فردریش دورنمات
سگ
ترجمه علی اصغرراشدان
Mon 23 05 2022
اوایل که به شهر آمده بودم چند نفر را دیدم تو میدان کوچک جلوی شهرداری دورمرد ژنده پوشی جمع شده بودند. مرد با صدایی بلند انجیل می خواند. سگی را با خود داشت و کنار پایش دراز بود که در مرحله بعد، توجهم را جلب کرد. مسئله گیج کننده این بود که وجود حیوانی چنان عظیم و ترس آور در محل، چرا همان ابتدا توجهم را جلب نکرده بود. موئی عمیقاسیاه نرم و پوستی تیره و مرطوب و چشم هائی متمایل به زرد داشت. فک های عظیمش را که بازکرد، متوجه دندان های وحشتناک همرنگ خونش شدم. چنان جثه ای داشت که نتوانستم با هیچ موجود زنده ای مقایسه ش کنم. بیش ازآن نتوانستم حیوان عظیم را نگاه کنم. نگاهم را دوباره به طرف موعظه کننده برگرداندم .جثه مقاومی داشت و ژنده پاره هائی بهش آویخته بود.پوستش به تمیزی ردای ژنده خیلی تمیزش بود و از خلال پاره گیها میدرخشید. انجیل ش با جلد طلایی و الماس های درخشان، گرانبها به نظرم رسید. صدائی آرام و روان داشت.کلماتش به شکلی خاص شفافیتی ملایم را ترسیم می کردند، روی این اصل، موعظه و حرفهاش تاثیر می گذاشت. حس کردم بیانش نیاز به تمثیل هم ندارد. آرام و خالی از تعصب و تفسیر انجیلی بود. در نگاه اول، اعتماد به نفس مبلغ را در رابطه با سگش دریافتم: متوجه شدم آرامشش مربوط به پدیده ای به عنوان سگ است که بی حرکت کنار پاهاش خوابیده و با چشمهای زردش، مراقبش بود و گوش میداد.
تحت تاثیر مرد قرار گرفتم و به دنبال کردن دائمش وسوسه شدم. هر روز در میدان ها و رهگذرهای شهر موعظه می کرد.جای موعظه ش را تاگرگ ومیش هوا، تحت اشغال داشت. شهر سردرگم میشد و پیداکردنش آسان نبود،اما او خیلی ساده وراحت راهش را پیدا می کرد.خانه اش را هم انگار ساعات گوناگون ترک می کرد. برنامه خاصی نداشت.هرگز به شکلی قاعده مند در جاهائی مشخص پیداش نمی شد. معمولا تمام روز و بی وقفه در میدان اختصاصیش موعظه می کرد.گاهی اما هر سه ربع ساعت محلش را ترک می کرد.همیشه سگش همراهش بود. در خیابان که راه میرفت، سگ کنارش قدم میزد. شروع به موعظه که میکرد، موجود سیاه عظیم خود را به سنگینی رو زمین رها می کرد.
هیچ وقت شنونده زیادی نداشت. اغلب تنها سرپا بود . متوجه شدم ازاین جریان پکر نیست. میدان را ترک نمی کرد و موعظه اش را پی می گرفت.هرازگاه میدیدمش که در وسط راهگذری تنگ ساکت می ایستاد و با صدای بلند عبادت میکرد.مردم در فاصله ای اندک و بی توجه به او در رهگذری وسیعتر در گذر بودند.
پیدا کردن راهی مطمئن برای تعقیبش، همیشه برایم مقدور نبود.باید به صورت اتفاقی پیداش میکردم. سعی کردم خانه اش را پیدا کنم. نتوانستم کسی را پیدا کنم که اطلاعاتی در این زمینه بدهد.یک مرتبه تمام روز دنبالش کردم.باید روزهای بیشتری این کار را می کردم. بعد از غروب ها گمش می کردم. سعی می کردم پنهانی تعقیبش کنم که چهره م را به خاطر نسپارد. سرآخر شبی دیر وقت دیدمش که در رهگذری از ثروتمندترین منطقه شهر، داخل خانه ش شد. از دیدن این موضوع گرفتار سردرگمی وحشتناکی شدم.رفتارم را در برابرش تغییر دادم. پنهان کاریم را رها کردم.طوری نزدیکش می ایستادم که ببیندم. مزاحمش نمی شدم. هربار که به طرفش می رفتم، سگش خرناسه میکشید. هفته های بیشتری به این روال گذشت.اواخر تابستان بود. تفسیر انجیل یوحنا را تمام کرده بود. به طرفم آمد و خواست تا خانه ش همراهیش کنم.هیچ حرف دیگری نزد.رهگذرها را گذشتیم.وارد خانه شدیم، تاریک بود.به اطاق بزرگی که هدایت شدم، یک لامپ روشن بود.اطاق پائین و هم سطح خیابان بود.ازدر ورودی باید یک طبقه پائین می رفتیم.اطاق دیوار نداشت وپرازکتاب بود. میزی بزرگ و ساده از چوب کاج زیر لامپ بود و دختری کنارش ایستاده و مطالعه می کرد. بلوزی آبی تیره پوشیده بود.وارد که شدیم به طرفمان برنگشت.زیریکی از دو پنجره ی پرده کشیده زیرزمین، تشکش روی تختی مماس بر دیوار بود.دو صندلی کنار میز سرپا بود. همزمان که به طرف دختررفتیم به طرف ما برگشت و چهره اش را دیدم. با من دست داد و به صندلی اشاره کرد.مرد روی تشک درازشده بود و سگ هم پائین پاش، خودرا رهاکرده بود. دخترگفت:
«پدرم است،حالاحسابی خواب است، حرف های مارانمی شنود.سگ سیاه بزرگ اسمی نداره.پدرم شروع به موعظه که کرد، سگ پیدا شد. دررا قفل نکرده بودیم، دستگیره راباپنجه هاش پائین کشید و پریدپائین.»
مبهوت جلوی دخترایستادم.آهسته پرسیدم:
«پدرت کیست؟»
نگاهش را پائین گرفت وگفت«مردی ثروتمندودارای شرکت های زیادی بود. مادروبرادرم را ترک کرد که حقیقت رابه انسانها اعلام کند.»
پرسیدم«فکرمی کنی چیزی که پدرت اعلام می کندحقیقت است؟»
گفت«همیشه می دانستم که حقیقت است،به همین دلیل به این زیرزمین آمده وبا اوزندگی میکنم.اما نفهمیدم چرا ازوقتی حقیقت را به انسانها می گویداین سگ هم باید پیداش شود؟»
ساکت شد.انگاربا نگاهش چیزی را می خواست بگویدوجرات گفتنش را نداشت.گفتم«سگ را بندازید بیرون.»
سرش را تکان دادوآهسته گفت« سگ نامی ندارد،دوست هم نداردبرود»
روی یکی ازصندلیهای کنارمیزنشست.من هم نشستم.پرسیدم:
«توازاین حیوان میترسی؟»
جواب داد« همیشه ازش وحشت دارم.یک سال پیش مادرم بابرادرویک وکیل برای بازگرداندن من وپدرم آمدند.آن ها ازاین سگ بی نام وحشت داشتند.سگ هم به طرف پدرم خیزبرمیداشت وخرناسه می کشید.روی تختم که درازمی کشم، از سگ وحشت دارم.اما الان وضع جوردیگریست. حالا توآمده ای ومن میتوانم به این حیوان بخندم. همیشه می دانستم تومی آئی،اما نمی دانستم چه شکلی هستی. می دانستم درغروبی که لامپ روشن وخیابان ساکت است باپدرم می آئی. دراین اطاق نیمه زیرزمین درتختخوابم ودرکناراین همه کتاب بامن جشن ازدواج می گیری. باهم می خوابیم. یک مردویک زن وپدردرآن گوشه مثل کودکی درتاریکی روی تشک خواهد بود. سگ سیاه بزرگ عشق فقیرانه ما رانگهبانی خواهد داد.»
چطورمی توانستم عشق مان رافراموش کنم!پنجره مستطیلی شکل باریک، برهنگی مارادرجائی ازاطاق منعکس می کرد.باتن هائی درهم فشرده ویکریز زیرورو شونده، خوابیدیم. هرآن حریص تر درهم می پیچیدیم، هیاهوی خیابان وهرازگاه مستهای گیج وتلوتلو خوردن فاحشه های ساکت، بافریاداشتیاق ما، درهم می آمیخت. یک بارباصدای پای کوبی ستون طولانی سربازان درحال گذرازنزدیک ومحوشدن طنین روشن سم اسبها باچرخش خشک چرخهای گاری توام شد . پیچیده درتیرگی گرم زیرزمین، درآغوش هم خوابیدیم.ازگوشه ای که مردساکت چون مرده ای روی تشک افتاده بودوسگ با چشم های زردش به ماخیره شده بود، دیگرهراسی نداشتیم.نیمه قرص ماه پریده رنگ، اندوهگنانه مارامی نگریست.
تا فرارسیدن پائیزی درخشان زردوگلگون، این روال ادامه داشت. پشت بندش را زمستانی ملایم وبی سرمای جسورسال های پیش دنبال کرد.دیگر هیچ وقت دراطاق زیرزمینی دختربه رویم بسته نمی شد.دوستانم راباخود می آوردم وباهم به تاتریا جنگل های تیره ی روی تپه هاکه شهر را موج واردربرگرفته بودند، می رفتیم وچیزهای گوناگون تهیه میکردیم.
دختر تاآمدن پدرباسگ بزرگ وکشیدن من به تختخوابش، درزیرنورزردپنجره، همیشه کنار میزچوب صنوبرمی نشست.حول وحوش اواخربهاربود،اما هنوزدر شهربرف روی زمین بود.سایه ها گل آلود بود و رطوبت تاکمرکش دیوارها میرسید. دختروارد اطاقم شد.خورشیدمایل به پنجره می تابید.دیرگاه بعدازظهر بودوآتش بی جانی توکوره داشتم ودرحال خاموش شدن بود.دخترپریده رنگ بودو میلرزید، سراپاش یخزده بود.بدون مانتل آمده بود. مثل همیشه لباس آبی تیره اش را به تن داشت.تنها کفش هاش را هیچ وقت ندیده بودم،قرمزبودندولایه ای پوستی داشتند.نفس بریده وباگیسوان رها وچشم های گشاد ووجناتی ارواحگون، درمیان چارچوب ایستاده بود.جرات حرکت نداشتم.
گفت «باید سگ رابکشی!»
رفتم سراغ کمد ودنبال رولورم گشتم.گفتم :
«میدانستم روزی این را ازمن می خواهی،اسلحه ای خریده ام.کی باید این اتفاق بیافتد؟ »
آهسته جواب داد«همین الان.پدرم ازحیوان وحشت دارد.الان فهمیدم پدر همیشه ازسگ وحشت داشته»
اسلحه را امتحان کردم وپالتوم راپوشیدم.نگاهش را پائین گرفت وگفت :
«آن ها توزیرمینند.پدروحشتزده تمام روزبدون هیچ حرکتی روی تشک درازکشیده است. حتی عبادت هم نکرده. سگ جلوی درخوابیده.»
برخلاف جهت رودخانه،پائین وبعد بالارفتیم روی پل سنگی. آسمان به شکلی ترس آورگلگون و انگارآتش گرفته بود. خورشیدتقریبا غروب کرده بود.شهر مثل همیشه شلوغ وغلغله آدم وماشین بود.انگاردرزیردریائی ازخون حرکت می کردند.خانه ها باچراغ های شبانه پنجره هاودیوار ها، درآن منعکس شده بودند. داخل جماعت شدیم. لابه لای ترافیکی هرلحظه شدیدشونده، باسرعت حرک میکردیم.ردیف اتوموبیل هاواتوبوس های مردد، ترمزمیکردند.اتوموبیلها مثل هیولا هائی باچشمهای درخشان تیره وپلیدحرکت میکردند.امواج پلیس تصادفات هیجان زده باکلاههای تیره درگذربودند. باشتاب لابه لای جماعت وترافیک پیش رفتم. دخترعقب وازمن دورماند. سرآخر نفس زنان وباجلوبازمانده پالتو، راهگذررا بالادویدم. هوای رو به رویم یکریزوباسرعت بنفش وگرگ ومیش میشد.باتمام کوششم دیررسیدم.توزیرزمین پریدم واسلحه را دردست گرفتم.دررابالگدبازکردم. سایه عظیم حیوان وحشتناک رادیدم که ازپنجره بیرون پرید.روشنای قرص ماه ازقاب پنجره روی کف اطاق، مثل توده سفیدی بودروی برکه ای سیاه.مردلت وپار شده وروی زمین افتاده بود. قابل شناخت نبود.
همانطورکه می لرزیدم به دیوارتکیه دادم و درکتابها غرقه شدم.رفت وآمد اتوموبیل ها درخارج هیاهومی کرد.افرادی بایک برانکارآمدند. سایه های یک پزشک وپلیس ها ی سراپامسلح وپریده رنگ رادراطراف مقتول دیدم. افراد زیادی دراطراف ایستاده بودند.دختررابافریاد صدازدم.به طرف پائین وتوی شهر وروی پل نزدیک اطاقکم دویدم،پیداش نکردم.مایوس وناآرام وبد ون خوردن غذا، به جستجوی او پرداختم.
پلیس درجریان قرارگرفت .مردم ازحیوان عظیم الجثه دچاروحشت شدند. سربازهای پادگان مدتها زنجیروارتوجنگلهاپرسه زدند. توآب کثیف وزردرودخانه قایق کشیدند.افرادی باچوب های دراز ته رودخانه را کندوکاوکردند...
بهاربارگبارهای گرم وتندوکوتاه و سیلابهای بیکرانش فرارسید. کسانی بامشعل های بلند حفره های پل سنگی راجستجووفریادکشیدند. افرادی ازکانالها بالارفتندواطاق های زیرشیروانی کلیسای جامع راگشتند.نه دخترپیدا شد ونه سگ به چشم خورد.
سه روزبعد، دیروقت شب به اطاقم آمدم.ازپادرآمده ومایوس،بالباس روی تخت افتادم.صدای گام هائی رادرپائین خیابان شنیدم.به طرف پنجره دویدم وبازش کردم،به طرف بیرون وشب خم شدم. نواری سیاه خیابان پائین پنجره ام را ازاثرباران تانیمه شب باریده، پوشانده بودو لامپ های خیابان رامثل لکه های بزرگ طلائی درخودمنعکس می کرد. درطرف مقابل، دختربالباس تیره وکفش های قرمز درامتداددرختها راه میرفت. درزیر چراغهای شب ازگیسوانش درخششی آبی به شکل رشته هائی دراز جاری بود. سگ با چشمهای زردگردوبراقش، مثل سایه ای تیره،ملایم وبیصدا، بره وار، دنبالش می رفت.......
|
|