عصر نو
www.asre-nou.net

شوشا گاپی: رقصی میانه‌ی سه اقلیم


Fri 1 04 2022

منصوره شجاعی



اولین بار عکسش را روی جلد صفحه‌ی گرامافون پشت ویترین «صفحه‌فروشی بتهوون» در خیابان پهلوی دیدم. با موهای سیاه شلاقی که روی پیشانیِ بلندش پخش‌و‌پلا شده بود و برق چشمان سیاهش را جلا می‌داد. خنده‌ای صمیمی و هم آشنا، لب‌های خوش‌فرمش را پس زده بود تا دندان‌های ردیف و سفیدش نمایان شود. شوشا گاپی: خواننده‌ی ترانه‌های محلی. اوایل دهه‌ی پنجاه شمسی بود و من مثل دیگر دانش‌آموزان نوجوان شیفته‌ی موسیقی، جزو مشتریان پشت ویترین مغازه‌ی بتهوون بودم. صفحه‌ها گران بود اما تماشای ویترین و گشت کوتاهی در داخل فروشگاه و گوش دادن به موسیقی مجانی! دوستی که تازه از فرنگ آمده بود، گفت در پاریس زندگی می‌کند و دوست دیگر آدرس شهرهایی در انگلستان را می‌داد و من در کوه‌های بختیاری صدایش را می‌شنیدم:

«تفنگ دسته‌نقره‌م را فروختم/ برای یارم قبای ترمه دوختم/ فرستادم برایش پس فرستاد/ تفنگ دسته‌نقره‌م داد بیداد...»

*****

کتابی که به تازگی در ایران توسط نشر ثالث منتشر شده خاطرات ده سال زندگی شوشا در پاریس در دهه‌ی پنجاه میلادی است.[۱] ده سال زندگی تمام‌عیار روشنفکری و پویایی که چنان در نهر جانش ته‌نشین می‌شود که ‌پاریس برای او نه یک شهر بلکه نوعی طی‌الارض و فلسفه‌ی ذهن می‌شود که تا آخر عمر با وی می‌ماند.

شمسی عصار متولد ۱۳۱۴ شمسی در تهران، فرزند کاظم عصار از روحانیون مترقی و صاحب کرسیِ استادیِ فلسفه در دانشگاه تهران بود. آن روزها روحانی بودن الزاماً به ترویج جزم‌اندیشی در جامعه نمی‌انجامید اما محدودیت‌هایی را، به‌ویژه برای زنان خانواده، پیش می‌آورد.

در دوران کودکی، به‌رغم اشتیاق شوشا به یادگیری موسیقی، او را از نواختن ویولون منع می‌کنند و از سیزده سالگی بازی کردن در نمایشنامه‌های مدرسه نیز برایش ممنوع می‌شود. وقتی خبر فعالیت‌های تئاتری او در دبیرستان به گوش مادرش می‌رسد با تحکم می‌گوید: «‌اگر به گوش من می‌رسد، ‌پس بی بروبرگرد به گوش دیگران هم می‌رسد. در این صورت، می‌دانی که بر سر شأن و اعتبار تو چه خواهد آمد.» (ص ۲۹۵)

به هر روی، جامعه‌ی سکولار آن زمان هم ویژگی‌های خودش را داشته و زندگی در آن به‌صورتی متفاوت با سکولاریسم جریان داشته است. برای مثال، در این کتاب می‌خوانیم که تئاتر به شیوه‌ی غربی به همت عموی کوچک شوشا، «عموعماد»، وارد ایران می‌شود که نمایش «مریض خیالی» اثر مولیر را برای اولین بار ترجمه و کارگردانی می‌کند. از قضا، تمام اعضای خانواده، از همسر و فرزندان تا خدمتکار خانه، در این نمایش بازی کرده بودند. شوشا و مادرش هم به تماشای نمایش عموعماد رفته بودند. اما در خانه‌ی برادر بزرگ‌تر آقای کارگردان،‌ نمایش دیگری بر صحنه بوده که تأثیراتش از زبان شوشا این‌گونه نقل می‌شود: «من از تعصبی که مرا از شادی و تفریحات سالم محروم می‌کرد به‌شدت احساس نفرت می‌کردم.» (ص ۱۲۱)

در شانزده سالگی وقتی پدرش او را برای ادامه‌ی تحصیل روانه‌ی فرانسه می‌کند، در واقع او می‌رود تا آزاد و رها به تماشاگری و بازیگری در تئاترهای غربی مشغول شود، آوازهای ممنوعه‌ای را بشنود و بخواند که پیش‌تر از بلندگوی بوقی رادیوی دایی جانش شنیده بود: «وقتی رادیو به ایران آمد، ‌برادر ارشد مادرم که حقوق‌دان مشهوری بود، یکی از رادیوهای بزرگ مدل پیش از جنگ را خرید. من برای شنیدن موسیقی رادیویی به خانه‌ی دایی می‌رفتم. رادیو برنامه‌های موسیقی فراوانی داشت، موسیقی سنتی ایرانی، موسیقی کلاسیک غربی، ترانه‌های خوانندگان آمریکایی مثل فرانک سیناترا و ترانه‌های فرانسوی با صدای کسانی مثل دانیل داریو و آواز امّ کلثوم، ستاره‌ی مصری... و نیز موسیقی مناطق و ترانه‌های محلی خواننده‌ای از خطه‌ی شمال که می‌گفتند مرام کمونیستی دارد.» (ص ۲۶۵)

گویا منظور شوشا از آن خواننده‌ی کمونیست زنده‌یاد عاشورپور است. خاطره‌ای از این خواننده‌ی کمونیست را زنده‌یاد جهانگیر افکاری برای یکی از دوستان تعریف کرده بود: «وقتی در فستیوال جوانان بخارست بودیم کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ رخ داد. خبرکودتا را درروزنامه های بخارست خوانده بودیم همگی بعد از پایان فستیوال با کشتی راهی ایران شدیم. وقتی وارد بندر پهلوی شدیم سرهنگ «زند» فرمانده نیروی دریایی با یک لشکر سربازصف کشیده بودند برای‌«استقبال». ما را به صف کردند بعد یکی یکی را به ترتیب از صف بیرون می‌آوردند،‌ کتک مفصلی می‌زدند و می‌بردند در صفی آن طرف‌تر. نوبت عاشورپور رسید، به او تکلیف کردند که برایشان آواز بخواند، او امتناع کرد. او را بیشتر از بقیه زدند و گفتند چطور برای سولدات‌های روس می‌خوانی برای سربازهای ما نمی‌خوانی؟‌ آخرسر عاشورپور به سربازهایی که آنجا بودند اشاره کرد و گفت: من اشان را خوانم (من برای اینها می خوانم) و آواز سرداد...

«اوی جینگه جینگه جان اوی جینگه جینگه جان

اوی جینگه جینگه جان بگردانا بگردان

بگردانا عباره / آمرداکه قباره

بگردانا گیل ره/ آمرداکه دیله ره

اوی جینگه جینگه جان...»

«من از این ترانه‌های محلی به خاطر اشعار ساده و ملودی‌های موزونشان خوشم می‌آمد و از ترانه‌های فرانسوی هم به خاطر زیباییِ زبان فرانسه. من نه از لهجه‌ی شمالی سردرمی‌آوردم و نه زبان فرانسه بلد بودم. این آهنگ‌ها را طوطی‌وار یاد گرفته بودم و در جشن‌های دبیرستان می‌خواندم. به این شرط که هیچ‌کس خبرچینی نکند چون مادرم آواز خواندن زن را گناه می‌دانست.» (ص ۲۶۷)

گویا انگیزه‌ی اصلی او از سفر به پاریس دور شدن از تنگناهایی بود که وی را از رؤیاهایش دور می‌کرد. اما اندوه لحظه‌ی خداحافظی و لحظه‌ای که هواپیما آسمان ایران را پشت سر گذاشت، تا آخرین روز عمر به جانش چنگ می‌زد و بدین سبب خود را یک تبعیدی می‌دانست. این عنوان برای یکی از معدود دختران ثروتمندی که در آن دوران از امتیاز تحصیل در یک دانشگاه غربی بهره‌ می‌برد و در ایران و دیگر کشورها نیز از امکانات و ارتباطات سطح بالای اداری و دیپلماتیک برخوردار بود، بیانی غریب از ترک ناخواسته‌ی سرزمینی است که در آب و آفتاب و خاکش بالیده بود اما خانواده و نزدیکانش مانع تحقق رؤیاهای او شده بودند. رؤیای او زندگی بود و دیگر هیچ! و زندگی برایش معجونی از آزادی، رهایی، هنر، ادبیات، عشق و دوستی بود. بنابراین، این شش نهال در هر زمینی که به بار می‌نشست آنجا سرزمین او بود. و او مالک سرزمینی سیال در میان سه اقلیم ایران، فرانسه و انگلستان بود!

*****

در سال ۱۳۴۱ با چمدانی شامل چند تکه لباس، مقداری پول، یک جلد غزلیات حافظ و یک نقاشی قاب‌شده‌ی کوچک از هنرمندی قرن نوزدهمی وارد پاریس می‌شود. همان روزهای اول در پاسخ به پرسش دوست دیپلمات برادرش که میزبان روزهای اول اقامت وی بود، و از او درباره‌ی مدت سفرش می‌پرسد، می‌گوید که قصد دارد هرچه زودتر زبان فرانسه را بیاموزد و برگردد. «بعدها فهمیدم که تمام دانشجویان خارجی، حتی دانشجویان فرانسوی اهل شهرهای دیگر، وقتی تازه وارد پاریس می‌شوند همین احساس را دارند اما آخر سر هیچ‌کس هرگز حاضر نمی‌شود به میل و دلخواه خود پاریس را ترک کند.» (ص ۳۸)

اولین روز که همراه رحیم آقا، همان دیپلمات ایرانی، برای آشنایی با شهر به گردش می‌رود، در مقایسه‌ی فضا میان تهرانی که خانواده برایش ساخته بودند و پاریسی که بدون هیچ مرز و محدودیتی در مقابلش قرار داشت، اولین میوه‌ی ممنوعه‌ی خانواده یعنی یک شیشه‌ی عطر می‌خرد. «یک بار یکی از دوستان مادرم یک شیشه‌ی عطر “Soir de Paris” برایش آورده بود. رایحه‌ی ملایم و سرمست‌کننده‌ی آن هنوز در حافظه‌ی بویایی‌ام برجامانده است. مادر هرگز از آن استفاده نکرد چرا که از نظر او به عطرهای اروپایی الکل می‌زدند (...) آن را به‌عنوان هدیه‌ی عروسی به یکی از خدمتکارها داد. مادر به خودش گلابِ گل سرخ می‌زد که بر طبق رسم و سنت در باغ‌های گل سرخ ایران تهیه می‌شد.»

برای دانشجوی دهه‌ی پنجاه سخت‌ترین مسئله یافتن مسکن در پاریس بود. اگر ثروتمند بودید در ساحل راست رود سن همیشه یک استودیو با قیمتی گزاف‌ پیدا می‌شد. اما در ساحل راست خیلی چیزها هم از دست می‌‌رفت: کافه‌ها،‌ دانشگاه، کتابخانه‌ها، کتاب‌فروشی‌ها، دوستان و فضای پاریس دهه‌ی پنجاه! زندگی در کوی (سیته) دانشگاه در «پورت اورلئان» آرزوی همه‌ی دانشجویان بود. اکثر کشورها تکه‌ای زمین در آنجا خریده بودند و ساختمانی برای دانشجویان کشور خود ساخته بودند. برای دانشجویان ایرانی پیدا کردن اتاق در سیته‌ی دانشگاه سخت‌تر از دیگر دانشجویان بود چون دولت ایران هنوز خانه‌ای در آنجا نساخته بود. اکثر دانشجویان ترجیح می‌دادند پیش از پیدا کردن اتاقی در خوابگاه، جایی در کارتیه لاتن یا اطراف سن ژرمن پیدا کنند. شوشا هم با کمک آقا رحیم و دوست ایرانی او،‌ خانم طبای که دانشجوی دوره‌ی دکترا در سوربن بود اتاقی در کارتیه لاتن پیدا می‌کند. در آن ساختمان دخترها اجازه نداشتند میهمان به اتاقشان ببرند و اگر میهمان یا تلفن داشتند، آنها را به اتاق مخصوصی در طبقه‌ی پایین فرا می‌خواندند.

«وقتی ملاقاتی و تلفن‌های ‌زیادی داشتیم متصدی پذیرش با غرغر می‌گفت دختر خانم من علاوه بر جواب دادن به تلفن‌های شما و میهمانان شما کارهای دیگر هم دارم.» (ص ۶۶)

احتمالاً سویه‌ی این «غرغرها» بیشتر متوجه شوشا بوده که همیشه دوستان زیادی از هفتاد و دو ملت را به خانه میهمان می‌کرد!

«دختر بویراحمدی نومت ندونم یار گلم

بیا بریم خونه‌ی خومون، خونه‌ی خوتونه یار گلم...»

یکی از میهمانان دیگری که به خانه‌ی او رفت‌وآمد داشت کبوتری بود که رنگ پرهایش با کبوترهای دوروبر فرق داشت. شوشا، برخلاف توصیه‌ی صاحب‌خانه و مقررات ساختمان، آن‌قدر خرده نان به پای این کبوتر می‌ریزد تا بالاخره پنهان از چشم صاحب‌خانه و خدمه‌ی ساختمان، با هم دوست می‌شوند. شوشا اما شبیه کبوتری نبود که به خرده نان پنجره‌های کوچک، خانگی شود. او صوفیِ رقصانی بود که از تهران به پاریس، از خانه به خوابگاه، از دانشگاه به کنسرواتوار، از گالری به اپرا، از سالن سینما به صحنه‌ی تئاتر، از ساحل چپ رود سن به ساحل راست، ‌از محافل دانشجویی به محافل روشنفکری، از مرام کمونیستی به عرفان شرقی، چرخان و رقصان ده سال در پرواز بود تا اینکه در لندن، «سرزمین تبعیدیان»، بازترین پنجره‌ی رو به جهان را می‌یابد و در آستان آن پنجره با جهان وداع می‌کند اما تن به خاک وطن بازپس می‌دهد.

*****

آنچه از پاریس برایمان می‌گوید بیشتر شنیدنی است تا خواندنی. صداهای پاریس دهه‌ی پنجاه... صدای خواننده‌ی دوره‌گرد «گنده و مست و شنگولی» که همراه با مردی ریزنقش در کوچه‌ی بِنِدیکتان ترانه‌های ادیت پیاف را می‌خواند و صدای فروشندگان دوره‌گرد چهارشنبه بازار. صدای گرامافونی که شب‌ها دزدکی در اتاقش گوش می‌داد و صدای تقه‌ی درِ مادام ژیرو که می‌آید و بدون کلامی گرامافون و صفحه‌ها را جمع می‌کند و با خودش می‌برد. صدای خودش جلوی دانشگاه هنگام فروش روزنامه‌ی حزب کمونیست «خواهش می‌کنم اومانیته بخوانید، اومانیته بخوانید» و آن طرف‌تر صدای آکاردئون‌نواز میانسالی که آهنگ‌های ادیت پیاف و ایو مونتان را می‌نواخت. صدای آواز کولی‌های مون پلیه و صدای تراشیدن چوب آن کولی عاشق که چند روز صبح با چاقوی دستی‌اش زیر درخت مقابل آن خانه‌ی کوهستانی چوبی را تراش می‌داد تا برایش یک گیتار کنده‌کاریِ کوچک بسازد ورسم عاشقی ادا کند. صدای دویدن پاهای خودش در برگشت از اپرا، کنسرت و جلسات سیاسی، که تا پیش از ساعت خاموشی به خوابگاه برسد و پشت در نمانَد و صدای پاهای مادمازل موری، نگهبان شب، که مثل تیک تاک ساعتِ سرنوشت بود. انگار عهد کرده بود که صداهای خلاف و سازهای مخالف هر سرزمینی را بشنود.

وقتی درس ادبیات و فلسفه را در سوربن به پایان رسانید، در حالی که دوستانش به فکر ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکترا بودند او به حوزه‌ی محبوبش یعنی هنر روی آورد و به دوستش ژولی مور، که شاگرد ستاره‌ی مشهور اپرا کارلوتا بوزونی بود، می‌گوید: «من ‌هم عاشق آواز هستم و در تمام زندگی‌ام همیشه آواز خوانده‌ام اما چون به خانواده‌ای مسلمان خشکه‌مقدس تعلق دارم هیچ‌وقت به من اجازه نداده‌اند که‌ در ملأ عام بخوانم. حالا که آزاد هستم آرزو می‌کنم کاش می‌توانستم صدایم را تربیت کنم...» (ص ۱۶۶)

ژولی او را با خود به مدرسه‌ی موسیقی یوهان سباستین باخ نزد کارلوتا بوزونی می‌برد و ثبت‌نام می‌کند. «گفت بخوان... و بعد به ژولی گفت ‌تو برایم یک هدیه آوردی! فکر کردم دارد تعریف می‌کند چون لابد فکر می‌کند من یک شاهزاده خانم ایرانی هستم و یک منبع درآمد. ژولی گفت بهش گفتم که تو یک دانشجوی آس‌وپاسی».

حالا هفته‌ای دو بار سوار مترو می‌شد و سر کلاس‌های کارلوتنا بوزونی مشق آواز می‌کرد. مادام بوزونی به او می‌گوید که صدایش متسوسوپرانو[۲]است. اما یک سال و یا شاید بیشتر زمان نیاز داری تا بتوانی سوپرانو[۳]هم بخوانی. «اما من خودم کنترآلتو[۴] را دوست داشتم. شاید به خاطر این که آنها صداهایی بودند که در دوران کودکی شنیده بودم. پدرم ذکر می‌گفت و قرآن را با قرائت می‌خواند. و زن‌های روستایی به هنگام درو آواز می‌خواندند یا برای بچه‌هایشان لالایی می‌گفتند...».

«لای‌لای‌لای لای...گل خشخاش/ باباش رفته خدا همراش...»

تا سالی مشق آواز را با بوزونی دنبال می‌کند. اما روزی که ناخواسته شاهد پرخاشگری پسر افسرده و بیمار عصبیِ بوزونی با او می‌شود، فوراً تصمیم می‌گیرد تا برای حفظ حریم او و ممانعت از هر صحبتی درباره‌ی راز دردناکی که موجب رنج همیشگی استادش بوده، دیگر پیش او نرود. چون حالا کسی بود که رازی را که او سال‌ها از اطرافیان پنهان کرده بود می‌‌دانست! اما واکنش اخلاقی‌اش مانعی برای ادامه‌ی آموزش نشد. عشق شدیدش به موسیقیِ آوازی او را به ساحل راست رود سن کشانید. آنجا با بئاتریس گاله آشنا می‌‌شود و زیر نظر او با یکی از دستیارانش به نام ژاکلین کار را شروع می‌کند. شرط حضور در این کلاس یادگیری پیانو بوده و او که پولی برای کلاس پیانو نداشته، تصمیم می‌گیرد که در ازای آموزش انگلیسی به ژاکلین از او پیانو بیاموزد.

ادبیات انگلیسی را در ایران به توصیه‌ی پدر نزد شاعری انگلیسی که همکار پدرش در دانشگاه بود، می‌آموزد. و در دو هفته‌ی اول اقامت در پاریس کتاب خودآموز انگلیسی-فرانسه را حفظ می‌کند. تا زمان فرارسیدن آزمون مدرسه‌ی زبان «آلیانس» توانسته بود که حد خود را از سطح ابتدایی ارتقا دهد و در دوره‌ی تکمیلی زبان چنان به‌سرعت پیشرفت می‌کند که در کمتر از شش ماه برای ارتباط با مردم مشکلی ندارد. اما خودش با فروتنی درباره‌ی زبان‌آموزی می‌گوید: «تبعیدیانی که در سال‌های میان‌‌سالی کشورهای خود را به‌علت شورش‌های اجتماعی و سیاسی ترک می‌کنند خیلی کمتر از دانشجویان جوان شانس و اقبال دارند، زیرا ذهن آنها با نگرانی‌ها آشفته و به‌هم‌ریخته است و وقت آنها صرف تأمین معاش می‌شود.» (ص ۱۰۶)

اما خودش نیز در کنار آموختن، برای ساختن جهانی مهربان‌تر و عادلانه‌تر،‌ در برنامه‌های دانشجویان هوادار حزب کمونیست فرانسه و محافل روشنفکران مطرح آن دوران به طور جدی شرکت می‌کند.

زندگی او در سیته‌ی دانشگاه در ساختمان آمریکایی‌ها روزهای خوشی را برایش رقم می‌زند. به ما می‌گوید که زندگی در ساحل چپ جان می‌داده برای دوستی و روابط خودجوش بر پایه‌ی ‌همدردی مشترک و به دور از محافظه‌کاریِ معمول اجتماعی و شغلی.

پاریسِ آن سال‌ها، کشوری برای دانشجویانی از سراسر جهان، هنرمندان و نویسندگان جلای‌وطن‌کرده و تبعیدیانی از نقاط مختلف دنیا بود. عجیب نیست که می‌گویند فرانسه را تبعیدیان ساختند.

«در آن روزها هنرمندان چپ‌گرا و روشنفکران به دور دو سلطان و ملازمان آنها گرد می‌آمدند: ‌آراگون و همسر روسی‌تبارش الزا ‌تروآله بر کمونیست‌ها سلطه داشتند، سارتر و سیمون دوبووار نیز بر هواداران حزب کمونیست. مانند شانل و دیور در عالم مد. نباید یک اندیشه، یک نویسنده، حتی یک کلمه علیه آنها می‌بود. وای به ‌حال کسی که با آنها کنار نمی‌آمد. هرچند او را به سیبری نمی‌فرستادند اما او را همچون فردی بی‌ارزش به پرتگاه دست‌راستیِ بدتبار پرتابش می‌کردند. بعضی مثل آرتور کستلر نمی‌توانستند در برابر تهمت‌ها دوام بیاورند و کشور را ترک می‌کردند و آنهایی‌ که جان‌سخت‌تر بودند مثل آلبر کامو و آندره برتون می‌ماندند.» (ص ۲۳۲)

در همان روزها، دوستی از ایران شوشا را به شاعره‌ی جوانی به‌نام «آن» معرفی می‌کند. رفاقت آن دو به جایی می‌رسد که شوشا از او با نام «خواهربزرگه» یاد می‌کند. دفترچه‌ای از شعرهای خواهربزرگه منتشر شده بود. او و دوست‌پسرش، سرگئی، عضو «انجمن ملی نویسندگان و شاعران» بودند. یکی از بنیان‌گذاران این گروه لویی آراگون بود. یک بار شوشا برخی از ترانه‌‌ها و شعرهایش را برای خواهربزرگه می‌خواند. و آن فوراً او را در گروه شاعران جوان ثبت‌نام می‌کند. از آن به بعد در جلسات مختلف انجمن ملی نویسنگان شرکت می‌کند.

«شبی که لویی آراگون در ستاد انجمن ملی نویسندگان شعرخوانی داشت خودم را به زحمت در اتاق مجاور به او رساندم و بدون اتلاف وقت درباره‌ی زندگی روشنفکران و نویسندگان ایران که برخی از آنها دستگیر شده بودند گفتم. نویسندگانی که به دلیل ترجمه‌ی آثار او دستگیر شده بودند. این تنها فرصت من بود که توجه مردم را به نظام سانسور جلب کنم. سانسوری که پس از قلع‌وقمع حزب توده و سرکوب فعالین جناح چپ بر ایران سایه افکنده بود. اما حرف‌هایم اصلاً توجه او را جلب نکرد و حواسش رفت دنبال یکی از دست‌پرورده‌هایش که نویسنده و روزنامه‌نگار فعالی بود.» (ص ۲۳۶)

در آن زمان،‌ آهنگ‌های زیادی برای شعرهای آراگون ساخته می‌شد و خوانندگان مختلفی آن را خوانده بودند. شوشا هم یکی از آنها بود: ‌«... هیچ عشقی نیست که سرشار از سعادت و خوشبختی باشد» اما «آن شب» آراگون به صلای عشق شوشا حتی گوش هم نداده بود!

در نوبتی دیگر ایلیا ارنبورگ، نویسنده‌ی نامدار شوروی که با آراگون پیوند صمیمانه‌ای داشت، میهمان انجمن بود: «دوباره به زحمت خود را به اتاق مجاور رساندم تا برای ایلیا ارنبورگ از وضعیت روشنفکران ایران بگویم، شاید هنگام بازگشت به شوروی در این مورد دست به کاری کارستان بزند. به خاطر وظیفه‌ای که احساس می‌کردم هرگونه شرم و احتیاط را کنار گذاشتم و به طرف او رفتم و پیشنهاد کردم که رادیو شوروی در برنامه‌های زبان فارسی مبارزاتی را علیه سانسور در ایران آغاز کند اما او هم چیزی نگفت.»

در میان روشنفکران چپ ژاک پِرِ‌وِر و گروهش برخلاف دیگرانی مثل آراگون از خط حزب کمونیست پیروی نمی‌کردند و راه خود را ادامه می‌دادند. شوشا که از ملاقات با آراگون و ارنبورگ سرخورده شده بود، به‌رغم علاقه به اشعار پرور هرگز برای ملاقات با او تلاش نکرد تا مبادا او نیز با تصویری که از روی شعرهایش شناخته بود، فرق داشته باشد. تا اینکه روزی به نمایشگاهی از کولاژهای ژاک پرور در گالری نزدیک سن ژرمن دپره می‌رود.

«مردی با موهای سفید در انتهای گالری با منشی حرف می‌زد و من به تماشای تابلوها و جهان آنها مشغول شدم که چون قصه‌های پریان بود..."تو خیلی زیبا هستی، که هستی تو؟" تا برگشتم، دیدم آن مرد موسفید کنارم ایستاده و گفت من ژاک پرور هستم. با صورتی برافروخته از شرم گفتم از ملاقات شما خوشوقت‌ام، من ترانه‌های شما را می‌خوانم!» (ص ۲۴۷)

آن بعدازظهری که شوشا برای اولین بار به‌ خانه‌ی ژاک پرور می‌رود گیتارش را هم با خود می‌برد. بعد از تماشای عکس‌ها، نقاشی‌ها، کولاژها و صفحه‌های گرامافون، ژاک چند نسخه از عکس‌ها و کتاب‌های خود را برایش امضا کرد. آن وقت نوبت به شوشا می‌رسد: «من گیتارم را برداشتم و یکی از ترانه‌هایش را برایش خواندم. ترانه‌ی "دیدارکنندگان شب"»:

«چهره‌ی نرم و پرخطر عشق / شبی، پس از روزی طولانی، بر من آشکار شد/ شاید کمانگیری با کمانش بود/ یا نوازنده‌ای با چنگش/ یادم نیست... تنها چیزی که می‌دانم این است که بر دلم زخم زد/ آیا با کمان بود؟ یا با آواز؟...»

ژاک و همسرش ژانین از زیبایی صدایش تعریف می‌کنند و ژاک با اشاره به رواج گیتار در آن روزها و جایگزین شدن آن با پیانو می‌گوید: «خوشحال‌ام که همراه آوازتان به جای پیانو، گیتار می‌زنید، پیانو به نظرم مثل تانک است، آدم نمی‌تواند هرجا می‌رود آن را با خودش ببرد.» (ص ۲۸۳)

حالا دختر نوجوان ژاک هم به آنها پیوسته بود و خانوادگی از او درخواست می‌کنند که ترانه‌ای ایرانی برایشان بخواند و او ترانه‌ی محلی قدیمیِ قلیان را می‌خواند:

«درختی سبز بودم کنج بیشه/ تراشیدن مرا با ضرب تیشه/ تراشیدن مرا قلیان بسازند/ که آتش برسرم باشه همیشه» (ص ۲۷۷)

دوباره، دوباره... و بعد از خواندن چند ترانه‌ی محلی، ژاک به او می‌گوید که دوست برادرش شرکت ضبط صدا دارد و بی‌درنگ به او تلفن می‌زند و قراری با او می‌گذارد به این امید که صفحه‌ای از ترانه‌های محلی شوشا ضبط شود.

«این کارِ ژاک مرا به یاد پارتی‌بازی‌های پدرم در ایران انداخت که مادرم به آن می‌گفت «دَمِ کسی را دیدن» زیرا هیچ وقت کاری بدون اِعمال نفوذ شخصی پیش نمی‌رفت. اما من دیگر انتظار این کار را از یک غریبه در اروپا نداشتم... بعدها تجربه به من نشان داد که مردها و زن‌های زیادی هرجا دستشان برسد به یکدیگر کمک می‌کنند. فهمیدم ‌که "مهربانی‌ِ غریبه‌ها" خصلتی انسانی است.» (ص ۲۸۴)

در آن زمان در ساحل چپ، باشگاه کوچکی در سن ژرمن دپره میزبان مردمی بود که مشتاق تماشای نوازندگان گیتار از سرزمین‌های دور بودند. این آغاز شکوفایی موسیقی محلی در اروپا بود که بر دهه‌ی شصت تأثیر چشمگیری گذاشت اما در واقع در اواخر دهه‌ی پنجاه شروع شده بود. شوشا و فرناندز لاویه، گیتاریست تبعیدی اسپانیایی که به توصیه‌ی برادر ژاک با او کار می‌کرد، یکی از گروه‌های کوچکی بودند که مردم به تماشای کنسرتشان می‌آمدند.

«از دریافت نخستین چک "حرفه"ام از شوق می‌لرزیدم. بلافاصله دوستانم را به شام دعوت کردم. برای ژاک، گل و برای خودم یک جفت کفش و نیز پارچه برای دوختن لباس خریدم. از اینکه به‌خاطر کاری که از انجام آن لذت می‌بردم پول دریافت کرده بودم احساس گناه می‌کردم. هرچه بود به قعر معدن نرفته یا پنجاه تا تختخواب را در هتلی مرتب نکرده بودم. فقط سرپا ایستاده و با عشق و لذت خوانده بودم».

دوستیِ شوشا با ژاک پرور تا هنگام مرگ ژاک پرور ادامه داشت. «او نقش پدر را برایم بازی می‌کرد، پدری که در لحظات نومیدی سراغش می‌رفتم».

*****

پس از پایان تحصیلات در سوربن، ‌زندگی حرفه‌ای شوشا در میان دو حوزه‌ی هنری یعنی موسیقی آوازی و بازیگری تئاتر که در کنسرواتوار تحت تعلیم کارگردان معروف روس، تانیا بالاچوای، آموخته بود، می‌گذشت. اما فرجامِ این دوئل هنری به پیروزی موسیقی آوازی انجامید! گویی آواز دو نیاز اصلی او یعنی نیاز به شعر و نیاز به موسیقی را یک‌جا برآورده می‌کرد.

شکست سخت عشقیِ او از دوست‌پسرش، پی‌یر، مانع از ادامه‌ی راه هنر یا عشق نشد. هنگام اسباب‌کشی از خوابگاه دانشگاه به سن ژرمن، با دیدن عاشق دیگرش، پل، که برای کمک به او آمده بوده گریه‌کنان می‌گوید: «دیگر هیچ‌وقت عاشق کسی نمی‌شوم. دیگر هیچ‌وقت...» و پل به‌آرامی به او می‌گوید: ‌«حرف مفت می‌زنی. مثل این است که پاگانینی بگوید دیگر هیچ‌وقت ویلون نخواهم زد...». (ص ۳۷۴)

در دهه‌ی شصت اروپا با جلوه‌های گوناگونش در یک قدمی قرار داشت. دوستان ایرانی شوشا که از نخبگان آن دوره‌ بودند همگی به ایران بازگشته بودند و در مناصب و مشاغل مختلف از نردبان ترقی بالا می‌رفتند. آنها مرتب برایش نامه می‌نوشتند که همه‌ چیز در ایران در حال تغییر است و او را تشویق به بازگشت می‌کردند.

«هروقت پدر و مادرم می‌پرسیدند چه موقع به ایران برمی‌گردم از جواب دادن طفره می‌رفتم. پولی در بساط نداشتم اما کاملاً شاد و خوشبخت بودم. ژیل برایم در رادیو کار ترجمه جور کرد و ژاک مرا پیش دوستی فرستاد که در قسمتی کوچک از فیلمی درباره‌ی جوانان امروز نقشی بازی کنم. از طریق دوستان چند تا کار مانکنی پیدا کردم. تانیا مرا به آندره شلسر معرفی کرد که در باشگاهش موسوم به لکلوز، از بهترین باشگاه‌های ساحل چپ رود سن، ترانه‌های محلی ایرانی و فرانسوی و انگلیسی بخوانم. در نمایشنامه‌ی «خانه‌ی برنارد آلبا» بازی کردم. من شیوه‌ی زندگی کردن مثل یک پرنده‌ی شب را دوست داشتم. پس از پایان نمایش با دوستان به رستوران و کافه‌ها رفتن و هرگز در فکر آینده نبودن خوشم می‌آمد. فراغتی خوش و خجسته از دلشوره داشتن، گرسنگی کشیدن و تصمیم گرفتن.» (صص ۳۲۶-۳۲۵)

برای او شهرها یعنی آدم‌ها! و در واقع آدم‌ها و عشق او به آنها و عشق آنها به او بود که برایش مفهومی از وطن داشت. اما روزی دلش هوای آدم‌های دیگری در ایران را می‌کند.

صبح آفتابیِ «پاییزی شکوهمند» در پاریس، از خواب بلند می‌شود. پرده‌ی پنجره را کنار می‌زند و با دیدن تابش نور خورشید و تماشای شادی زوج‌هایی که برای استفاده از آن آفتاب درخشان در کافه‌ تراس‌های اطراف میدان دست در دست هم نشسته بودند، تصمیم به بازگشت می‌گیرد. در دورانی که همچون شمع محافل معتبر هنری و روشنفکری پاریس می‌درخشید، اما آفتاب آن صبح زیبای پاییزی دلش را به سوی دوستان ایرانی پر می‌دهد.

«آفتاب گُله آفتاب گُله

آفتاب گله زود بیا بیرون دیر می‌شه می‌سه بی‌قرار

می نازنین یار آیه می بر تو اگه ندی آشکار...»

لباس‌هایش را که حالا بیشتر از«چند تکه» شده بود از بند رخت‌های زیر آفتاب پاریس جمع می‌کند. دوستان و عاشقان ده ساله را، از چپ رادیکال تا چپ روشنفکر، از نویسنده و کارگردان و بازیگر و خواننده تا عارفان مسیحی و کولی‌های مون پولیه، یکی را در ساحل چپ،‌ یکی را در ساحل راست، یکی را در کافه‌ تراس شانزه لیزه و یکی را در چادر کولی‌های مون پلیه جا می‌گذارد و چمدان وطن برمی‌چیند.

«با خانواده‌ام قرار گذاشتیم که ابتدا با کشتی به لندن سفر کنم تا با خواهرم که پنج سال بود همدیگر را ندیده بودیم دیدار کنم. او با دیپلمات جوانی ازدواج کرده بود و به تازگی وارد لندن شده بودند و دو پسربچه‌ی هجده ماهه و شش ماهه داشتند که من هنوز آنها را ندیده بودم».

وقت خداحافظی به دوست آمریکایی‌اش کورتیس، که در ساحل راست زندگی می‌کرد، می‌گوید که در راه بازگشت مدتی را در لندن می‌ماند. کورتیس فوراً روی تکه کاغذی نام و شماره‌ی تلفن دو نفر از دوستانش در لندن را به او می‌دهد و اصرار می‌کند که اگرهیچ‌یک را نتوانست ببیند حداقل دوست هنرمند انگلیسی‌اش را ببیند زیرا «‌او یک کاشف است و کمی هم غیرعادی است. تو از او خوشت خواهد آمد، زیباییِ شیطانی دارد.» (ص ۴۱۸)

همان اولین یکشنبه‌ای که به لندن می‌رسد و به خانواده می‌پیوندد، نافرمانی را شروع می‌کند و از رفتن به میهمانی دیپلمات‌ها همراه با خواهر و شوهرخواهر سرباز می‌زند. در خانه می‌ماند و به دوستان کورتیس یکی یکی تلفن می‌زند: «تلفن دو نفرِ اولی جواب نداد، اما "کاشف" گفت که منتظر تلفن من بوده و می‌تواند بیاید و مرا ببیند چون فردا صبح برای چند روزی از شهر بیرون می‌رود».

صبح روز بعد سر میز صبحانه وقتی خواهرش پیشنهاد می‌کند که با هم به مرکز شهر بروند و برای خانواده مقداری سوغاتی بخرند، در پاسخ می‌گوید: «نمی‌خواهم به ایران بروم. می‌خواهم ازدواج کنم.»‌

ظاهراً «کاشف» او را به طرفه‌العینی کشف کرده بود!

________________________________

[۱] دختری ایرانی در پاریس. شمسی عصار (شوشا گاپی). ترجمه‌ی هرمز عبداللهی. تهران: نشر ثالث. ۱۳۹۹. ۴۲۸ ص.
[۲] گونه‌ای از صدای زنانه در اپرا که از سوپرانو زیرتر است.
[۳] سوپرانو بالاترین فرکانس در صدای انسانی است و به طور کلی به صدای زن اشاره دارد.
[۴] کنترآلتو بم‌ترین صدای خوانندگان زن است.

آسو