جزوهی فلسفه
Wed 9 02 2022
علی اصغر راشدان
مهرانگیز، پشت عکسی که باکتایون، ستاره ی مطرح سینماگرفته بود، یک دوبیتی راباخط خوشش نوشت وگذاشت روکتابم وگفت:
« به رسم یادگار، ازمن داشته باش. »
مهرانگیزاشعارخوبی می گفت. تومجله فردوسی وزن روزچاپ می شد. باهم پشت یک میزمی نشستیم.
آقای آرام، دبیرفلسفه، لهجه ی غلیظ ترکی داشت، درسهای فلفسه ش رانمی فهمیدم، تندوسریع درس میداد و می گذشت، باخط خرچنگ قورباغه و ذهن کندم، ازنوشتن جزوه هاش عقب می ماندم. سرآخرازخیرجزوه نوشتن گذشتم. حسن حافظه م این بودکه هرنوشته ای را با یکی دوبار خواندن، حفظ می شدم، شروع کردم به خواندن وحفظ کردن کتاب پانصد صفحهای فلسفه.
مهرانگیز، برعکس من، تندنویس وخوش خط بود. جزوه های دبیرفلسفه راخوش خط می نوشت، کلی هم وقت اضافه میاورد. روانگشت قلمی کشیده ونوشتنش خیره می شدم، وقت که اضافه میاورد، باسرخم شده رودفتر، یکبری نگاهم میکرد، می خندید، خنده ش قشنگ بود، صورت نمکی، گیسهاوچشمهای قهوه ئیش هم قشنگ بود. بیست یکی دوساله بود. ترکه ای وهم قدخودم بود. شعریادگاریش راحفظ کردم، شبها، توتاریکی لابه لای توتستانهای ده ونگ، بادودانگ صدائی که داشتم، میخواندم وچهچهه میزدم:
« لب گشودم که کنم شکوه زیغمارگریش،
مهربوسه به دهانم زدوخاموشم کرد...»
چه روزهای مهربانی بود!دودانگ صداوآوازراهم مثل همه ی چیزهای دیگرازدست دادم. خواب ماندم، حالاکه بیدارشده م، آخرخطم.
به مهرانگیزگفتم « هم عاشق خودتم، هم شعرهات، هم دستهاوانگشتای قشنگت که میتونن این طورقشنگ جزوه بنویسن، عاشق جروه تم هستم. »
جزوه ش تکمیل شده بود. یک دفترچه کامل راپرکرده بود، دفترچه جزوه رارومیز، خیزاندجلوم وگفت:
« مال خودت، استفاده کن. »
« پس خودت چی؟ »
« یه ماه دیگه تاامتحانات مونده، توکه هرچی روبایه بازخوندن حفظی، نشد، دوباربخون وحفظ کن، بعدبده من تابخونم وواسه امتحان، حفظ کنم. »
« نه، اینجورنمیشه، دوست دارم جزوه تم یادگاری داشته باشم. »
« خیلی خب، مال خودت، منم اگه بخوای، مال خودت، منتظره مادرموبفرستم درخونه شون، بچه پررو! حالیت شد؟ »
« نه، حالیم نشد، توبایدجزوه رو داشته باشی، وگرنه ردمیشی ویه ساله دیگه بایدعلاف باشی. »
« پس میگی چی کارکنیم، عقل کل؟ »
« حجازی رومی بینی، اونهاش، دوردیف جلوترازما، اونم خط خوشی داره. »
« خب، که چی؟ حجازی روچیکارش کنیم؟ ازش خوشم نمیاد. »
« توکاری نداشته باش، ازالان تایه هفته، جزوه مال منه، قبول؟ »
« گفتم که، جزوه مال خودت، هرکاردوست داری، باهاش بکن. »
زنگ تفریح، توکافه تریا، گوش حجازی رابه کارگرفتم:
« می گفتی اصلاحرفای آقای آرام رونمی فهمی، جزوه شم نمیتونی بنویسی، اگه این جزوه روبهت بدم، قول میدی هفته ی دیگه پس بدی؟ »
« چیکارش کنم که پس بدم؟ »
« ازروش بنویس، کاربن بگذار، یه نسخه واسه خودت، یه نسخه شم بده من. »
دفترچه ی جزوه راگرفت، ازاول تاآخرراورق زدووارسی کرد، گفت:
« عجب جزوه خوش خط وتمیزی! خیلی زیاده، نمیشه یه هفته نوشت. »
« خواستم بهت کمک کنم، مال دوستمه، گفته یه هفته بیشترنبایدپیشم باشه. »
« نمیشه ازاین جزوه ی مامانی گذشت، باشه، یه هفته شبانه روزبست می شینم ومی نویسم، تمومش میکنم وپسش میدم. »
« گذاشتن کاربن یادت نره، منم یه نسخه لازم دارم، خط ت خوبه، اماسعی کن خوش خط تربنویسی که منم بتونم بخونم، شنبه ی دیگه ازت می گیرم...»
|
|