عصر نو
www.asre-nou.net

هاروکی موراکامی

روی بالش سنگی

ترجمه علی اصغرراشدان
Thu 3 02 2022

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
تکه‌ای از رمان دردست ترجمه‌ی اول شخص

صبح بعد، یک کلاس اول وقت داشتم که باید برای یک میان ترم یک گزارش مهم ارائه می کردم، همانطورکه میتوانی مجسم کنی، حذف کردم. ( که بعدبه مسائل عظیمی منجرشد. آن قضیه داستان دیگریست). سرآخر، صبح دیروقت بیدارشدیم وبرای قهوه ی فوری، آب جوشاندیم وکمی نان تست خوردیم. تعدادی تخم مرغ تویخچال بود، پختم که بخوریم. آسمان صاف وبی ابربود، پرتوخورشیدخیره کننده بودوحسابی احساس تنبلی میکردم.
روی نان تست کره مالیده خم که شد، پرسیدتوکالج چه رشته ای میخوانم. گفتم : تودانشکده ی ادبیاتم.
پرسید « میخوای یه داستان نویس بشی؟ »
صادقانه جواب دادم « واقعایه همچین برنامه ئی ندارم. »
به هر حال، آن زمان برنامه نداشتم داستان نویس شوم. هیچوقت تصوراین کارراهم نداشتم(گرچه افرادزیادی درکلاسم بودندکه می گفتندبرنامه دارندداستان نویس شوند). این قضیه راکه گفتم، انگارتمایلش رابه من ازدست داد. نه این که ازاول هم تمایل چندانی داشته باشد، هنوزهم همانطوربود.
درروشنای روز، توانستم ببینم جای دندانهاش روی حوله حک شده، کمی عجیب به نظرم رسید. انگارحوله راحسابی وسخت، گاززده بود.
درپرتوروز، انگارسرجای خودش نبود. به سختی می شدباورکرداین دختر- کوچک،استخوانی، بدون آب ورنگ خیلی چشمگیر- همان دختری باشدکه شب پیش، زیرنورمهتاب زمستانی، درمیان بازوهای من فریادهای پراشتیاق می کشید.
ازخودرهاشده، گفت « من شعرای تانکامی نویسم. »
« تانکا؟ »
« توتانکارومیدونی، درسته؟ »
حتی آدمی به پخمگی من هم تانکارامی شناخت، گفتم:
« حتما، امااین باراولیه که یه نفرومی بینم واقعااینجورشعرمی نویسه. »
خنده ی شادی کرد « میدونی، آدمائی مثل اوناتودنیاهستن. »
« توکلوب شعریاهمچین چیزی هستی؟ »
آهسته شانه تکان داد، گفت « نه، اون این شکلی نیست، تانکاچیزیه که باخودت می نویسی. درسته؟ اون شبیه بازی بسکتبال نیست. »
« چیجورتانکا؟ »
« میخوای یه چیزی بشنوی؟ »
سرتکان دادم.
« واقعا؟ فقط درحال گفتنش نیستی؟ »
گفتم « واقعا. »
قضیه واقعی بود. کنجکاوبودم. منظورم این بود، دختری که چندساعت پیش تو بازوهام نالیده واسم مردی دیگررافریادزده بود،چه نوع شعری می نوشت؟
تردیدکرد « فکرنمیکنم بتونم اینجاچیزی ازحفظ بخونم، خجالت آوره وهنوزصبحه. امایه جورمجموعه ئی چاپ کرده م، اگه واقعامیخوای اونوبخونی، برات میفرستم. میتونی اسم کامل وآدرستوبهم بگی؟ »
آدرسم راروی یک کاغذیادداشت نوشتم ودادم دستش. به نوشته خیره وچهارتاش کردوتوجیب اورکتش گذاشت. یک کت سبزروشن که روزهای بهتری رادیده بود. روی یقه ی گردش یک سنجاق کراوات به شکل یک زنبق دره بود. به خاطرمی آورم درنورخورشیدطوری میدخشیدکه درمیان پنجره ی جنوبی منعکس می شد. من درباره ی گلهاتقریباچیزی نمیدانم، امابه دلایلی همیشه زنبق دره رادوست داشته ام. خانه راترک که می کرد، گفت:

« ازاین که گذاشتی اینجابمونم، متشکرم. درواقع نخواستم خودم تنهاباقطار برگردم کوگانی. این قضیه واسه دختراگاهی وقتاپیش میاد. »
هردونفرمان ازاین موضوع خوب آگاه بودیم که احتمالاهیچ وقت دوباره هم رانمی بینیم. خیلی ساده، آن شب نخواست تمام راه راباترن برگرددکوگانی – این تمام قضیه بود.


یک هفته بعد، مجموعه شعرش باپست رسید. صادقانه، منتظرنبودم قضیه رادنبال کندوکتاب رابفرستد. متوجه شدم به خانه اش درکوگانی که برگشته، همه چیز درباره ی من رابه کلی فراموش کرده ( یااحتمالادراولین فرصتی که بتواند، سعی میکندفراموش کند. )، هیچوقت تصورنمی کردم دنبال آن همه گرفتاری برودویک کپی کتاب راتوی پاکت بگذارد، اسم وآدرسم رارویش بنویسد، تمبررویش بچسباندو بندازدش توی یک صندوق پستی – یااحتمالاحتی تمام راه راتااداره پست برود. چراکه همه ی اینهارامیدانستم. روی این حساب، یک روزصبح که ازشکاف صندوق پست توآپارتمانم، پاکت راپائیدم، خیلی هیجانزده ام کرد.
عنوان مجموعه شعر « بالش سنگی » بود. اسم نویسنده باعنوان چیهونوشته شده بود. روشن نبوداسم خودش یایک نام مستعاراست. انگاردررستوران بارها اسمش راشنیده بودم. امانتوانستم به خاطربیاورم. گرچه تاآنجاکه فهمیدم، هیچکس چیهوصدایش نمی کرد. مجموعه شعردریک پاکت تجاری عادی قهوه ای بود، بدون اسم وآدرس برگشت وبی کارت نامه ی ضمیمه. فقط یک کپی ازیک مجموعه شعرنازک، بانخ سفیدبه هم چسبانده شده وباسکوت درداخل آرام گرفته. یک دستگاه تکثیرارزان نبود، روی کاغذباکیفیت بالای ضخیم، قشنگ چاپ شده بود. حدس میزنم نویسنده صفحات وجلدمقوائی رابانظم ترتیب داده بودوهرنسخه بااستفاده ازنخ وسوزن، بادقت دست دوزی شده بودتاهزینه های صفحه بندی حذف شود. سعی کردم اورادرحال انجام دادن آن نوع کارها مجسم کنم، نتوانستم تصویرکنم. شماره ی ۲۸ روی صفحه اول نقش شده بود. ۲۸صفحه بایدیک چاپ محدودبوده باشد. تمامش باهم چقدربودند؟ هیچ جابه قیمت اشاره نشده بود. احتمالاهیچوقت قیمتی رویش نبود.
مجموعه شعررابلافاصله بازنکردم. بالای میزم گذاشتم که هرازگاه نگاهی روی جلدش بیاندازم. به این دلیل نبودکه علاقه ای به کتاب نداشته باشم، به این دلیل که حس کردم خواندن مجموعه شعری که کسی جمع کرده – مخصوصاشخصی که یک هفته پیش درمیان بازوانم لخت بوده – مقداری آمادگی ذهنی لازم دارد. تصورمیکنم نوعی احترام به مجموعه. سرآخرسرشب آن تعطیلی، کتاب رابازکردم، خودرارودیوارنزدیک پنجره تکیه دادم ودرگرگ ومیش زمستان خواندمش. مجموعه شامل ۴۲شعربود. هرصفحه یک تانکا. نه اعدادخاص بزرگ، هیچ مقدمه وموءخره ای وجودنداشت، حتی تاریخ چاپ هم نداشت. فقط چاپ تانکابه طورمستقیم، تایپ مشکی ساده روی صفحات سفید با حاشیه های سخاوتمندانه.
مطمئنامنتظرکارادبی یامقوله ی چشمگیری نبودم. همانطورکه گفتم، خیلی ساده، کنجاوبودم. چه نوع شعری اززنی بیرون می آیدکه درحال جویدن حوله، کنارگوشم اسم مردی دیگررافریادمیزند؟ چیزی که درطی خواندن مجموعه دریافتم، این بودکه بعضی ازشعرها، واقعابه درونم رخنه کردند.
تانکاماهیتابرای من یک رازبود ( هنوزوحتی حالاهم هست ). روی این حساب، درمورداین که کدام تانکاموردپسنداکثریت وکدام یک قابل عتنانیست، مطمئنم نمیتوانم اظهارنظرمثبتی بکنم. اماجدای ازهرگونه قضاوت درباره ی ارزش ادبی، بعضی ازتانکاهائی که دخترسروده- خاصه هشت شعرش – اعماق وجودم راتکان داد. مثلااین یکی:

لحظه ی کنونی،
اگرلحظه ی اکنون است،
به عنوان حال اجتناب ناپذیر،
تنهامیتواندقابل استفاده باشد.

دربادکوهستان،
سیری بریده میشود
بی هیچ کلامی
آب جوئن درریشه های
ادریسی.

به اندازه کافی عجیب، صفحات مجموعه شعرراکه بازکردم، کلمات چاپ شده ی درشت سیاه راباچشمهایم دنبال کردم وآنهارادرباره ی اندام دختری که آن شب دیدم، خواندم ودقیفاهمانطورکه بود، دوباره برگشت به ذهنم. نه کمترازسیمای چشمگیری که درروشنای صبح دیدم، بلکه درهمان شیوه ای که اندامش رادرآغوش گرفته بودم، پوشیده شده باپوست لطیف، درزیرپرتوماه آن شب. پستانهای گرد شکیلش، بانوکهای کوچک سفت، موهای نرم ناحیه ی تناسلی وناز مرطوبش.
به مرحله ی ارضاء که رسید، چشمهاش رابست، حوله راباشدت جویدودوباره وسه باره، نام مردی رادرگوشم فریادکشید. نام مردی رادرجائی، یک اسم ساده، حتی نمیتوانم به خاطربیاورم.

دقیق موشکافیش که میکنم،
هرگزدوباره هم راملاقات نمی کنیم.
ونیزبررسی می کنم که چگونه،
دلیلی وجودنداردکه نمیتوانیم.

یگدیگرراملاقات خواهیم کرد،
یابه سادگی به همین شکل،
ترسیم شده بانور،
پایمال سایه هاشده،
پایان میابد.

البته اطلاع ندارم که هنوزهم شعرتانکامی نویسدیانه. همانطورکه گفتم، حتی اسمش رانمیدانم ورویهمرفته، صورتش راهم به سختی به خاطرمیاورم. چیزی که به خاطرمی آورم، نام چیهوراروی جلدمجموعه شعر، گوشت انعطاف پذیرش زیرپرتوپریده رنگ ماه زمستانی که ازپنجره میدرخشدوصورفلکی کوچک دوخال کوچک کناربینیش است.
احتمالاحتی دیگرزنده هم نیست. هرازگاه به این قضیه فکرمیکنم. دست خودم نیست، اماحس میکنم ممکن است درمقطعی زندگی خودراازبین برده باشد. این رابه این دلیل میگویم که بیشترتانکاهایش حکایتگرآن است – یاحداقل بیشتر اشعاری که درمجموعه شعرند – تصاویرمرگ راتصویرکرده اند. وبه دلایلی، اینهامشمول سری بودندکه با تیغه پذیرائی می شد. آن سبک بایدمشمول شیوه ی مردن شخص خودش بوده باشد.

گم شده در این بی انتهائی،
باران عصرگاه،
تبری بی نام،
گرگ میش راگردن میزند.

امادرگوشه ای ازقلبم، هنوزدوست دارم درجائی ازدنیا، زنده باشد. هرازگاه، ناگهان به خودمی آیم، به زنده بودن وادامه ی سرودن شعرش امیدوارمیشوم. چرا؟ چرابااندیشیدن درباره ی مقوله ای شبیه آن، خودرابه زحمت می اندازم؟ هیچ مقوله ئی وجودنداردکه زندگیم رابازندگی اوارتباط دهد. بگوحتی اگردرخیابان ازکنارهم بگذریم، یادررستورانی کنارمیزهای مجاورهم نشسته باشیم، جداگمان نکنم یکدیگر رابشناسیم. شبیه دوخط مستقیم متقاطع، دریک نقطه ی خاص، لحظه ای ازروی هم گذشتیم، بعدراههای جداگانه ی خودرارفتیم.
بعدازآن، سالهای زیادی گذشته. تااندازه ای عجیب ( یااحتمالانه خیلی عجیب )، آدمهادرچشم به هم زدنی پیرمیشوند. هرلحظه اندام مابه شیوه ای، به طرف فروپاشی زوال پیش میرودونمیتوانیم یک ساعت به عقب برگردانیم. چشمهایم رامی بندم، دوباره بازمیکنم که تنهاتشخیص دهم دراین فاصله خیلی چیزهاناپدید شده. اسیرپنجه ی بادشدیدنیمه شب، این اشیاء – بعضی بانام وبرخی بی نام – بی هیچ نشانی، ناپدید شده اند. تمام آنهاکه جامانده اند، خاطره ی رنگ باخته ایست. گرچه، حتی به خاطره هم، به سختی میتوان متکی بود. کسی میتواندبااطمینان بگویددرآن زمان موعود، برماچه خواهدرفت؟
گرچه، اگرسعادتمندباشیم، ممکن است چندکلامی درکنارمان بماند. آنهادرطول شب، تابالای تپه بالامیروند، توی سوراخهای کوچک کنده شده می خزندکه اندامهای خودراشکل دهند، کاملاساکت میمانندومیگذارندوزش بادهای طوفانی زمان بگذرند. سرآخرطلوع عرض وجودمیکند، بادوحشی فروکش میکندوکلمات باقی مانده بی سر و صداازسطح بیرون می آیند. برای بیشترین بخش، آنهاصداهای کوچکی دارند – خجولندوتنهاشیوه های مبهمی برای بیان کردن خوددارند. بااین حال، آماده اندکه به عنوان شاهدهائی، خدمت کنند، به عنوان شاهدهای درستکار ومنصف. برای ایجادچنان ماندگاری، کلمات رنج آورطولانی، یامقوله ی دیگر، برای پیداکردن وپشت سرگذاشتن آنها، بایدبی قیدوشرط قربانی شوی، اندامت وقلب خیلی شخصیت. مجبوری گردنت راپائین بیاوری وروی یک بالش سنگی سردکه با پرتو ماه زمستانی روشن شده، بگذاری.
جدای ازمن، احتمالادراین دنیاروحی دیگرنباشدکه اشعارآن دختررابه خاطرآورد، کسی راکه میتواندآنهاراازحفظ دکلمه کند، تنهابگذارد. به استثنای شماره ۲۸، آن کتاب نازک کوچک باخرج خودچاپ شده ی بانخ بهم دوخته شده، اکنون فراموشده، جائی، درتاریکی شب زده ی بین مشتری وزحل مکیده وبرای همیشه ناپدیدشده. احتمالاخوددخترهم ( بااین فرض که هنوززنده است )، نمیتوانددرباره ی اشعاری که درگذشته ودوران جوانی نوشته، چیزی به خاطرآورد. احتمالاتنهادلیلی که من اکنون برخی شعرهای اورابه خاطرمی آورم، ارتباطش بایادآوری نشانه های جای دندانهایش روی آن حوله است. تمامی ماجراهمین است. نمیدانم چقدرمفهوم یاارزش، درهنوزبه خاطرآوردن تمام آن قضیه وهرازگاه بیرون کشیدن کپی رنگ باخته ی مجموعه اشعارودوباره خواندنش هست. واقعیت رابگویم، واقعانمیدانم.
به هرجهت، آنهاباقی ماندند، اماکلمات وخاطرات دیگربتدیل به خاک وناپدید شدند.

چه توقطعش کنی،
یا دیگری قطعش کند،
گردنت را روی بالش سنگی که بگذاری
باور کن - تبدیل به خاک میشوی...