هاروکی موراکامی
اعترافات یک میمون شیناگاوا
ترجمه علی اصغرراشدان
Sat 30 04 2022

حول حوش پنج سال پیش، در یک مسافرخانه کوچک به سبک ژاپنی در محل یک چشمه آب گرم در شهر هات اسپرینگ استان گونما، ازیک میمون مسن دیدن کردم. مسافرخانه روستائی یا دقیق تر، خرابه بود. به سختی سر پا بود و من فقط به طور اتفاقی یک شب را آنجا گذراندم.
در اطراف و هر جا روحیه م می طلبید ،سفر میکردم. به شهرهات اسپرینگ رسیدم، از ترن پیاده که شدم، تقریبا هفت بعد از ظهربود. پائیز نزدیک به پایان بود، از غروب خورشید خیلی گذشته بود، محل با تاریکی خاص آبی سرمه ای مخصوص مناطق کوهستانی، احاطه شده بود. بادی سرد و گزنده از قله ها رو به پائین می وزید، برگهای به اندازه ی دست، در پائین خیابان خش خش میکردند. در جستجوی جائی برای ماندن، به بخش مرکزی شهر هات اسپرینگ رفتم، هیچکدام از مسافرخانه های آراسته، بعد از گذشتن ساعت شام، مهمان نمی پذیرفتند. پنج یا شش جا سر زدم، برم گرداند پائین، سرآخر در یک منطقه ی کویری بیرون از شهر، رفتم سراغ یک مسافرخانه که با اضافه کردن هزینه شام، قبولم کرد. اقامتگاهی کاملا متروک به نظر میرسید. جائی به هم ریخته که بهتر بود فلاپ هوس نامیده شود. مسافرخانه سالهای زیادی را به خود دیده بود. فاقد تمام جذابیتی بود که از یک اقامتگاه عجیب و غریب باآن قدمت انتظار داشتی. اینجا و آنجا، همواره اتصالات ناهماهنگ به آرامی عرض وجود میکردند. انگار تعمیرات عجولانه انجام داده بودند. شک داشتم در مقابل زمین لرزه ی بعدی دوام بیاورد، تنها توانستم امیدوار باشم که همان روزیا روز بعد، زلزله ای صورت نگیرد.
شام ندادند، با صبحانه همراه بود و کرایه ی یک شب فوق العاده ارزان بود. در داخل ورودی، فقط یک میزساده ی پذیرش بود و کنارش یک پیرمرد کاملا کله طاس نشسته بود- حتی ابروهایش هم فاقد مو بودند- قبلا هزینه یک شبم راگرفت. درا ثر فقدان ابروها، به نظر می رسید چشمهای درشت پیرمرد، به طرزی عجیب و چشمگیر، برق می زند. یک گربه ی قهوه ای بزرگ، به همان اندازه قدیمی، روی یک بالشتک از یک طبقه بیرون انداخته شده، پشت سر پیرمرد بود. انگار زمانی اشتباها، بوئی به بینیش می خورد، باصدائی چنان بلند خروپف میکرد که هیچوقت نشنیده بودم. هر از گاه ریتم خروپف هایش به طرز ناخواسته ای فروکش میکرد. همه چیز مسافرخانه پیر، قدیمی و دور ریختنی به نظر میرسید.
اطاق به من نشان داده شده، شبیه انبارکوچک محلی بودکه ملافه روی دشک هارانگهداری می کردند، کوچک بود. لامپ زیرسقف تیره بودوکفپوش زیرحصیرکف، باهرقدم، به طرزشومی جیرجیرمیکرد. برای نکته بین بودن خیلی دیربود. باخودگفتم: بایدبه اندازه ی کافی خوشحال باشم که سقفی روی سرودشکی برای خواب دارم. کوله پشتی بزرگ وتنهاباروبندیلم رازمین گذاشتم وآماده رفتن به شهرشدم(دقیقاتیپ اطاقی نبودکه برای استراحت دردوراطراف میخواستم). رفتم تویک نودل سوبافروشی وشام ساده ای خوردم. هیچ رستوران دیگری بازنبود، رواین حساب، تنهاآنجابودونه هیچ جای دیگر. یک آبجونوشیدم، مقداری تنقلات بار ومقدارسوبای داغ خوردم. سوبامتوسط وسوپ ولرم بود، امابازهم گله وشکایتی ندشتم. مطمئناباشکم گرسنه تورختخواب رفتن گزنده بود. بعدازترک سوبافروشی، فکرکردم مقداری تنقلات وبطری کوچک ویسکی می خرم، امانتوانستم یک دکان راحت پیداکنم. بعدازساعت هشت بودوتنهاجاهای باز،توشهرهات اسپرینگ، گالری های کوچک غرفه مانندتیراندازی بودند. روی این حساب، آن رابه مسافرخانه برگرداندم، تبدیل به یک یوکاتاکردم ورفتم طبقه ی پائین که دوش بگیرم.
درمقایسه باساختمان فرسوده وامکانات، حمام هات اسپرینگ درمسافرخانه، به طورتعجب آوری، فوق العاده بود. آب بخارکننده ی حمام رنگ سبزغلیظ داشت، آب پائین نمی رفت، بوی گوگردتندترازهرچیزی بودکه قبلاتجربه کرده بودم وخودراتوآب فروبردم وتااستخوانم، گرم شدم. حمامهای دیگری نبود.( حتی اگر افراددیگری هم درمحل وکنارم بودند، متوجه نبودم )،توانستم لذت ببرم به آرامی خود رافروبردم. بعدازمدت کمی احساس سرگیجه کردم،بیرون آمدم، سردکه شدم، دوباره برگشتم تووان. احتمالااین مسافرخانه کوچک ظاهرابی کیفیت، باتمام این تفاصیل، کشف وفرصت خوبی بود. مطمئناازحمام گرفتن بابعضی گروههای گردشگری پرسروصدادرمسافرخانه های بزرگ، خیلی صلح آمیزتربود.
بارسوم که حمام گرفتم، میمون باتاق توق دررابازکردوداخل شد. باصدائی آهسته گفت:
« معذرت میخوام. »
مدتی طول کشیدتاتشخیص دهم میمون است. آب غلیظ داغ، کمی گیجم کرده بودوهرگزانتظارنداشتم حرف زدن یک میمون رابشنوم، روی این حساب، نتوانستم بین آن چه میدیدم وواقعامیمون بودنش، ارتباط برقرارکنم. همانطورکه ناخودآگاه ازبین بخاربه میمون که ازلای درداخل شدودرشیشه ای راپشت سرش بست، خیره بودم، حس کردم ذهنم پراکنده شد. سطل های کوچک پراکنده دراطراف راسرو سامان دادویک ترمومترراداخل وان چسباندکه حرارت آب رااندازه گیری کند. بادقت به درجه ی ترمومترخیره شد، مثل یک باکتری شناس درحال جداسازی سویه جدیدی از پاتوژن، چشمهایش تنگ شدند.
میمون پرسید « حموم چطوره؟ »
گفتم « خیلی خوبه، متشکرم. »
صدایم باشدت وملایم، توی بخارطنین اندازشد. صدایم تقریباطنینی اساطیری داشت. صدائی شبیه آنچه ازمن بیرون میامد، نداشتم، ترجیحاشبیه یک انعکاس ازبازگشت ازگذشته وازاعماق جنگل بود. آن انعکاس ...بود،یک لحظه صبرکن، میمون آنجا چه میکرد؟وچرابازبان آدم حرف میزد؟
میمون پرسید « میخوای پشتتوماساژبدم؟ »
دوباره صدایش آهسته بود. صدای روشن وجذاب یک باریتون دوو ووپ راداشت. نه درکل چیزی که انتظارداری. اگرچشم هایت رامی بستی وگوش میکردی، هیچ چیزی درباره ی صدایش، عجیب نبود، فکرمیکردی آدم عادی حرف میزند.
جواب دادم « بله، متشکرم. »
انگارآنجاننشسته بودم، امیدواربودم کسی بیایدوپشتم رابمالد، اماازاین که میمونی پشتم رابمالد، ترسیده بودم، آدم ممکن است فکر کنددربرابراین که میمونی پشتم رابمالدوپاک کند، مرده بودم. به سهم او، متوجه شدم این یک نوع اشاره است ومطمئنانخواستم احساساتش راجریحه دارکنم. رواین حساب، به آرامی ازتووان بلندشدم وخودم را روی یک سکوی چوبی کوچک فرو بردم وپشتم راروبه طرف میمون برگرداندم.
میمون هیچ لباسی نپوشیده بود، که البته درموردمیمون طبیعی بود، روی این حساب، به عنوان چیزی عجیب، معتجبم نکرد. میمون انگاربه اندازه کافی مسن بودوموهای جوگندمی داشت. حوله ی کوچکی آوردومقداری صابون بهش مالیدوبادستی معمولی، پشتم راحسابی مشت ومال دادو اظهارنظرکرد:.
« این روزاخیلی سردمیشه، اینجورنیست؟ »
« همین طوره. »
« طولی نمی کشه که اینجاپوشیده ازبرف میشه ومردم مجبورمیشن برفای رو سقفاروپاروکنن، کارآسونی نیست، حرفموباورکن. »
لحظه ای مکث شد،پریدم توحرف « چطورتومیتونی به زبون آدم حرف بزنی؟ »
احتمالابارهااین سئوال ازمیمون شده بود،باسرعت جواب داد:
« درواقع میتونم، من باآدمابزرگ شدم وقبل ازاین که اون روبدونم، میتونستم حرف بزنم. مدتی طولانی توتوکیوزندگی کردم، درشیناگاوا. »
« کدوم بخش شیناگاوا؟ »
« اطراف گوتنیاما. »
« منطقه ی نایسیه. »
« همونطورکه میدونی، جای خیلی دلپذیریه واسه زندگی کردن. باغای گوتنیامانزدیکشه وازچشم اندازای طبیعی اونالذت میبردم. »
دراین نقطه، مدتی گفتگوی ماقع شد. میمون مالیدن پشتم راباسرعت ادامه داد ( حس فوق العاده ای داشت)، تمام این مدت سعی کردم همه اینها را منطقی حل وفصل کنم. یک میمون درشیناگاوابزرگ شده؟ باغ های گوتنیاما؟ حرف زدن سلیس زبان آدم؟ چطوراین مقوله ممکن بود؟ به خاطر خدا،یک میمون بود. یک میمون ونه هیچ چیزدیگر.
گفتم « من تو میناتوکوزندگی میکنم. » که اصولایک بیانیه ی بی معنی بود.
میمون باصدائی باطنین دوستانه گفت « پس تقریباهمسایه بودیم. »
پرسیدم « توشیناگاواچطورشخصی تورابزرگ کرد؟ »
« آقای من یه پرفسورکالج بود. توفیزیک، آدمی برجسته وتودانشگاه گاکوجی توکیودارای صندلیه. »
« یه روشنفکرکامل. »
« حتمااینطوربود. بیشترازهرچیزی، عاشق موزیک بود، مخصوصاموزیک بروکنر وریچارداشتراووس. به لطف پرفسور،خودمم به آن نوع موزیک علاقمندشدم. وقتی کوچک بودم، تمام وقت موزیک گوش میکردم. میشه گفت،حتی بدون شناختنش، کلی دانش ازش آموختم. »
« ازبروکنرلذت میبری؟ »
« آره، ازسمفونی هفتمش. همیشه مخصوصامومان سوم رونشاط آور می یابم. »
پریدم توحرفش، یک بیانیه ی بی معنی دیگر:
« من اغلب سمفون نهم ش روگوش میکنم. »
میمون گفت « آره، اون واقعایه موزیک دوست داشتنیه. »
« رواین حساب، اون پرفسوربهت زبون یادداد؟ »
« پرفسوراین کاروکرد. اون هیچ بچه ای نداشت واحتمالاواسه ی جبرانش، وقت که داشت، منصفانه وباشدت، تعلیمم میداد. پرفسورخیلی صبوربود. شخصی که براش منظم وعادی بودن،بالاترازهمه چی بود. پرفسورشخصی جدی وضرب المثل مورد علاقه ش این بود: تکرار حقایق دقیق، راه واقعی به سوی خرد است. خانومش شخصی ساکت ودوست داشتنی وهمیشه بامن مهربون بود. سلوکشون باهم خوب بودومن واسه ی یادآوری این قضیه توبیرون، تردید دارم، اماحرفموباورکن، عملیات شبانه شون میتونست خیلی شدیدباشه. »
« واقعا؟ »
میمون سرآخرمشت ومال پشتم راتمام کرد.
سرش راپائین آوردوگفت « ازصبوریت متشکرم. »
گفتم « متشکرم، خیلی احساس خوبی داشت، تواینجا، تومسافرخونه کارمی کنی؟ »
« کارمیکنم، بامن خیلی مهربون بوده ن که اجازه داده ن اینجاکارکنم، مسافرخونه های بزرگتروموندبالاتریه میمون روبه کارنمی گیرن. امااوناهمیشه دوراطراف اینجا، کارگرکم دارن،اگه خودتومفیدنشون بدی، اهمیت نمیدن که میمون یایه چیزدیگه باشی. واسه یه میمون، دستمزد، حداقله واونافقط توجاهای دورازچشم، اجازه میدن کارکنم، اوضاع حموم روروبه راه وتمیزواداره کنم وکارائی ازاین قبیل. درحالی که بیشترمشتریا، اگه یه میمون باچای وامثال اون ازشون پزیرائی کنه، شوکه می شن. کارکردن توآشپزخونه م همینجور، واسه این که با قانون بهداشت مواد غذایی مشکل پیدامی کنن. »
پرسیدم « خیلی وقت اینجاکارکردی؟ »
« حول حوش سه سال میشه. »
« قبل ازماندگارشدنت دراینجا، بایددرگیرتمام انواع چیزاشده باشی؟ »
به تندی سرتکان داد « کاملادرسته. »
تردیدکردم، امابعدپرسیدم « اگه برات مهم نیست، میتونی بیشتردرباره ی پیشینه ت برام تعریف کنی؟ »
میمون قضیه راتائیدکردوگفت « بله، قضیه خیلی خوبیه. جوری که شماانتظار داری، ممکنه جالب نباشه. کارم ساعت ده تموم میشه، بعدمیتونم تواطاق شماباشم. واسه شماراحته؟ »
جواب دادم « حتما، اگه بتونی مقداری آبجوهم بیاری، ممنون میشم. »
« فهمیدم. مقداری آبجوی سرد. ساپورومیشه، خوبه؟ »
« خیلی خوب میشه. رواین حساب، توآبجومی نوشی؟ »
« یه کمی، آره. »
« لطفادوشیشه ی بزرگ بیار. »
« حتما. اگه درست فهمیده باشم، شماتوسوئیت ارایسو، طبقه ی دوم هستی؟»
گفتم « درسته. »
میمون گفت « گرچه این قضیه یه کم عجیبه، شمااینجورفکرنمی کنی؟ یه مسافرخونه توکوها، بایه اطاق به نام ارایسو- ساحل ناهموار. »
پوزخندزد. قبلادرزندگیم هیچوقت خنده ی میمون ندیده بودم. گمان کنم میمونهامی خندند، حتی گاهی وقتهاگریه می کنند. این میمون حرف هم میزند، نبایدمتعجب می بودم. »
پرسیدم « به هرحال، تواسمم داری؟ »
« نه، اسم نه، به خودی خود. همه میمون شیناگاواصدام میکنن. »
میمون درشیشه ای حمام رابازکرد، موءدبانه خم شدودرآهسته بسته شد.
کمی بعدازده بودکه میمون واردسوئیت ترایسوشد، یک سینی بادوبطری بزرگ آبجوباخودداشت. ( همانطورکه گفت، نفهمیدم چرااطاق راساحل ناهموارنامیده بودند- مسافرخانه های ژاپنی تمایل داشتندروی هر یک از اتاق های خود نامی بگذارند، باهمه ی اینها، اطاق کثیفی به نظرمیرسید، بیشترشبیه یک گنجه ی ذخیره سازی بود، بدون هیچ چیزی که بتواندعنصری از آن نام را تداعی کند. )، یک دربطری بازکن، دوگیلاس، به اضافه ی مقداری تنقلات، روی سینی وکنارآبجوبود - ماهی مرکب خشک و چاشنی زده شده و یک کیسه تنقلات تردکاکی پی- تکه های کوچک کراکر برنج با بادام زمینی. به سبک تنقلات بار، میمونی دقیق بود.
. . .
میمون حالالباس پوشیده بود، یک پیراهن کلفت آستین بلندکه کلمه من، تصویرقلب وان- وای، رویش چاپ شده بودوژاکت خاکستری، احتمالالباسهای دست دوم بچگانه.
تواطاق میزنبود، روی این حساب، روی کوسن های زابوتون، پهلوی هم نشستیم و خود را رو دیوار تکیه دادیم. میمون دربازکن رابرداشت ودریکی ازشیشه های آبجوراباز ودوگیلاس راپرکرد.با سکوت ،گیلاس هامان ر ابه هم زدیم وبه سلامتی هم نوشیدیم.
میمون گفت « به خاطر نوشیدنیا، متشکرم. »
وسرخوشانه آبجوی سرد را نوشید. من هم مقداری نوشیدم. صادقانه، نشسته کنارمیمون و شریک شدن در نوشیدن آبجو، حس عجیبی داشت، حدس میزنم آدم بهش عادت میکند.
میمون باپشت دست پشمالود، دهانش راپاک کردوگفت:
« بعدازکار، یه آبجو بدک نیست، اما با میمون بودن، فرصتهایی برای نوشیدن اینجور آبجوئی، خیلی کم پیش میاد. »
« تو اینجا و توم حل کارت زندگی میکنی؟ »
« بله، یه اطاق شبیه زیرشیرونی هست که اجازه میدن اونجا بخوابم. گاهگاهی موش داره، رواین حساب، اونجا، استراحت مشکله، من یه میمونم، رواین حساب، باید ممنون باشم که یه تخت واسه خواب وسه وعده خوراک مربع شکل روزانه دارم...بهشت وامثالش نیست. »
میمون گیلاس اولش را تمام کرد، روی این حساب، دوباره گیلاسش راپرکردم.
موءدبانه گفت « خیلی مدیون شمام. »
خیلی چیزهابودکه میخواستم بپرسم، پرسیدم:
« تونه تنهاباانسان، که باهمنوع خودت، یعنی میمونم زندگی کردی؟ »
چهره ش کمی ابری شد، جواب داد « بله، چن بار. »
چروک های کنارچشمهاش به شکل چین خوردگیهای عمیق درآمدند:
« به علتای متفاوت، ازشیناگاوا، بانیروی قهری بیرون رانده شدم وتو تاکاساکیامارهام کردن، منطقه ی پائین جنوب که به خاطرپارک میموناش معروفه. اول فکرکردم نمیتونم اونجاباآرامش زندگی کنم، گرفتاریای اونچنانی پیش نیومد. میمونای دیگه م هموطنای عزیزمن هستن، منواشتباه نگیرین، اما تو خانواده ی آدم، کنار پرفسور و همسرش رشدکرده م. فقط نمیتونستم احساسهامو براشون خوب بیان کنم. ماارتباط کمی داشتیم، رابطه داشتن آسان نبود. بهم می گفتن: تو مسخره حرف میزنی، یه جورایی منو مسخره و اذیتم میکردن. میمونای ماده نگام که می کردن، بهم پوزخند میزدن. میمونابه کوچکترین تفاوتا، خیلی حساسن. نوع حرکات وکارای منومسخره می دیدن، این قضیه اونارو ناراحت میکرد، حتی گاهی وقتا عصبانی شون میکرد. این قضیه موندن با اونا روبرام سخت تر میکرد. رواین حساب، هرازگاه میرفتم سراغ تنهائی خودم، به زبونی دیگه، تبدیل می شدم به یه میمون سرکش. »
« این قضیه بایدعامل تنهائیت شده باشه. »
« درواقع اینطور بود. هیچکس از من دفاع نمیکرد. مجبور بودم خودم دنبال خوراک باشم ویک جوری زنده بمونم. بدترین چیز، نداشتن کسی بود واسه ی رابطه داشتن. نمی تونستم با میمونا یا آدما حرف بزنم. انزوائی شبیه اون، دلخراشه. تاکاساکیاما پر ازآ دمای دیدارکننده ست، قضیه به این معنی نبودکه با هر کس برخورد می کردم، میتونستم شروع کنم به حرف زدن. این کار روبکنی، جهنمی درست میشه وبایدتاون پس بدی. نتیجه این بود: جوری زخمی شدم که نه اینجا بودم و نه اونجا، یه میمون منزوی، نه بخشی ازجامعه ی آدما، نه بخشی ازدنیای میمونا. یه بودن دلخراش بود. »
« بروکنرم نمیتونستی گوش کنی. »
میمون شیناگاوامقداردیگری آبجونوشیدوگفت:
« درسته. اونم بخشی ازدنیای من نیست دیگه. »
چهره ش رابررسی کردم، به همان قرمزی زمان شروع بود، متوجه کمی قرمزتر شدنش نشدم. فهمیدم این میمون میتواند نوشیدنیش راتودستش نگاهدارد. یااحتمالامست که هست، نمیتوانی درباره چهره ش باهاش حرف بزنی.
« چیزدیگه ای که واقعاعذابم میداد، رابطه باماده هابود. »
گفتم « صحیح، منظورت ازرابطه باماده ها...»
« خلاصه کنم، من یه ذره احساس میل جنسی بامیمونای ماده ندارم. فرصت ای زیادی داشته م که بااوناباشم، هیچوقت واقعاحس تمایل نداشته م. »
« رواین حساب، میمونای ماده تحریکت نمی کردن، گرچه خودت هم یه میمون هستی؟ »
« بله. این قضیه دقیقادرسته، خجالت آوره. اماصادقانه بگم، قبل ازاین که قضیه روبدونم، میتونستم باآدمای ماده عشق بازی کنم.»
سکوت بودوگیلاس منهم خالی ازآبجوشد. درپاکت تنقلات تردرابازکردم ویک مشت برداشتم،گفتم:
« فکرمیکنم این قضیه میتونست باعث مقداری گرفتاری واقعی بشه. »
« بله، درواقع مقداری گرفتاری های واقعی. ازهمه ی ایناگذشته، بابودن یک میمون، راهی وجودنداره که بتونم انتظارداشته باشم جنس ماده آدمابه خواسته هام پاسخ بدن. به علاوه، این مقوله با مسائل ژنتیک مغایرت داره. »
منتظرشدم تاحرفش رادنبال کند. میمون پشت گوش خودرامالش دادوسرآخر حرفش رادنبال کرد:
« رواین حساب، به تموم این دلیلا، برای خلاص کردن خودم ازاین خواسته های ارضانشده، بایدراه دیگه ای پیدامی کردم. »
« منظورت ازیه راه دیگه چیه؟ »
میمون عمیقااخم کرد، چهره ی قرمزش کمی تیره شد وگفت:
« شماممکنه حرفم روباورنکنی، بایدبگم، شروع کردم به دزدیدن اسم زنائی که دوست شون داشتم. »
« دزدی اسما؟ »
« درسته. چراشونمیدونم، امابه نظرم میرسه، بااستعدادی خاص واسه این کارمتولدشده م. اگه اینجوری حس کنم، میتونم اسم یکی روبدزدم وواسه خودم بسازمش. »
دوباره موجی ازگیجی من رادرخودگرفت. گفتم:
« مطمئن نیستم قضیه دستگیرم شده باشه، وقتی میگی اسم یه نفررومیدزدی، منظورت اینه که اون آدم کاملااسمشوازدست میده؟ »
« نه. اونااسماشون روکاملاازدست نمیدن، فقط یه قطعه شو. امامن این کاروکه میکنم، بدون توجه، خیلی سبک ترازقبل میشن. مثل وقتی ابررو خورشیدرو میگیره، سایه ت روزمین، خیلی کم رنگ ترمیشه. بستگی داره به شخص، اونااحتمالابه این ازدست دادن واقف نیستن. اونافقط این حسودارن که یه چیزی یه کم، کم شده. »
« امابعضیابه روشنی، متوجه قضیه میشن، درسته؟ که اون بخش ازاسم شون دزدیده شده؟ »
« بله، البته. گاهی وقتامتوجه میشن که نمیتونن اسمشون روبه خاطربیارن. همانطورکه میتونی مجسم کنی، خیلی ناخوشاینده، یه ناراحتی واقعیه. حتی تشخیص نمیدن چرااسمشون اینجوریه. دربعضی موارد، ازچیزی نزدیک به بحران هویت رنج میبرن. تمومش تقصیرمنه، واسه این که اسم اون شخص رودزدیده م وازاین قضیه خیلی احساس ناراحتی میکنم. اغلب حس میکنم سنگینی یه جرم آگاهانه روروخودم حمل میکنم. میدونم که این قضیه اشتباهه، باتموم این تفصیلا، نمیتونم دست ازاین کارم بردارم. سعی نمیکنم کارای خودمومحکوم کنم، سطوح دوپامین من، وادارم میکنه که اون کاروبکنم. انگاریه صدااونجاست وبهم میگه؛ هی، بروجلو، اسم بدزد. مثل یه کارغیرقانونی یاچیزی شبیه اون نیست. »
دستهایم راجمع ومیمون رابررسی کردم. دپامین؟ سرآخرگفتم:
« واسمائی که میدزدی، تنهازنائی هستن که دوست شون میداری یادوست داری باهاشون سکس کنی؟ قضیه رودرست فهمیده م؟ »
« دقیقا. به شکل تصادفی، اسم هرکسی رونمی دزدم. »
« اسم چن نفررودزدی؟ »
میمون حالتی جدی به خودگرفت وباانگشت هاش شمرد. چیزی راباخودپچپچه کردوشمرد:
« روهمرفته هفتا. اسم هفتازن رودزدیده م. »
این عده زیادبود، یانمیشوداینطورگفت؟ چه کسی میتوانست بگوید؟ پرسیدم:
« رواین حساب، چیجوری میری دنبال دزدیدن اسما؟ اگه گفتنش واسه ت ایرادی نداره ؟ »
« بیشترش باقدرت اراده ست. قدرت تمرکز، انرژی روانی. اماایناکافی نیستن. من بااسم شخص، چیزی لازم دارم که دقیقاروش نوشته شده. یه شناسه ایده آله. یه گواهینامه ی رانندگی، کارت دانشجوئی، کارت بیمه، یاپاسپورت. چیزائی ازاین قبیل. یه برچسب اسمم کارمیکنه. درهرصورت، دقیقالازمه یه چیزی مثل اون به دست بیارم. بیشتربعدازاین مرحله، دزدی میکنم. دزدیدن تنهاراهه. به عنوان یه میمون، خیلی ماهرم، بیرون که هستن، مخفیانه داخل اتاق مردم می شم، تودوراطراف دنبال چیزی بااسم اونامیگردم، باخودم برمیدارم ومی برم بیرون. »
« رواین حساب، ازاون وسیله ی بااسم زن روی آن، ازنیروی ارادت استفاده میکنی واسم اونارومیدزدی. »
« دقیقا. روی اسم نوشته شده ی اونجا، مدت زیادی خیره میشم، تموم اراده مومتمرکزمیکنم، اسم شخصی روکه دوست دارم،جذب میکنم. این قضیه خیلی وقت میبره وازنظرجسمی وروحی، خسته کننده ست، کاملاتوش غرق میشم ویه جورائی میتونم اون روبیرون بکشم- یه بخشی اززن میشه یه بخشی ازمن. علاقه و خواسته ی من که تااون وقت هیچ راه خروجی نداشت، باخیال راحت ارضامیشه. »
« رواین حساب، هیچ درهم پیچی جسمی وجودنداره؟ »
میمون به تندی سرتکان داد « میدونم، من فقطه یه میمونم، اماهرگزهیچ کارزشتی نمی کنم. اسم زنی روکه دوست دارم، بخشی ازخودم می کنم – همون واسه من کافیه. قبول دارم که یه کم انحرافیه،اما یه عمل کاملاخالص وافلاتونیم هست. به سادگی واسه ی اون اسم، مخفیانه وتودرونم، مالک یه عشق بزرگ میشم. شبیه یه نسیم ملایم که روعلفزارموج میزنه. »
تحت تاثیرقرارگرفتم وگفتم « هوم، تومیتونی اون روعشق نهائی رمانتیک بنامی.»
« موافقم. اون احتمالامیتونه شکل نهایی عشق رمانتیک باشه. اماشکل نهایی تنهائیم هست. مثل دوطرف یه سکه. افراطیا به هم چسبیده وهیچوقت نمیتونن جداباشن. »
گفتگوی مادراینجابه یک توقف رسیدومیمون ومن، درسکوت، آبجوهامان را نوشیدیم و تنقلات کاکی پی و ماهی مرکب خشک شده ی میان وعده راخوردیم.
پرسیدم « اسم کسی روهم مخفیانه دزدیدی؟ »
میمون سرش راتکان داد. مقداری ازموهای سیخ شده ی بازوی خودرا چسبیدکه مطمئن شودخودش است، درواقع، یک میمون واقعی.
« نه، اخیرااسم هیچکس روندزدیده م. بعدازاومدنم توشهر، ذهنم روتربیت کردم که اونجورکارای نادرست رومتوقف کنه. به لطف اون، روح این میمون کوچک کمی آروم گرفته. اسمای این هفت زن رومثل یه گنج توقلبم حفظ میکنم ویه زندگی آروم روزندگی میکنم. »
گفتم « ازشنیدن این داستان خوشحالم. »
« میدونم که این قضیه خیلی جلوترازمنه، اماتصورکردم، اگه شمابه اندازه ی کافی مهربون باشی، بهم اجازه میدی نظرشخصی خودم رودرموردموضوع عشق بگم. »
گفتم « البته. »
میمون باچشمهای گشاد، چندبارچشمک زد، پلک های درازش، مثل برگهای خرمادرنسیم، بالاوپائین، موج برداشتند. یک نفس طولانی وآهسته کشید، ازنوع نفس کشیدن عمیق یک دونده، قبل ازشروع دوندگی.
« من معتقدم عشق یه سوخت ضروزیه که اجازه میده زندگی روادامه بدیم. یه روزی که احتمالاعشق خاتمه پیداکنه، یااحتمالابه هیچ چی غالب نشه. اماحتی اگه عشقم پژمرده بشه وازبین بره، حتی اگه بی نتیجه م باشه، بازم میتونی اون روتوحافظه ت حفظ کنی که به یه نفرعشق می ورزیدی، که بایه نفرعشق بازی کردی. واون یه منبع موجودگرمیه. بدون اون منبع حرارت، قلب یه آدم – وقلب یه میمون – تبدیل به یه سردی گزنده وزمین بایرمیشه. یه جائی که یه اشعه ی پرتوخورشیدروش نمی تابه، جائی که گلای وحشی صلح ، درختای امید، شانس قدکشیدن ندارن. اسمای اون هفت زن زیباروکه بهشون عشق ورزیده م، مثل گنجی، اینجا، توقلبم نگهداری میکنم. »
میمون کف دستش راروی قلبش گذاشت:
« برنامه دارم این خاطرات رو به منزله ی منبع سوخت کوچک خودم،توشبای سرد شعله ورکنم که درحال زندگی کردن اونچی ازخودم واسه زندگی کردن مونده، گرم کنه. »
میمون دوباره شکلک درآوردوچندبار، ملایم، سرش راتکان داد، گفت:
« اون یه شیوه ی عجیب تازه ایه، اینطورنیست؟ زندگی خصوصی، درحالی که من یه میمونم ونه یه آدم. هی هی...»
نوشیدن دوشیشه آبجوی بزرگ راسرآخرتمام که کردیم، ساعت یازده ونیم بود. من بایدمیرفتم، میمون گفت:
« اونقدر حس خوبی داشتم که میترسم کنترل دهنمو ازدست داده باشم، معذرت میخوام. »
گفتم « نه، داستان جالبی به نظرم رسید. »
داستان جالب، کلمه درستی نبود. منظورم این است که شریک شدن یک آبجووگپ زدن بایک میمون، یک تجربه ی حسابی غیرعادی بود. علاوه براین که این میمون خاص، عاشق بروکنربودواسامی زنهارامی دزدید، چراکه به این مقوله رانده می شد که میل جنسی خودراارضاء کند (یا احتمالاعشق بازی کند)وکلمه جالب، نمیتوانست خوب توضیحش دهد. فوق العاده ترین مقوله ای بودکه شنیده بودم. نخواستم حال خوش میمون رابیشترازاندازه ی لازم دگرگون کنم، روی این حساب، این بیان خنثای آرامش بخش تررابرگزیدم.
خداحافظی که کردیم، به عنوان تیپ، یک اسکناس هزارینی تودستش گذاشتم وگفتم « پول زیادی نیست، امالطفایه چیزخوب خوردنی برای خودت بخر. »
میمون اول قبول نمیکرد، امااصرارکردم وسرآخرقبول کرد. اسکناس رابامواظبت تاکردوتوی جیب شلوارگرمکنش خیزاند.
گفت « شماخیلی مهربونین، داستان مزخرف زندگی من روگوش کردین، منوبه آبجومهمون کردین وحالااین رفتارپرمحبت. من نمیتونم بگم چیقدرممونم. »
میمون شیشه های خالی آبجووگیلاسهاراروی سینی گذاشت وازاطاق بیرون برد.
صبح بعد، مسافرخانه رابررسی کردم وبرگشتم توکیو، میمون راهیچ جاندیدم. کنارمیزجلوی در، پیرمردعجیب بدون هیچ موئی روی ابروها، هیچ جانبودکه دیده شود، گربه ی مسن بامشکلات بینی هم نبود. درعوض، یک زن میان سال چاق عبوس، میزپذیرش رااداره میکرد. وقتی گفتم دوست دارم هزینه اضافی آبجوی دیشب رابپردازم، باتاکیداصرارکردوگفت:
« توصورتحساب من هزینه های عارضی نیست. تموم چیزی که اینجاداریم، آبجو ی قوطی ئی خریده شده ازماشین فروشه. ماهیچوقت آبجوی شیشه ای تهیه نمی کنیم. »
یک باردیگر، گرفتارگاوگیجه شدم. انگارضربات واقعی وغیرواقعی، به نوبت جاعوض میکردند. امامن دقیقادوشیشه ی بزرگ آبجوی ساپورورابامیمون شریک شدم ودرضمن تعریف داستان زندگیش، باهم نوشیدیم.
میرفتم که میمون رابیاورم پیش زن میانه سال، اماتصمیمی خلافش گرفتم. شایدمیمون واقعاوجودنداشت وتمام قضایایک توهم بود، محصول عارضه ی مغزی، پس از فرورفتن طولانی مدت توی آب های داغ بوده. یاشایدچیزی که دیده بودم، یک روءیای طولانی عجیب غیرواقعی بوده. روی این حساب، اگرچیزی شبیه سطرزیرمی گفتم:
« شمایه خدمتکارویه میمون مسن دارین که میتواندحرف بزند، درسته؟ »
ممکن بودهمه چیز به سمتی دیگربرودوبدترین حالت ممکن پیش آیدوفکر کنندمن دیوانه ام. یک احتمال دیگرهم این بودکه میمون احتمالایکی ازخدمه ی خارج ازدفترودستک باشدومسافرخانه نمیتوانست آفتابیش کند، نمی خواست اداره مالیات یااداره ی بیمه مچش رابگیرند – یک احتمال واقعی.
توترن بازگشت به خانه، هرچه میمون گفته بودرادرذهنم مرورکردم. تمام توضیحات رابابهترین نحوی که توانستم به خاطرآورم، دریک دفتریادداشت که برای کارم استفاده میکردم، نوشتم. فکرکردم به توکیوکه برگشتم، تمام مقولات راازاول تاآخر، می نویسم.
اگرمیمون واقعاوجودداشت – این تنهاراهی بودکه میتوانستم ببینمش- درکل مطمئن نبودم چقدرازچیزهای گفته سده درکنارآبجوهاراخواهم پذیرفت. قضاوت منصفانه درباره ش مشکل بود. مقوله واقعاممکن بود؟ دزدیدن اسامی زنهاوبه تملک خوددرآوردن؟ این برخی ازتوانائی هائی بودکه منحصراتنهابه میمون شیناگاواداده شده بود؟ احتمالامیمون یک دروغگوی بیمارگونه بود، چه کسی میتوانست بگوید؟ طبیعتا، قبلاهیچوقت ازاغراق گوئی یک میمون، چیزی نشنیده بودم، امااگریک میمون میتوانست بامهارت یک انسان، به زبان آدم حرف بزند، که اومیزد، فراتر از دایره ی واقعیت نیست که او یک دروغگوی همیشگی هم باشد. به عنوان بخشی ازکارم، میخواهم باافرادبی شماری مصاحبه کرده وحسابی بو کشیده باشم که شما می توانیدبه چه کسی اعتقادداشته باشیدومیتوانیدبه چه کسی اعتقا نداشته باشید. بعدازاین که فردی، مدتی حرف زد، برخی از نکات ظریف و سیگنال های خاصی را که ارسال می کنندرادریافت می کنید و این حس شهودی را به شما می دهند که آنها قابل باور هستند یا نه. من حسی رادریافت نکردم که آنچه میمون شیناگاوا به من گفت، داستانی ساختگی باشد. نگاه توی چشمهاووجناتش، شیوه هرازگاهی اندیشیدنش به مقولات، مکث ها، اشاره ها، شیوه ی انتخاب کلمات – هیچ چیزی درآن مقوله تصنعی یااجباری به نظرنمیرسید. علاوه برهمه ی اینها، درنهایت، اعتراف خالصانه وحتی پردردش بود.
سفرانفرادی آرامش بخشم تمام شد، برگشتم به روال گردبادشهر. حتی بدون هیچ یک ازتکالیف اصلی مرتبط با کار، به طریقی، مسن ترکه میشوم، خود رامشغول ترازهمیشه می یابم، به نظرمیرسدگذشت زمان، باقدرت سرعت میگیرد. درپایان، درباره ی میمون شیناگاوا، هرگزوبه هیچکس چیزی نگفتم، یابرای هیچکس چیزی ننوشتم. اگرکسی حرفم راباورنمی کند، چرابایدتلاش کنم؟ افرادباگفتن این که « دوباره دارم چیزهایی ازخودم درمیاورم »، گفتگوراخاتمه میدادند. من هم نمیتوانستم کشف کنم که چه قالبی رابه کارببرم. درباره ی مقوله، طوری بنویسم که واقعی جلوه کند، خیلی عجیب بودوتا زمانی که نتوانستم مدرکی ارائه کنم- مدرک، این است، آن میمون واقعاوجودداشت- هیچوقت، هیچکس، آن رابه چیزی نمی خرید.
این مقوله می گفت: اگرچیزی درباره ش، به عنوان رمان می نوشتم، فاقد تمرکز یا یک نقطه روشن بود. حتی قبل ازاین که شروع به نوشتن کنم، میتوانستم سر درگمی وجنات ویراستارهام را، بعدازخواندن دست نوشته واوج گرفتن سئوال پشت بندش راخوب مجسم کنم:
تردید دارم که بپرسم: درحالی که نویسنده هستی، تم این داستان، احتمالاچه خواهدبود؟
تم؟ نمیتوان گفت که تمی وجود دارد. داستان تنهادرباره ی یک میمون پیراست که به زبان آدم حرف میزند، درشهری کوچک درگونماپرفکتوراست، پشت مهمانان را در چشمههای آب گرم میمالدوازنوشیدن آبجوی سرد لذت میبردوبااسم زنهای آدمیزادعشق بازی میکندواسامی آنهارامیدزدد. دراین داستان، تم یامعنویات کجاست؟
باگذشت ومرورزمان، خاطرات آن شهربهاران داغ، شروع کردبه پژمردن. خاطرات هرقدر هم زنده باشند، نمی توانند در برابر قدرت زمان مقاومت کنند.
حالا، پنج سال بعد، تصمیم گرفته ام برپایه ی یادداشت هايی که درگذشته توی دفتریادداشتم نوشته ام، درباره ی قضیه بنویسم. تمامش به دلیل اتفاقی که اخیرابرایم رخدادوبه فکرنوشتنم انداخت. اگرآن حادثه اتفاق نمی افتاد، احتمالااین داستان راننوشته بودم.
یک قرار کاری در سالن قهوه خانه ی هتلی درآکاساکاداشتم. شخصی که باهاش دیدارداشتم، ویراستاریک مجله ی مسافرتی بود. یک زن بسیارجذاب سی ساله یادرهمین حدود،ریزاندام وباموهای بلند، رنگ چهره ی دوست داشتنی وچشم های بزرگ جذاب داشت. خانم یک ویراستارتوانای کامل بودوهنوزمجرد. چندباری باهم کارکرده وباهم خوب کنارآمده بودیم. بعدازبررسی کار، عقب نشستیم ومدتی درباره قهوه باهم گپ زدیم.
مبایلش زنگ زدوعذرخواهانه نگاهم کرد. اشاره کردم که جواب دهد. شماره تلفن کننده رابررسی کردوجواب داد. انگاردرباره ی چیزی، مقداری رزروسفارش داده بود. احتمالا تویک رستوران، یاهتل یاپروازهواپیما. چیزی درحول حوش همین خطوط. مدتی حرف زد، برنامه ریزجیبی خودراچک وبعدنگاهی پریشان به من کرد.
اسپیکررابادست پوشاندباصدائی آهسته گفت:
« خیلی متاسفم، میدونم، این یه سئوال عجیبه، امااسم من چیه؟ »
نفسم به شماره افتاد، اماتاحدی که توانستم، بالحنی عادی، اسم کاملش راگفتم. سرش راتکان دادواسمش رابرای شخص طرف دیگرتلفن بازگوکرد. تلفن راقطع وازمن عذرخواهی کرد.
« دررابطه بااین قضیه خیلی متاسفم. ناگهان نتوانستم اسمم رابه خاطربیارم. ازاین جریان خیلی ناراحتم. »
پرسیدم « این قضیه گاهی اوقات پیش میاد؟ »
انگارتردیدداشت، اماسرآخرسرش راتکان داد:
« بله، این روزااین قضیه خیلی پیش میاد. نمیتونم اسمم روبه خاطربیارم. مثل این که ذهنم سیا، یاچیزی شبیه اون شده باشه. »
« چیزای دیگرروهم فراموش میکنی؟ تاریخ تولدتم نمیتونی به خاطربیاری، یاشماره یاپین تلفنت رو؟ »
قاطعانه سرش راتکان داد « نه، اصلاوابدا. من همیشه یه حافظه ی خوب دارم. تاریخ تولدتموم دوستام روباتموم وجودحفظم. حتی یه بارم اسم هیچ چیزدیگری روفراموش نکرده م. اماباتموم اینا، گاهی وقتانمیتونم اسم خودموبه خاطربیارم. نمیتونم اون روتشخیص بدم. بعدازچن دقیقه، حافظه م برمیگرده، امااون چن دقیقه، کاملاناراحت کننده ست ووحشتزده م، انگاردیگه خودم نیستم. »
ساکت، سرم راتکان دادم.
پرسید « فکرمی کنیداین یه علامت آلزایمرزه، درسته؟ »
آه کشیدم « ازنظردرمانی، نمیدونم، اماکی این قضیه شروع شد – اون نشونه های جائی که ناگهان اسمت روفراموش کردی؟ »
چشمهاش راتنگ ودرباره ی قضیه فکرکرد:
« فکرکنم حول حوش شش ماه پیش. به خاطرمیارم، وقتی بودکه رفتم تاازشکوفه های گیلاس لذت ببرم ونتونستم اسم خودموبه خاطربیارم. اون، اولین باربود. »
« پرسیدن این سئوال بایدعجیب باشه، اما در اون وقت، هیچ چیزی گم کردی؟چیزائی مثل کارت شناسائی، یاگواهینامه ی رانندگی، یاپاسپورت یاکارت بیمه؟ »
لبهای خودراجمع کرد، مدتی توفکرفرورفت، بعدجواب داد:
« میدونین، حالاکه شمایادآوری میکنین، بعدازاون گواهی رانندگیم روگم کردم. وقت نهار بود و رو نیمکت یه پارک نشسته بودم، استراحتکی میکردم و کیف دستیم رو کنارم، رونیمکت گذاشتم. رژ لبم رو باچیزای دیگه، جمع و جور کردم، دوباره که کنارم رونگاه کردم، کیف دستیم گم شده بود. نتونستم ازقضیه سردربیارم. تنهایه لحظه ازکیف دستی چشم برداشتم، هیچکس رو هم دور برم حس نکردم یا هیچ صدای پائی نشنیدم. اطراف رونگاه کردم، تنهابودم. یه پارک ساکت بودومطمئنم اگه کسی واسه دزدیدن کیفم جلواومده بود، متوجه می شدم . »
منتظرماندم که حرفش رادنبال کند.
« امااین قضیه تمام چیزعجیب نبود، همان بعدازظهر، پلیس بهم تلفن کردکه بگویدکیفم پیداشده، کیف بیرون صندوق پلیس نزدیک پارک گذاشته شده بود. هیچ چیزدیگه گم نشده بود – پولاهنوزداخلش بود، همینطورکارتای اعتباریم، کارت خودپردازبانک ومبایلم. تمومش دست نخورده، سرجاشون بود. تنهاگواهینامه ی رانندگیم گم شده بود. اون تنهاچیزی بودکه ازکیفم برداشته شده بود. غیرقابل تصوربه نظرمیرسیدوپلیس کاملامتعجب بود. پولاروبرنداشته بودن، تنهاگواهینامه ی رانندگی روبرداشته وکیف رودرست بیرون صندوق پلیس گذاشته بودن؟ »
ساکت آه کشیدم، اماچیزی نگفتم.
« این جریان توآخرمارس بود. بلافاصله رفتم اداره ی وسائل نقلیه ی سامزو،مجوز یه گواهینامه ی جدیدصادر کردن. تموم حادثه حسابی عجیب بود، اماخوشبختانه صدمه ی واقعی واردنشده بودوسامزو نزدک محل کارمه، رواین حساب، وقت زیادی نگرفت.
« سامزوتوشینگاواست، نیست؟ »
نگاهی پرتردیدبه طرفم چرخاندو گفت « درسته، توهیگاشیوئیه. شرکت من توتاکاناواست. رواین حساب، فاصله ش، سوارشدن یه تاکسی کوتامدته. شمافکرمیکنی بین به خاطرنیاوردن اسمم وگم شدن گواهینامه ی رانندگیم، رابطه ای درکاره؟ »
سرم راباسرعت تکان دادم. نتوانستم داستان میمون شیناگاوارادقیقامطرح کنم. اگراین کاررامی کردم، دختراحتمالاجای میمون را از من پرس وجومیکردومیرفت طرف مسافرخانه که بامیمون رودرروشود و او را در مورد آنچه اتفاق افتاده سئوال پیچ کند.
گفتم « نه، فکرنمی کنم ارتباطی داشته باشه، از اونجایی که شبیه اسم توست، فقط یه جورایی تو ذهنم اومد. »
هنوزمتقاعدنشده ونگاه میکرد. میدانستم مخاطره آمیزاست، امایک سئوال حیاتی بودکه بایدمی پرسیدم.
« به هرحال، اخیراهیچ میمونی دیده ای؟ »
پرسید « میمون؟ منظورت همونیه که شبیه حیوناست؟ »
گفتم « بله، میمونای زنده ی واقعی. »
سرش راتکان داد « فکرنمیکنم سالهاست که میمون دیده باشم. نه توباغ وحش ونه هیچ جای دیگه. »
میمون شیناگاوابرگشته بودبه ترفندهای گذشته ش؟ یایک میمون دیگربودکه حقه ی اورابه کارمیبردتااین جنایات راترتیب دهد؟ ( یک کپی میمون! )یاچیزدیگری ورای میمون مسئول این کاربود؟
واقعانمیخواستم فکرکنم میمون شیناگاوابرگشته بودکه اسامی رابدزدد. کاملا جدی به من گفته بود نگهداری هفت اسم زن هم جاخوش کرده در درونش، زیاداست وخوشحال بودکه سالهای باقیمانده ی زندگیش رادرهات اسپرینگ تاون کوچک، به سادگی ودرسکوت بگذراند، و انگار منظورش همین بود. اما میمون احتمالا وضعیت روانی مزمن داشت، وضعیتی که به تنهایی نمی توانست کنترلش کند. احتمالابیماری وسطح دوپامین ش بودکه به این کارتشویقش میکرد! واحتمالاتمام اینهابرش گردانده به پاتوق قدیمش درشیناگاوا، برگردانده به عادتهای مهلک قبلیش.
شایدی ک وقتی، در شبهای بیخوابی که هرازگاه افکار بلهوسانه به ذهنم هجوم می آورد، خودم قضیه راامتحان کنم. کارت شناسائی یا برچسب نام زنی که دوست دارم را میدزدم، شبیه یک لیزرروش تمرکزمیکنم، اسمش رادردرونم جمع میکنم وباتمام وجودم، بخشی اززن روتملک میکنم. این جریان، چطورحسی دارد؟ نه. این قضیه هرگزپیش نمی آید. من هیچوقت بادستهای خودم چالاک نبوده ام وهرگزقادرنخواهم بودچیزی که متعلق به دیگریست راکش بروم. حتی اگرآن چیز شکل فیزیکی نداشته ودزدیدنش، خلاف قانون هم نباشد.
عشق بیش ازاندازه، تنهائی بیش ازاندازه. بعدازآن، همیشه وهروقت یک سمفونی بروکنرگوش میکنم، به زندگی خصوصی میمون شیناگاوافکرمی کنم. میمون پابه سن گذاشته ی هات اپرینگ تاون کوچک رادراطاق زیرشیروانی یک مسافرخانه ی قدیمی، پیچیده درلحافی نازک، خوابیده راتصویرمیکنم وبه تنقلات فکرمیکنم- کاکی پی وماهی خشکیده مرکب - درضمن باهم آبجونوشیدن، پشتمان رابه دیوارتکیه دادیم ولذت بردیم.
بعد از آن، ویراستارمجله ی مسافرتی راندیده ام، روی این حساب، نمیدانم بااسمش چه اتفاقی افتاده. امیدوارم این قضیه باعث هیچ صدمه واقعی نشده باشد. ازتمام این قضایا گذشته، دختر معصومی بود. هیچ ذره ای ازاین جریان، نتیجه ی خطای اونبود. درمورداین مقوله، احساس بدی دارم، اماباهمه ی اینها، نمیتوانم خودراراضی کنم که درباره ی میمون شیناگاوا، چیزی به دختربگویم...
|
|