عصر نو
www.asre-nou.net

«مهاجری از دیار تیتو»


Mon 28 02 2022

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
هر از گاه از کنار پنجره می‌دیدمش، باهاش آشنائی نداشتم، چند باری تو محوطه، جلو در ورودی دیده بودمش. از کنار پنجره طبقه سوم سری براش تکان داده بودم، از همان تو محوطه دستی تکان داده بود. از مهاجرین یوگسلاوی بود. چهل یا پنجاه سالی داشت. پر گوشت و گل بود، شکمی جلو آمده داشت. پیاله‌ای حرفه‌ای به نظر می‌رسید. هر از گاه سری که به کلوب شبانه همسایه‌مان می‌زدم، می‌دیدمش، میزی تو گوشه دنچ تاریکی را در اشغال داشت، آبجو می‌نوشید، مستخدمه خوش ترکیب اکرائینی همه میزها را زیر دماسنج نگاهش داشت، زمان سنجش دقیق بود، نمی‌گذاشت پانزده دقیقه بیشتر بگذرد، لیوان آب‌جوش ر‌ا تجدید می‌کرد. کارگر فنی و درآمد‌ش بقاعده بود. اتومبیل آلبالوئی رنگی داشت که همیشه روبه روی در ورودی مشترک آپارتمان پارک بود، قدیمی بود و ارزشی نداشت. یک بار باهاش هم کلام شدم. کنار پنجره بودم که دیدمش، لول لول بود، رفت سراغ اردکه. با فاصله چهار خیابان از مجموعه آپارتمان‌های ما، رودخانه‌ای بود که ده متر عرض داشت، یک طرف کناره‌ش وصل می‌شد به تپه‌های جنگلی، ده مترکناره طرف خیابان اصلی‌ش، سراسر پوشیده از علفزار و درختچه بود. اردک پخمه آمده بود تو علف‌های دور یک درخت کنار دروازه ورودی محوطه هشت تا تخم گذاشته بود. تخم ها را باز کرد، جوجه ها هشت تا بودند، هر بار که بیرون می‌رفتم و برمی‌گشتم، سرشماریشان می‌کردم، براشان نان خورده می‌ریختم. به اردک و جوجه‌ها‌ش تعلق خاطر پیدا کرده‌بودم، ا زکنارپنجره‌م، از طبقه سوم زیر نگاهشان داشتم. بچه‌ها گروهی که دور، اطراف پیداشان می‌شد، می‌پریدم پائین، دور و بر درخت وول می‌خوردم تا خلوت شود. همسایه لول هم به طرفشان که رفت، پریدم پائین، خودم را کنار درخت رساندم. بی سلام و خوش و بش، گفت:
« جوجه‌ها هشتا بودن، حالاشیش‌تان، انگار دیشب دو تا شونو گربه خورده، از اول زیر نظرشون دارم، آخه خره! این جا، جای تخم گذاریه؟ گربه رد شونو پیداکرده، دو- سه شبه دیگه دخل همه شونو میاره.»
«پس توهم تنهائی.»
«اوه، چه تنهای مطلقی! تنهائی به آدما فشار که میاره، میرن سراغ دوستی با گل و گیاه و طبیعت و پرنده و حیوونات، یا مثل من با الکل و دراگ خودکشی می‌کنن.»
«کجائی هستی؟»
«یوگسلاویائی.»
«یوگسلاوی به تاریخ پیوست، انقلاب کردین و مستقل شدین که.»
«من هنوزم یوگسلاویائی هستم. تیتو و مردمش با چه بهای زیادی این مردم را دور هم جمع کردن و تو یوگسلاوی یک کاسه کردن. صنایعش سال‌ها ورد زبون تموم جهان بود. رندون توش انقلاب کردن. هر کف دستو کردن یه کشور. یه کف دست شد صربستان، یکی کرواسی، یکی بوسنی، یکی‌م اخیرا شد کوزوو. مردم ناسیونالیست افراطی روانداختن به جون هم که همدیگه رو قتل عام کنن. حالا چی داریم؟ همه به اروپای غربی سرازیر شدیم. زمین شور، فلان شور پیر زنای بیمارستونا، خدمه رستورانا، و در راس همه ش، صدور عظیم فاحشه!»
برقی تو ذهنم جرقه زد، برگشتم تو آپارتم، آبکش کوچولوی پلاستیکیم را برداشتم و برگشتم، جوجه ها را گذاشتم تو آبکش و گفتم:
«می برم می‌گذارمشون تو علفای کنار رودخونه. اونجا پر اردکه، از دسترس بچه ها و گربه هام دورن.»
گفت «شهرداری بفهمه کلی جریمه‌ت می‌کنه، اگه یکی‌شو نفله کنی، نقره داغت می‌کنه، بیکاری واسه خودت دردسر درست می‌کنی؟ ولشون کن به حال خودشون!»
گفتم«شهرداری واسه چی گربه رو نقره‌داغ نمی‌کنه؟ خودت می‌گی دو-سه شب دیگه کار همه شون تمومه! می‌برمشون، هرچی می‌خواد بشه، بشه.»
آبکش جوجه‌ها را که برداشتم، اردکه شروع کرد به قدقد و دور پاهام گشت زدن. آهسته از دروازه محوطه بیرون رفتم. اردکه دنبالم راه افتاد. هر از گاه قدقد می‌کرد و خود را به پاهام می‌زد و از من جلو می‌افتاد. باید عرض دو- سه خیابان را می‌گذشتم. از خط‌کشی‌های عابرپیاده که می‌گذشتم، اتوموبیل‌ها می‌ایستادند، راننده‌ها با تعجب من و اردکه را که دنبالم می‌دوید، نگاه می‌کردند. یکی سرش را بیرون داد و گفت:
«همه سگارو دنبالشون می‌ندازن، چی‌جوری اردکه رو آموخته کردی و دنبالت راه انداختی؟»
یارو نمی‌دانست جوجه اردکا توآبکش تو گودند. ارد‌که تاکنار رودخانه دنبالم دوید. جوجه‌ها را تو علف‌های لبه رودخانه خالی کردم، کناری ایستادم به تماشا، اردکه کمی دور و بر جوجه ها ورجه- وورجه کرد و غل خورد تو کناره آب رودخانه، جوجه‌های پنج- شش روزه، یکی یکی تو رودخانه لغزیدند، پشت سر مادره ردیف شدند و شروع به شناکردند.
از غروب کنار جوجه اردک‌ها دیگر ندیدمش. هر روز از کنارپنجره محوطه ر اوارسی می‌کردم، یکی-دو مرتبه به کلوب رقتم. میز گوشه تاریک و دنچش خالی بود. نبود، انگار یک تکه نان شده و سگ خورده بودش. آشنائی آن‌چنانیئی باهاش نداشتم، آدمیزاد شیر خام خورده و بابوی آدم‌های دیگر زندگی می‌کند. مدتی چشم چشم می‌کردم، تو جاهائی که ممکن بود به چشمم بخورد، نگاهم ناخودآگاه مکث می‌کرد. به مرور زمان، ذهنم رفت سراغ صدها گرفتاری و اشتغالات دیگر....
بیست روزی از این قضیه که گذشت، بوئی را تو راه پله حس کردم. هر روز این بو تحمل ناپذیرتر میشد. شدت بو، تو پاگرد طبقه اول بود. تو هر پاگرد د وواحد مسکونی بود. در واحدها روبه روی هم باز می‌شد. بیشتر وقت‌ها دو- سه تا دختر رو پله‌های پاگرد اول می نشستند، بگومگو و شوخی می‌کردند، صدای خنده‌های شادشان راه پله را تو خود غرق می‌کرد. از راه پله بالا و پائین که می‌رفتم، بینیم را می‌گرفتم، باخود می‌گفتم:
« یعنی بینی همه‌شون کیپه؟ یا اصلا حس بویائیشون مرده؟ این بوی تعفن خفه‌م می‌کنه، ایناعین خیالشون نیست، تمام وقت تو‌راه پله ولوون و قهقهه می‌زنن!...»
بوی لاشه غیرقابل تحمل شده بود. با این‌که بالا‌بودم، بوی گند نمی‌گذاشت تا خروسخوان خواب به چشمم برسد. سرم از بوی لاشه گاوگیجه گرفته بود. بوی گن دواقعا نفله‌م می‌کرد. تو خودم باریک شد‌م و گفتم:
«این که نش دزندگی، شایداین بوی لاشه از درون خودمه، شاید مرضی گرفته‌م، معده‌م، روده‌م، دندون ایا لثه‌هام مرضی گرفته و بوی گند سراپام را قبضه کرده؟ اگه این بوی لاشه از بیرونه، واسه چی همسایه ها عین‌ خیالشون نیست؟ چرا دخترای ورپریده رو پاگرد طبقه اول که بوی لاشه از همه جا بیشتره، تموم روز نشستن، قهقهه می‌زنن و ککشونم نمی‌گزه؟ حتما ایراد از خودمه!!!!!»
پاک کلافه شدم و از خواب و خوراک افتادم. نه شب داشتم، نه روز. سرآخر صبرم تمام شد و باخود گفتم:
«این بوی لاشه داره می‌کشدم!» و بی اختیار رفتم به طرف تلفن. دفتر تلفن را جستجو و شماره شهرداری را پیداکردم. تلفن زدم و قضیه دیوانه شدنم را از بوی گند لاشه تعریف کردم. آدرس را یادداشت کردند و یک اکیپ مامور و ماشین فرستادند. جلو در ورودی که رسیدند، قضیه را فهمیدند. انگار باجریان آشنائی داشتند. بی مقدمه رفتند پشت در مرد یوگسلاویائی تو طبقه اول. هر چه در را کوبیدند، باز نشد و جوابی نیامد. در را شکستند.
دهن‌هاشان را با دهن بند مخصوص بستند و داخل شدند. یوگسلاویائی، یک ماه پیش مرده و کرم تمام خانه را در خود گرفته بود......