عصر نو
www.asre-nou.net

باغچه‌ی قرقیز


Sat 14 05 2022

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
محوطه ی اردوگاه موقت را تیرگی و سکوت در خود گرفته بود. یک هفته می گذشت که از آلاچیق خاکی رنگ قرقیز، صدای دو ساز و تک بیت ودوبیت خوانی به گوش سربازهای اردوگاه موقت تدارکاتی پشت جبهه نمی رسید. در اردوگاه، مرگ قبحش را از دست داده بود و هر روز هر سرباز شاه رفتن و برنگشتن پهلو دستی خود بود، خیلی از بچه ها عمودی می رفتند و لت و پار شده، افقی بر می گشتند. جریان عادت روزانه ی عمومی شده و اشک در چشم سربازها خشکیده و هر کس در این فکر بودکه فردا نوبت خود اوست...
قرقیز از جنمی دیگر بود، تمام بچه های اردوگاه تدارکات، می دیدند که چشمهای کمی چپول قرقیز ترکمن لبریز از زندگی و لبهاش بجای همه ی بچه های اردوگاه، پرازخنده بود. به همه باورانده بود که به ریش مرگ و مردن می خندد. نه اینکه بی درد و عار باشد و غم دیگران را نخورد و سرش فقط تو آخور خودش باشد. نه، به موقش و بیشتر شبها، روح و احساسی فوق العاده لطیف داشت. در این مواقع از دیگران فاصله می گرفت، به آلاچیق کنار باغچه، در فاصله دویست متری اردوگاه پناه می برد.
بچه ها قلقش را می دانستند، فاصله می گرفتند و کاری به کارش نداشتند. در این ساعتهای شب بود که دردهای خود را با خواندن زمزمه وارتک بینی ها و دوبیتیهای محلی و نفس دمیدن تونی های دو سازش، خود را از شر فشار اندوه خلاص می کرد:
« شب مهتو که آب برباغ بستوم
سه دستمال کتون برساق دستوم
سه دستمال کتون ریشه ش خطایه
به قربون شبی که دلبر بیایه...»
« گله ی استاق میل دوم داره
زن بندارموره بدنوم داره
الابندارنصیحت کن زنت رو
به موده دخترگل پیرهنت رو...»
دوبیتی میخواندودوساز میزدتاخواب چشمهاش رامی بست وروپتوی پهن شده روکف آلاچیق، درازبه دراز، می افتادومی خوابید...
اصلااهل نیشابوربود. از سیزده چهارده سالگی توصحراهای پنبه کاری دشت گرگان وگنبدکاووس، به قرقیزخوش خنده ی خوش دست معروف بود. پریال وکوپال بودوتمام مدت روتراکتوروکمباین وماشین های سنگین کارمیکرد. دست به آچارش لنگه نداشت. دل وروده ی تراکتوروکمباین وماشین های باری راچشم بسته بیرون میریخت، تعمیرمیکردوهرکدام راسرجای اولش میگذاشت ودورواطرافیهاش رادرجا، مات ومیخکوب می کرد.
رواصل همین خوش دستیش درآچارکشی وتعمیرماشین های سنگین، هنوزدوره ی تعلیماتی تمام نکرده، فرستادنش بخش نقلیه وتدارکاتی گردان. درخاتمه ی دوره ی تعلیمات هم شدراننده ی بخش تدارکات پشت جبهه. صدتاصدتاسربازبارمیزدو
تحویل خط اول جبهه میداد. ازشهرهای نزدیک جبهه، تدارکات به جبهه وپشت جبهه میرساند. سربازهای زخمی ومجروح رابه بیمارستانهای مخصوص شهرهای نزدیک میرساندوسربازهای تازه برمیگرداند...
اوقات استراحتش رادراردوگاه موقت، درفاصله یک کیلومتری پشت خط اول جبهه ی اصلی میگذراندومنتظردستورات بعدی می ماند.
جویبارکم جانی ازدویست متری اردوگاه موقت میگذشت. قرقیزبنابه خصلت وعادت روستائیش، بوی ومزه ی آب وزمین رامی فهمیدومی شناخت. ازاردوگاه وجمع فاصله گرفت، بابیلچه وکلنگ سنگرکنی، برای خودیک باغچه سه کرتی درست کرد. توچهارگوشه، چهارتاچوب کوبید. کنارجوی کم جان، باچندچوب ومقداری بوته، یک آلاچیق درست کرد. رودرروی درآلاچیق وکنارباغچه، یک مترسک صلیب وار درست کرد، نیمته ی کهنه شده ی سربازیش راتن مترسک کردوکلاه کهنه ی سربازیش راروسرمترسک گذاشت، باخط تستعلیق خوشی، نوشت « باغچه ی قرقیز » وبالای آفتابگیرکلاه سربازی چسباند. قرقیزبیشترغروبهای دلگیر استراحتش رامشغول باغچه کاری بودواغلب شبهاراتوآلاچیق میخوابیدوبرای خوددنیای دیگری داشت.
سیب ز مینی، پیاز، سیر، خیار، بادمجان وتربچه نقلی می کاشت وعمل میاوردوبین سربازهاتقسیم میکرد...
بعضی آخرشبهاهم که شنگول بود، بچه هامی کشاندنش توچادربزرگ که حکم آسایشگاه راداشت، بااصراروادارش می کردندبراشان دوسازبزندوتک بینی ودوبیتی بخواندوبراش دست دوانگشتی میزدند.
کمی که می گذشت، قرقیزواردعوالم خلسه ودنیای خودش می شد، دنیاو مافیهارابه بادفراموشی می سپرد، انگارهیچکس دوراطرافش نبودو کسی رانمی دید، توی نیهانفس میدمید، لپهاش راپربادونفس گردان میکرد، سرش رابه چپ وراست وجلوتکان میداد، گاهی واردمیایه ی « دودستگی »می شد، دوسازمیزد، دوسه تاازسربازها رادروسط چادربه رقص دودستگی وادارمیکرد. گاهی « شترهارامیبردسرآب»، واردمایه ی « غریبی » که می شد، ازخودبیخودمی شد، بی اختیار، دوسازمیزدومیخواند:
« نشابوررانشابورمیتوون گفت
مشدراجای شاهون میتوون گفت
برای خاطرآقام نباشه، مشدراکافرستون میتوون گفت. »
« الادوروم خدا، دوروم خدایا،
به زندون نشابورم خدایا. »
« غریبی سخت موره دلگیر داره،
فلک برگردنوم زنحیرداره...»
حالا محوطه ی اردوگاه راتیرگی وسکوت گورستانی درخودگرفته بود. یک هفته می گذشت که ازآلاچیق خاکی رنگ قرقیزصدای دوسازوتک بیتی ودوبیتی خوانی به گوش سربازهای اردوگاه موقت پشت جبهه نمی رسید. باماشین تدارکات برده به خط اول جبهه ودیگربرنگشته بود، می گفتندموشک کاتیوشابه شیشه ی جلوی راننده خورده وکامیون راتکه تکه کرده...