آن ترانه
Tue 5 04 2022
فرشته مولوی
زن ظرف میشوید. این عادت است. چارهی ناچار است. ظرفها را باید شست، فقط همین! اما شانهها سنگینی میکنند. آب گرم و نرم و چرب است. دستکش به دست ندارد. همیشه اول، پیش از آنکه شیر آب گرم را باز کند، با افسوس به دستهایش نگاه میکند؛ بعد با تانی دستکشهای لاستیکی را به دست میکند. به نیمهی کار که میرسد اما، کلافه میشود. دستهای پوشیده عرق میکنند. دستهای لاستیکی تنگ و چسبناک میشوند. قیدِ دستهای زیبا را میزند. دستکشها را درمیآورد و گوشهای پرت میکند. حالا دستها نرم و گرم و چرب شدهاند. چندشش میشود. خردههای غذا را توی مشت میگیرد و از آب بیرون میآورد. بدلِ ریکا خوب کف نمیکند؛ چربی را نمیبرد. پوست نازک میان انگشتها را خوب میبرد. آب چرب و گرم و نرم توی قابلمه بهجای آنکه از کف سفیدی بزند، کدر و بد رنگ شده است. بدلِ اسکاچ پُرز میدهد و میان چربی آب آلوده خردهخرده از هم وامیرود. شکم را باید سیر کرد؛ پس ظرفها را هم باید شست. دستهای آلوده را باید ... نه، دستها را باید آلوده نمیکرد. اما فقط دستهای آلوده میتوانند لکهها را پاک کنند. بدلِ اسکاچ خوب پاک نمیکند. ناخنها را بهکار میگیرد. نباید آنقدر دستدست میکرد تا تهماندهی خوراک و چربی روی بشقابها و کاسهها و قاشقها و چنگالها بخشکد و بماسد. تلِ ظرفهای کثیف نگاه خیرهاش را آزار میدهد. لیوانها بهترند. قابلمهها و تابهها از همه بدترند. انگشتهای ظریف، پوست نرم و لطیف، و آن دستها، دستهای پاک! آنچه دور است، دورتر میشود و آنچه نزدیک است، پیدا نیست. چرا نیشی به پشتش فرو میرود؟ آن ترانه ... آن ترانه ...
باد میآمد. خنکای مهر روی پوست مینشست و گرمای نان سنگک تازه روی شکم گرسنه، فشرده میشد. کوچهی عصر خالی و ابری بود. بساط جشن پرجنجال گنجشکها بیغوغا برچیده میشد. پرندههای کوچک و نازک و بیبالوپر، رنگبهرنگ، از شاخههای خیس پایین میپریدند. خاکستریها، برگبرگ، روی زمین مینشستند و به هوا میپریدند. پس آن آفتابِ عصر از سر آن دیوارهای بلند آجری کجا پریده بود آخر؟ بند رخت بهارخواب پیدا بود و پیراهن نمناک سفید در باد تکان میخورد. اما آن ترانه ...
کتفها را باید تکاند. ظرفها را باید شست. فقط همین! اما شانهها سنگینی میکنند و نیشی به پشت فرو میرود که پوست را ریز و تیز میگزد. دستها را پس میکشد. کمر را تابی میدهد و پشت صاف میکند. پیراهن را با دستهای خودش شسته بود و آب کشیده بود و تکان داده بود. شاید آن باد خاروخاشاکی همراه آورده بود. حالا پیراهنی که دیگر نه سفید است و نه نمناک، به پشت، میانِ دو کتف، آنجا که از سنگینی فشرده میشود، خنج میکشد. بی دستهای آزاد، جز پیچوتاب تن چه کند؟ موج فشار سنگینی از شانهها به تیرهی پشت میدود و در تهیگاه میماند. پابهپا میشود. بازو بالا میبرد و نم گرم شقیقه را خشک میکند. سر و گردن میچرخاند و چینی به ابرو میاندازد. تل ظرفها کوچک نمیشود! پشت خم میکند و شانه پیش میآورد. دستهای چرب و لیز را از چرکاب بیرون میکشد. پیراهن را از تن درمیآورد و مچاله میکند و پوست میانِ دو کتف را با آن میساید. اما نیش در پوست، خانه کرده و گزش دیگر گاهگداری نیست و ظرفهای نشسته تمامی ندارند و آن ترانه هم دمبهدم دورتر میرود.
... یا اگر باد نبود که خسوخار با خود آورده بود و پیراهن سفید نمناک نبود که در باد تکان میخورد، پس سوزهها از آنسویی آمدهاند که آن ترانه نابهگاه رفته است. میان خواب و بیداری انگار که خطی نیست. دستهای آلوده ظرفها را میشویند و چشم سیاهی میرود و پوست به گزگز میافتد و نیشی که دیگر هیچ گهگاهی نیست، در گوشت هم خانه میکند. آن ترانه هم، آنبهآن دورتر میشود.
پلکها را میبندد. با چشمِ بسته و در خواب هم میتواند ظرفها را بشوید. با چشمِ بسته و در خواب هم باید ظرفها را بشوید. فقط همین! کابوس و بیداری درهماند. زوزهی سگها را هنوز هم خوب میشنود. نیمهشب میآمدند و پشت پنجره جمع میشدند و پارس میکردند. هنوز هم همین کار را میکنند. هر شب در خواب ظرف میشست و حسرت آن ترانهی فراموششده را میخورد. سگها هم هر شب میآمدند و پشت پنجره پارس میکردند. هر شب ظرفها بیشتر از شب پیش بود و آن ترانه دورتر از شب پیش میرفت و سگها بلندتر از شب پیش زوزه میکشیدند. هنوزهم همین است. با اینهمه لابلای عوعوی سگها خطی نازک از صدای لرزان برگی میدوید که باد با خود میبرد. هنوز هم این خط نازک صدا را میشنود.
پس باد است که لابلای عوعوی سگها برگ را و آن ترانه را با خودش میبرد و خسوخاشاک را روی تن نمناک و سفید پیراهن باقی میگذارد! اما نیشی که در پشت جا خوش کرده، از پوست و گوشت گذشته و به استخوان رسیده است. میان خواب و بیداری انگار خطی نیست و ظرفها را باید شست. فقط همین!
(از مجموعهداستان زردخاکستری. تهران: روزنه، ۱۳۹۱)
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۴
|
|