آنچه را که گفته بودند انجام داد. آن دو مرد لباسها و سائر وسائلش را با خود بردند و در را قفل کردند. پس زندانی شده بود.
گیج و مضطرب به اطراف نگاه کرد. چراغِ کم سوئی سلّول را حتّی نمیشد گفت روشن میکرد. و در این نیمه تاریکی رنگِ دیوارها مبهم بود. سیاه؟ قهوه ای؟ یا سبزِ تیره؟ کمی آنطرف تریک تشکِ ابری رویِ زمین دراز بود. یک دستشوئی و توالت کنارِ اتاق. بوئی به مشام نمیرسید. نه بویِ خوراک. نه بویِ رختِ آویزان. نه بویِ زباله. نه بویِ تعفّن. زندگی مرده بود. شاید بوی مرگ می آمد. ولی او بویِ مرگ را نمیشناخت. پس اگر بویِ مرگ هم می آمد نمیتوانست آن را تشخیص دهد. تویِ این اتاق دیگر هواشناسی معنا نداشت. روزِ آفتابی از روزِ ابری تشخیص داده نمیشد. چون آسمان دیده نمیشد. هردو گونه روز یکی بودند. به رنگ نیم تاریکِ سلّول. آیا خلاصی ممکن میشد؟ کی ؟ او راه بجائی نداشت. در دنیایِ بیرون از زندان خود را با وسائلِ مختلف سرگرم میکنیم. تلویزیون، روزنامه، تلفنِ همراه، اینترنت. کتاب. خرید از مغازه ها. نونوائی. بقّالی. دیدارِ آدمها. و در اینجا کدامیک از اینها امکان پذیر میشد؟ خود را سر گرم کردن مهمترین مسئله بود. آب و خوراک حتماً چیزی میدادند. امّا کتاب و روزنامه و امثالهم بسیار بعید بود. باید بهر حال خود را تطبیق میداد. پس باید هوشش را بکار می انداخت. مگر نه میگفتند که هوش یعنی قدرت تطبیق دادنِ خود به شرائط . تویِ همین افکار بود که در باز شد و دستی یک سینی کفِ اتاق گذاشت. بشقابی سینی را پر کرده بود. کمی چلو و یک تخمِ مرغ. یک قاشق و چنگال کنارِ بشقاب. نه اشتها داشت و نه بی اشتها بود. امّا برای اینکه کمی مشغول شود شروع به خوردن کرد. از غذا لذّت برد. کمی خمار شد. در خواب آلودگی شیرینی بسر میبرد. امّا خواب که از سرش پرید هشیار شد. وضعیّت خودرا بجا آورد. دوباره به سئوالات پیشین باز گشت. اساسی ترین سئوال: چگونه ساعات را سر کند. بعید بود بگذارند با خارج از زندان تماس بگیرد. به وکیل هم حتّی نباید فکر میکرد. بلند شد. به قدم زدن پرداخت. فکر کرد اگر هرقدم یک ثانیه طول بکشد سه هزارو ششصد قدم میشود یکساعت. میتواند دو سه بار اینکار را انجام دهد و بدینترتیب دو سه ساعتی را بگذراند. علاوه بر راه رفتن ورزش هم میتوانست بکند. جز این چه میتوانست؟ با خودش گفت فکر میکنم پس هستم. پس میتوانست فکر کند تا با شد. تا زنده باشد. تا بتواند آن سلّول را تاب بیاورد. و فکر کردن یعنی استدلال و نتیجه گیری. این گونه فکر کردن چگونه میتوانست به او کمک کند؟ امّا فکر کردن تخیّل هم بود. رویا پردازی هم بود. چند ساعتی بعد شام را آوردند. آن شب در این افکار گذشت. روز بعد با صبحانه آغاز شد. با ناهاری از همان دست ادامه یافت و با شام به پایان رسید. روز هایِ بعد هم. چند ساعتی راه میرفت. ورزش میکرد. مسئلۀ تخیّل درذهنش بود. بعد از چند روزی به او اجازه دادند برایِ ده دقیقه حمّام کند.
یک روز به دیوار نزدیک شد. بجای دیواردرختی را در ذهنش مجسّم کرد. خواست که این تصویر را باور کند و حقیقی اش بپندارد. تصویری که زندگی در این سلّول را قابلِ تحمّل میکرد. اینچنین بود که این درخت را در ذهنش از آنِ خود ساخت. از آن پس هروز صبح پس از صبحانه نزد آن میرفت. تنۀ آن را در خیال لمس میکرد. با آن همراه میشد. همراه با آن نفس میکشید. آن را در آغوش میگرفت یا به آن تکیه میکرد. آبیاریش مینمود. برگهای خشکش را جمع میکرد.
پرتوِ خورشید را میدید که از لابلاِی شاخ و برگها می تراوید. کم کم به قدرتِ تخیّل خودش آگاه شد. باخود فکر کرد اگر روزی نجات یافت چقدر میتواند در زندگیِ روزمرّه ازاین قدرت استفاده کند. گاه در ذهن خود به خانه بر میگشت. وارد میشد. از پله ها تک تک بالا میرفت. به در که میرسید کلید را ازجیبش بیرون می آورد و در سوراخِ قفل میچرخاند. از راهرو میگذشت. دست و رویش را میشست. مثلِ همیشه رویِ صندلی روبرویِ پنجره مینشست. خیابان را تماشا میکرد. عابران را با نگاه دنبال مینمود. بعد برایِ خودش چای میگذاشت و با نان شیرینی که در کمدِ آشپزخانه بود میخورد. دستی به سرو رویِ اتاقها میکشید. گنجه و کمد را مرتّب میکرد. بعد میرفت بیرون. یه سر تا نونوائی. سری به کارگاه نجّاریِ آقا فرید. و بر میگشت خانه چرتی میزد و دوباره به سلّولش باز میگشت.
یک روز صبح درِ سلّول باز شد. مردی با صورت پوشیده به درونِ سلّول آمد. فربه بود. محکم ایستاد. به اطراف نگریست. رنگِ لباسش که نوعی اُنیفرمِ نظامی بود در فضایِ نیمه تاریک درست دیده نمیده شد. با لحنی که رنگِ تمسخر داشت گفت:
-باز پرس احضارت کرده.
مرد چشم بندی به دستش داد. او چشم بند را رویِ چشمانش بست. مرد دستش را رویِ شانه اش گذاشت و اورا به پیش راند. از پلّه ها پائین رفتند. صدایِ مرِد دیگری که به آنها پیوست شنیده شد. اورا سوار ماشین کردند و راه افتادند. به یادش آمد که همین مسیر را با چشمهایِ بسته برایِ آمدن به زندان طی کرده بود. گوئی پستی و بلندی راه را میشناخت. در آغاز فقط صدایِ موتورِ خودرو به گوش میرسید. سپس صدایِ ماشینهایِ دیگری هم شنیده شد. بعد سروصدایِ خیابان. هیاهویِ عابران. یک دوبار صدایِ آژیر آمبولانس. بالاخره ماشین ایستاد. اورا به درون و از پله ها بالا بردند. واردِ اتاقی شدند. اورا نشاندند و چشم بندش را باز کردند. و رفتند. اتاق را میشناخت. همان جائی که باز پرس را دیده بود. در باز شد. همانی را که آن بار دیده بود. باز پرس بطرفِ میزش رفت. درهمان حالِ رفتن پرسید:
-فکرا تو کردی؟ اعتراف میکنی؟
-دفعۀ قبل هم پرسیدم اعتراف به چی؟
باز پرس سعی کرد نشان دهد که خشمگین شده است و فریاد زد:
-اوندفعه هم گفتم که خودت بهتر میدونی اعتراف به چی.
-من کاری نکردم. در این جلسه قانوناً باید یک وکیل داشته باشم.
اینجا بازپرس از کوره در رفت. از جایش بلند شد. به سمت او آمد و با نوک تیزِ کفش به ساقِ پایِ او کوبید. درد در سراسر بدنش دوید. بازپرس ادامه داد:
-گفتم وکیل منم. باز پرس و قانون و قاضی هم منم. آنقدر تو انفرادی میمونی تا مقر بیای.
باز پرس زنگ زد. همان دونفر آمدند. او را بردند. همان پلّه ها. با چشمِ بسته. او را سوارِ ماشین کردند. از بویِ ماشین فهمید که همان ماشین است . و در راه بنظرش آمد که همان مسیر را میروند. در ابتدا در خیابانهای شهر. بعد از صدایِ ماشینهایِ دیگر و بوقهایشان کاسته شد. فهمید که از شهر خارج شده اند. ماشین سرانجام توقف کرد. او به سلّولش برگشت.
یک روزبعد از ظهر صدائی شنید. کسی صحبت میکرد. سرش را به طرفی که صدا از آنجا میامد برگرداند. بالای دیوار نزدیکِ سقف، هواکش کوچکی بود. تا بحال در فضایِ نیمه تاریک آن را ندیده بود. صدای رادیو بود. کسی در بارۀ انگیزه صحبت میکرد: "انگیزه آن نیروئی است که ما را به حرکت وا میدارد. انگیزه های ما بیشتراز نیازهایمان سرچشمه میگیرد. اوّل نیازهایِ حیاتی. هوا، آب و خوراک. سپس پوشاک و سرپناه. پس از آن نیاز به تعلّق به خانواده و گروههایِ اجتماعی. نیاز به ارزشمند بودن در چشم دیگران. و بالاخره نیاز به ابرازِ وجود با انجام کاری یا آفرینشِ چیزی. انگیزه میتواند درونی باشد یا برونی. عشق و علاقه به هنری یا دانشی یک انگیزۀ درونیست. شما ممکن است از نقّاشی کردن لذّت ببرید. پس در هر فرصتی نقّاشی میکنید. این انگیزه ای درونی است. داشتنِ حقوق و درآمد و مدارج بالا انگیزه ای بیرونی است که فرهنگ و اجتماعِ پیرامونی در ما بوجود می آورد. چه کنیم وقتی بی انگیزه میشویم؟ فرض کنید آزمونی برایِ ورود به دانشگاه پیش رویِ شماست ولی بی انگیزه شده اید. برای دوبار یافتن انگیزه، لحظۀ موفقیّت را در نظر بیاورید. در آن لحظه چقدر شاد و مفتخرید. تجسّمِ این لحظه شما را به از سرگیریِ تلاش وا میدارد. یا میتوانید بخود بگوئید بهانه را کنار بگذار و عمل کن. کتاب یا جزوه را بردارید و بکار ادامه دهید. پس از چند دقیقه دوباره انگیزه باز میگردد. راه حّلِ دیگر کار کردن با کس یا کسانی است که آنها هم میخواهند این آزمون را بگذرانند. دیدن تلاش و پشتکارآنان، شما را هم تشویق میکند که پیشتر بروید. اگر سئوال یا مشکلی دارند سعی کنید به آنان یاری کنید یا پاسخ سوالشان را جستجو کنید. سئوالات درسی آنان شمارا کنجکاو میکند. پرسشی که در اینجا پیش می آید اینست: اگر انگیزه های ما بیشتر از نیازهایمان سرچشمه میگیرد جنگ افروزان چه انگیزه ای دارند وجنگ افروزی از چه نیازی بر میخیزد؟...."
در اینجا او به فکر فرورفت. چه انگیزه ای در پس احضار و حبس او نهفته بود. هرچه در گذشتۀ خود میکاوید چیزی نمی یافت.
کسی را هم سراغ نداشت که با او چنان دشمن باشد. باز هم چند ساعتی فکر کرد ولی فکرش به جائی نرسید.
روزها یکی پس از دیگری میگذشتند. عشقِ او به درختِ خیالیش به وی در گذرانِ روزها یاری میکرد. هر روز پس از صبحانه درخت را آب میداد. برگها و شاخه هایش را دست میکشید. گاه بدان تکیه میکرد و گاه با آن حرف میزد. با خود تکرار میکرد خیال میکنم پس هستم.
گه گاه صدایِ رادیو هم به گوشش میرسید. مشغول میشد و چیزهائی می آموخت.
فراوان سمفونیِ پنجم یا کارمینا بورانا را در ذهن خود میشنوید. به هیجان می آمد و نیرو میگرفت.
یک رو ز صبح دوبار محکم به درِ سلول کوبیدند. وحشت کرد. چه کار باهاش داشتند؟
مردی با صورتِ پوشیده وارد شد. کارتنی را که در دست داشت زمین گذاشت و گفت:
-لباسها ت رو بپوش و وسائلت رو بردار.
چشم بندی به اوداد و گفت:
-بزن رویِ صورتت.
لباسش را از کارتن در آورد و پوشید. به خودش چشم بند زد. مرد دستش را رویِ شانۀ او گذاشت و او را به سمت بیرون راند. از پلّه ها پائین رفتند. مردِ دیگری به آنها پیوست. او را سوارِ ماشین کردند و راه افتادند. جادّه همان جادّه بود. کم کم واردِ شهر شدند. ماشین متوقف شد. چشم بندش را بر داشتند و او را پیاده کردند. او خود را مقابلِ همان ساختمانی دید که بدانجا احضار شده بود. شعبۀ پنجِ دادرسی استان . یکی از مردها گفت:
-دیگه مرخصی.
به اطرافش نگریست. زندگی در جریان بود. آفتاب بخشنده و بی دریغ میتابید. و آسمان آبی اش را گسترده بود رویِ سر شهر.
از دریافت نظراتِ شما خرسند خواهم شد.
homaeeomid@yahoo.fr
|
|