عصر نو
www.asre-nou.net

«ازشکوه‌های يک انقلاب باشکوه به تاراج رفته!»

«پنجمين قسمت» - «ببينم جناب! ما، همديگر را، قبلا يه جائی نديديم؟!!»
Sun 27 02 2022

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
با خارج شدن دختر پيرمرد – آقای تجدد بزرگ- به همراه شوهر و برادرش ازکافی شاپ، زن چادری به طرف شوهرش- مرد حزب اللهی- می رود و بعد از پچپچه ای درگوشی با او، به سر جای اولش برمی گردد و مثل قبل می نشيد و دوباره ساکت و ساکن سرش را پائين می اندازد و به زمين خيره می شود و مرد حزب اللهی هم، بعد ازجمع و جورکردن خودش ، قدمی به سوی پيرمرد برمی دارد پس ازآنکه دستی به ريش خودش می کشد ،می گويد:" ببخشد جناب! ازاين سوء تفاهمی که پيش آمد خيلی معذرت می خوام! دختر شما جای خواهرما هستند. ما ، هرگز دست روی خواهرمون بلند نمی کنيم. بخصوص که کسی خواهر دينی ما هم به حساب بياد و توی يک سنگرهم ، با دشمن مشترکمون درحال جنگ باشيم!"

پيرمرد می گويد:" خواهش می کنم. من هم متاسفم ازاتفاقی که افتاد. به بزرگی خودتان خواهيد بخشيد"

مرد حزب اللهی می گويد:" خواهش می کنم. اشکالی ندارد. من قصد جسارت نداشتم . اگر جلوشان را گرفتم و از آنها خواستم که از اينجا خارج نشوند، فقط به اين خاطر بود که وقتی دارم قضيه را با شما مطرح میکنم، آقازاده تان هم تشريف داشته باشند. چون، اصل قضيه مربوط به ايشان می شود و برخوردی که در نبودن با عيال من داشته اند!"

پيرمرد با کنجکاوی و تاحدودی نگرانی می گويد:" عجب! چه برخوردی؟!"
مرد حزب اللهی می گويد:"والله چطوری عرض کنم! تاوقتی اطلاع نداشتم که ايشان آقا زاده ی شما هستند، راحت می تونستم با اين قضيه برخورد کنم، ولی ... "
در اين لحظه، پيرزن به کمک شوهرش می آيد و رو به مرد حزب اللهی می کند و می گويد:" حالا، لطفا، شما فرمايشتان را بفرمائيد ببينيم چه اتفاقی افتاده است! آخه ما که اطلاعی نداريم، اصلا!"

مرد حزب اللهی، بی توجه به پيرزن، رو به پيرمرد، به سخنش ادامه می دهد و می گويد:" بعله! چون، از قديم گفتند، صدای های، هويه ديگه! درسته ؟!"

پيرمرد ، بی حوصله می گويد:" البته، فرق می کند! چون، هرچيزرا بايد درهمان ظرف زمانی و مکانی خودش سنجيد. ولی شما، فرمايشتان را بفرمائيد! "

مرد حزب اللهی، نگاهی به اطراف می اندازد و بعد ، با کمی بدجنسی و با صدائی بلند و با تعمدی که همه حاضران در کافی شاپ بشنوند، رو به پيرمرد می کند و می گويد: "خب، بعله!! ظرف و مرف و اين طورچيزاشم باس درنظر گرفت، البته! ولی، غيرت هم خيلی شرطه ها! درسته؟!"

پيرمرد بی حوصله ، می گويد:" حالا، شما فرمايشتان را بفرمائيد!"

مرد حزب اللهی ،دوباره اطرافش را از زير نظر می گذاراند و می گويد:" خيلی معذرت مِيخوام. خيلی خيلی منو باس ببخشيد! آخه ، برای يک مسلمون با غيرت خيلی سخته گفتنش!البته، برای يک مسلمون با غيرت هم، شنيدن چنين مسئله ای خيلی بايد سخت باشه!"



ايندفعه، پيرمرد و پيرزن با همديگر و همصدا می گويند:" خواهش می کنم! فرمايشتان را بفرمائيد! بفرمائيد!"

مرد حزب اللهی نگاهی به اطراف می اندازد که از قرار گرفتن درکانون توجه مردم مطمئن شود وآنگاه می گويد:" پس، اجازه مِيخواهم که يک مثالی بزنم. اميدوارم ناراحت نشويد! از قديم گفته اند،در مثال، مناقشه نيست! قبول؟!"

پيرمرد اين دفعه با عصبانيتی فروخورده می گويد:" بعله! قبول. حالا، فرمايشتان را بفرمائيد!"

مرد حزب اللهی پس از چرخواندن نگاهی به اطراف و مطمئن شدن از توجه مردم حاضر در کافی شاپ، رو به پيرمرد می کند ومی گويد:" به طور مثال. به نظر شما ، فقط دارم مثال ميزنم ها! خوبست که من، همين خانمتان را ببينم که در جائی ،سر يک ميزی، تنها نشسته است و فورا بروم پيشش ودعوتش کنم که امشب با ما بياد بيرون و با هم برويم يه قهوه ای ،چيزی بخوريم و بعدش هم بعله؟!"

چهره ی پيرمرد سرخ و عضلات صورتش منقبض می شود و پس از آنکه سر تاپای مرد حزب اللهی را از زير نظر می گذراند، سرش را پائين می اندازد و انگار دارد فکر می کند چه جوابی به او بدهد که پيرزن درحالی که غش غش می خندد ، خودش را به جلو می کشاند و رو به مرد حزب اللهی ، با اعتراض مليحانه ای می گويد:" ای بابا! زهره ترکمان کردی! فکر کرديم حالا، چی شده! خب! چرا از شوهرم می پرسی؟! چرا ازخودم نمی پرسی مادرجون!ها؟!"

مرد حزب اللهی که انگار دارد گيج و ويج می زند، بعد از آنکه سرش را پائين می اندازد و لااله الا الله گويان بالا می آورد ، به صورت پيرمرد خيره می شود و او را مخاطب قرار می دهد و با صدائی حاکی ازسرزنش می گويد:" آره جناب؟!"

پيرمرد همچنانکه چشم به زمين دوخته است، انگار که منظور از سؤال سرزنش کننده ی مرد حزب اللهی را دريافته باشد، باجلو دادن سينه و بالا گرفتن چانه و با صدائی نحيف ، اما پيچانده شده در غرور و اقتداری مردد می گويد:" چی آره، جوون؟!"

مرد حزب اللهی به پيرمرد خيره می شود و می خواهد چيزی بگويد که باز پيرزن خودش را به جلو می کشاند وبه مرد حزب اللهی نزديک می شود و می گويد:"ولش کن مادر! اونو ولش کن! با من حرف بزن!"

مرد حزب اللهی که انگاربه فکر شباهت پيرمرد با يک کسی افتاده است، قدمی جلو می گذارد و از پيرزن می گذرد رو به پيرمرد می کند ومی گويد:" ببينم جناب! ما، همديگر را قبلا يه جائی نديديم؟!"

ادامه دارد..........