اسمال طلا
Thu 27 01 2022
علی اصغر راشدان
خورشید تازه روی کوههای بینالود سینه می کشید، فلکه ی خیام غلغله ی آدم بود. بیشتر جوان و نوجوانها هجوم آورده بودند که تماشاکنند. اسمال طلا را قبل ازطلوع خورشید، تو اداره ی امنیه ی کنار جنوبغرب فلکه، حلق آویز کرده بودند. روی یک نردبام بلند، طناب پیچ کرده و آورده بودند. نردبام را رو دیوار خشتی مدرسه ی خیام، در جنوب فلکه، تکیه داده و به تماشا گذاشته بودند. تو شهر چو انداخته بودند که مردم بیایند، تماشا کنند، خوب چشم و گوششان را باز و کنن دو عبرت بگیرند و دست به کارها واعمال خلافی نزنند که گرفتار چنان عقوبت عبرت انگیزی شوند. اسمال طلا انگار رو نردبام ایستاده و با چشمهای تاآخرین حد بازمانده، جماعت سراسیمه را خیره نگاه میکرد...
*
اسمال چارده پانزده ساله، با جلوداری ده دوازده بچه ی قد و نیم قد، سرتاسر را شهر زیر پا میگذاشت، به اجناس دکانها ناخنک میزدند و هر چی دلشان میخواست، میخوردند، اسمال سرآخر جیبهاش را پر میکرد و گروهش را میبرد سر وقت افراد و دکانهای دیگر. کسی هم که دادش در میامد و بد و بیراه حواله ی کس وکار اسمال و داردسته ش میکرد، خودش را فحش باران و دکان و اجناسش را سنگسار می کردند و میزدند تو کوچه باغهای دور اطراف شهر و خود را از دسترس دور میکردند. اجناس کش رفته را بین خود پخش میکردند و میخوردند. هرکس از بچه های گروههای مخالف را تنها گیر می آوردند، تا نفس داشتند، میکوبیدن، سر آخر لختش میکردند و می گریختند. گاهی هم از خانه باغها چیزهائی می دزدیدند و تو دار و درخت باغها غیب شان میزد...
*
شهر هنوز پر از درشکه و گاری و چهار چرخه بود. مردم از درشکه استفاده می کردند. درشکه چیها از دست اذیت و آزارهای اسمال و دارودسته ش، همیشه در عذاب بودند. چند نفری میله ی پشت کروک درشکه را می چسبیدند و روش می نشستند. درشکه چی چند تا شلاق سیم مانند به سر و گردن و کپل شان که میکوبید، میله را ول میکردند، می پریدند پائین، فاصله میگرفتند و تا فرصت بعدی، سیاهی کش، درشکه را دنبال میکردند. مبارزه ی دار دسته ی اسمال و درشکه چیها تا آفتابی شدن ماشین بندار اربابزاده تو شهر ادامه داشت. بندار اربابزاده از اولین کسانی بود که ماشین وارد شهر کردند.
تو شهر خیلی ها هنوز نمیدانستندماچی هست، تابرسدبه این که شوفری ورانندگی بلدباشند. بنداراربزاده، ازتهران وکمپانی ماشین، یروان میکانیک وراننده رااجیرکرد. یروان بعدازتوقف جلوی یکی دوتا کافه ی توراه وخوردن نهاروبازدیدآب وروغن وچرخ های ماشین، ازتهران تاخراسان، یک نفس گازدادوماشین راندواربابزاده راکنارکال پرآب بالای های میدان باغها، توعمارت درندشت، پیاده ش کرد. بعدهم شدهمراه وهم نفس دائمی ماشین وساکن خانه ی کوچک گوشه ی عمارت اربابزاده شد. یروان تمام وقت به ماشین می رسیدورضایت خاطراربابزده ی دارای دههاتخته آبادی دورونزدیک شهرراکاملا جلب کرد.
برق وجلوه فروشی ماشین اربابزاده، تمام وجوداسمال وداردسته ش را تسخیرکرد، دست ازسردرشکه چیهابرداشتندوبه گفته ی اسمال،رفتندسراغ عروس شهر. تمام روزتوشهرپرسه میزدندودرکمین پیدان شدن عروس شهربودند. روزهائی که اربابزاده ماشین ویروان رابه سرکشی آبادیهای دورونزدیک شهرنمی کشید، می گفت:
« یروان ارمنی، به عروس شهربرس، بشوروخوب برقش بنداز، میخوام چشم صغیروکبیرشهربهش خیره بشه وتموم فئودالای دیگه درمقابل جلال وجبروت اربابزاده ماستاشون روکیسه کنن وعروس من یکه تازشهرباشه. »
یروانم که خودش کرم ماشین بود، همیشه آبپاش ولنگ وآچارپیچ گوشتی دستش بودوبه عروس میرسید، نازونوازشش میکرد.
*
یروان اربابزاده راکه دید، تندی سیگارراپشت سرش گرفت ومخفیانه خاموش وگم وگوروتعظیم کردوگفت:
«شیشکدونگ درخذمتم.ماشین،عینهوعروس، آماده ی سواری دادنه، ارباب،»
یروان تمام قدخم برداشت ودررابازکرد، کناردرسیخ وایستادوگفت:
« بفرمائین بالاارباب »
اربابزاده ی خوب خورده، باشکم پیه آورده ی جلوآمده، سوارشدوروصندلی عقب لم داد. یروان ماشین راازدروازه آهنی بیرون راند، روبه روی درپارک کرد، پیاده شدودروازه ی بزرگ زنگ خورده ی پرسروصدارابست. دوباره سوارشد، توآینه اربابزاده رانگاه کرده وپرسید:
« کجاتشیف میبرن، ارباب؟ »
« مثل هرروزشهرکوچکمون رویکی دودورمیزنیم وواسه رقباجولون میدیم، بعدم مثل همیشه میریم کناردهنه ی بازار، روبه روی تیمچه حج حجت، کنار خیابون پارک میکنی. توباعروس میمونی، مراقبش میشی وبهش میرسی، منم میرم تاحساب کتاباموباحج حجت وبازاریای کلاوردارگوش بربرسم. »
« روچشم، کارتون تاکی طول میکشه، ارباب؟ »
« بایدباحج حجت وهشت ده بازاری، هرکدوم کلی چونه زنی وبگومگوداشته
باشم. فکرکنم تاتنگ غروب طول بکشه. قهوه خونه ی روی آب آنبار، روبه روی دهنه ی بازار، سرکوچه ی سرسنگه، حوصله ت سررفت، جای شلوغ خوبیه، همه جورآدم توش داره، نقال وشاهنامه خونشم نفس گرمی داره، برواون توبشین، بامردم قاطی شو، چای بنوش وقلیون بکش، دیزی گلیشم توتموم شهرمشهوره، نهارتم همونجابخور. درای عروسم قفل کن، گاهیم سری بهش بزن، اینجاپرازبچه های بی پدرتخم حرومه، خیلی غافل بشی، ممکنه صدتابلاسرعروس بیارن، حواست هست چی میگم؟ »
« بله، شیشدونگ مواظبشم، خیالتون آسوده باشه، ارباب. »
قهوه خانه وآدمهای رنگ وارنگ شهر، فضای گرم پردادودود، نفس گرم نقال شاهنامه، چای بزرگ خوش عطروبگومگوی های بکرجماعت ازهرسنخ وجنم، یروان راقهوه خانه نشین کرد.
اسمال وداردسته ش، ازغیبت یروان استفاده وعروس رادوره کردند. پنج شش نفر روسپرهای عقب وجلوش نشستندوجاخوش کردند. بقیه تمام مدت به گلگیرها، بدنه وشیشه هاورمیرفتند، یک بچه سبک وزن هم خودرابالای سقف کشید، نشست ودلی دلی خواند. عروس رامثل امامزاده محروق دوره ویکی دوساعت نازونوازش وزیارت کردند.
اسمال رودرروی آینه ی درراننده ایستاده، کف دستهاش راتف مالی میکردو روزلفهاش میمالیدوصاف وصوفشان میکرد...
یروان درشت هیکل ازقهوه خانه بیرون زد، خیزبرداشت ونعره کشید:
« چی کارمی کنین! وایستین بینم، بهتون برسم، پدردیوث تون رومیگذارم کف دست تون،تخم حروما!...»
نعره ی یروان بچه هارابه خودآورد، بااشاره اسمال، همه مثل تیر، پریدندتو بازارو دریک چشم به هم زدن، خودراتوشلوغی جماعت گم وگورکردند...
یروان به عروس رسیدودوراطراف وزیروبالاش راخوب وارسی کرد، باخودگفت:
« تخم سگابیچاره م کردن، اگه الان ارباب برسه، پاک سه میشه. »
دستپاچه دررابازکرد، لنگ رابرداشت وتوآب جوی کنارخیابان خیس کردو شست وچلاند، یک ساعت روعروس کارکرد، دوطرف بدنه، شیشه ها، سقف، سپرها وگلگیرهاراعینهواولش، تمیزکردوبرق انداخت، سرآخرزیرلب غرزد:
« درستتون میکنم، تخم حروما، بلائی سرتون بیارم که ننه هاتون به حالتون گریه کنن، به من میگن یروان ارمنی مکانیک،یه پاتخم ماشینم.ازبچگیم مکانیک بوده م.»
اربابزاده ازدورپیداش که شد، یروان تاکمرخم برداشت، درماشین رابازکردوتمام قد،کناردرسیخ وایستاد.
اربابزاده سراپای قدوقامت عروس شهرراخریدارانه اززیرنگاه گذراند، خستگی های نزدیک یک روز چانه زدن باحاج حجت مالک تیمچه وکاسبکارهاوبازاریهای طرف حساب وخریداران محصولات سالانه ی دههاتخته آبادی دورونزدیک، ازتن وجانش دررفت. لبخندرضایت، تخت صورتش راپوشاندوگفت:
« حقاکه تونگهداری ورسیدگی به عروس شهریکه ئی، تو شهرلنگه نداری، یروان ارمنی. بشین پشت فرمون که رفتیم...»
« ارباب بفرمان سوارشن، دررومی بندم ودرخذمتم، ارباب لطف دارن، من فقط انجام وظیفه میکنم. »
اربابزاده خسته بودوتمام قدخودراروصندلی عقب رهاکرد. یروان ازتوآینه ارباب راپائید، پرسید:
« هوای عصرگاهی حسابی ترتمیزوخوش عطره، میل مبارک باشه، گشتی دوراطراف شهربزنیم، ارباب؟ »
« ازصبح تاالان باحج حجت چس خوروکاسبکاراوبازاریای چس خورتر، تموم وقت کل کل کرده م ورمقموگرفتن، موقع گرفتن جنس ومحصول به نصف قیمت، مثل توله سگ دم دم وتعظیم تکریم میکنن ویکریزارباب، ارباب به خیکم می بندن، قرمساقا، حال که میخوان همون حساب نصفه نیمه قیمت روپس بد، ده مرتبه میزانَ، دیوثای حرومخور، پستون ننه هاشونوگازگرفتن... ازگشنگی روده بزرگه م روده کوچیکمو خورد، زودتربرسونم خونه تایه چیزی بخورم که اوقاتم خیلی گه مرغیه...»
به خانه رسیدند، یروان شام خوردوسیگاربعدازشامش راکه کشید، رفت توگاراژو تاآخرهای شب روماشین کارکرد. ازدینام وکوئل برق گرفت، باسیمکشی وشگرد خاص خودش که قبلابرای خلاصی ازدست دله دزدهای تهران، به کارمی برد، برق رابه تمام بدنه ماشین وصل کرد، اربابزاده وخانواده ش هم سوارکه می شدند، بایک کلیدمخفی توداشبورد، قطع میکرد...
*
هفته ی بعد، یروان عروس شهرراپهلوی تیمچه ی حاج حجت وکنارجوی پرآب خیابان وجای همیشگی پارک کرد. اربابزاده پیاده شدورفت که تانزدیک غروب باحاج حجت وبازاریهاوکاسب جماعت کل کل کند. یروان دوراطراف خیابان راپائید، ازدار دسته ی اسمال خبری نبود. برق رابه بدنه ی ماشین وصل کردورفت توقهوه خانه ی بالای آب آنبار، کنارتنهاپنجره ی روبه خیابان نشست، نگاه به خیابان وعروس شهرسپردوتودادودودقهوه خانه غرق شد...
عصرگاه، اسمال به جلوداری داردسته ش یافتش شد. چندتاازبچه هابه محظ تماس باسپرها، وحشتزده به اطراف پرت شدند، فرارکردندوازماشین فاصله گرفتند. اسمال که ازکنارجوی پرآب کارهاشان رازیرنظرداشت ونظارت میکرد، دادزد:
« چی شده تخم سگای ترسو!واسه چی فرارکردین! »
یکی ازبچه های رنگ ورخ باخته گفت « این ماشینه جادوگره، انگشت به هرجاش میزنی، تموم تنتومثل بیدتوباد، می لرزونه، لامصب...»
همه ی بچه فاصله گرفتند، اسمال هرچه توپ وتشرآمدوپافشاری کرد، هیچکدام جرات نکردبه ماشین نزدیک شود. سرآخربه همه شان براق شدوگفت:
« حالانشونتون میدم، ترسوهای بچه ننه. به شوفروصاحب ماشینم می فهمونم ماازاون بیدائی نیستیم که بااین باداوکلکامیدونوخالی کنیم وراحتشون بگذاریم. تموم ماشینوخط کشی میکنم که دیگه واسه اسمال حقه سوارنکنه. یه کاریم میکنم که اصلاانگشتم به ماشین نخوره. »
اسمال رفت توآشغالدونی های تپه شده ی کناردهنه ی بازاررایک ساعت گشت، یک سیم یک متری مفتول مانندپیداکردوبرگشت، بچه هارادورخودش جمع کردوگفت:
« خوب تماشاکنین وببینین چیجوری دخل ماشین وعروس شهررومیارم. چشم هم بزنین تموم بدنه شوخط کشی وخیط خیطی میکنم، انگشتم بهش نمیزنم که مثل شومازلزله بگیرم، شیشدونگ تماشاکنین ویادبگیرین...»
کنارجوی پرآب چندک زد، نوک سیم بابدنه ی ماشین تماس که گرفت، تکانه های برق گرفتگی، اسمال راازجاکندوباسرتوجوی پرآب پرت کرد. صدای خنده ی بچه هاکفراسمال رادرآورد. مثل موش آب کشیده وسرافکنده، ازتوآب بیرون آمدو رگبارفحش راحواله ی راننده وصاحب ماشین وماشین راسنگ باران کرد...
یروان که ازکنارپنجره نگاه میکرد، باسرعت خودرارساند، دست اسمال را چسبید ویک جفت کشیده توصورتش کوبید...
توهمین فاصله، اربابزاده رسید، کنارماشین ایستادورفت تونخ گریبانکشی اسمال ویروان. اسمال که کشیده خورده بود، نعره کشید:
« برق ماشینت منوگرفته،مغزموتکون داده وپرتم کرده توجوب پرلجن، واسه چی کشیده میزنی، خوارمادرقحبه! فلانم توفلان ماشین وتووصاحب ماشین، مادرجنده ها! به عوض اینکه تاون مغزتکون خورده ولباساموبده، خوارمادرهرجائی، کشیده میزنه، گوشم کرشده!...»
اربابزاده خندیدونزدیک شد، دعواراخواباندوگفت:
« این بچه حق داره، واسه چی میزنیش، بیر حم! چی شده عموجان؟ »
« برق این ماشین مادرقحبه منوگرفته، این مادرجنده م بهم کشیده زده، زن صاحب ماشین روبه خربکشن! بایدتاون گوش کرشده ولباسای لجنی شده موبده، تانگیرم، ولش نمیکنم، یه اشاره کنم، بچه هاماشینوسنگسار میکنن...»
اربابزاده بازخندید،یک مشت اسکناس پشت قرمزتومشت اسمال گذاشت، گفت« درست میگی عموجان، بروبااینهمه پول هرچی میخوای، واسه خودت بخروکیفش رو برس، بروعموجان، این راننده روتنبیهش میکنم...»
اربابزاده سوارماشین شدوگفت « بریم یروان ارمنی، خیلی گشنه م...»
یروان ماشین راروشن کرد، گازدادوازمعرکه دورشدند، توآینه اربابزاده راپائید و گفت:
« فضولی نباشه، بایداین بچه پرروی بددهن بی چاک وبست رومیدادیم دست آژان که ببره تحویل نظمیه بده تاتنبیه وادب بشه ودست ازاین لش بازیاوبددهنیاو زشت گوئیاش ورداره، ارباب...»
« یه مشت اسکناسی که بهش دادم، بزرگترین تنبیهش بود، احتمالاسرشو به بادمیده، بریم خونه که خیلی گشنه م، اوقاتم پاک گه مرغیه واصلاحوصله ندارم، یروان ارمنی...»
*
یک مشت اسکناس بادآورده، اسمال راازریشه زیروروکرد. یک دست لباس نونوارولوازم اصلاح خرید، بااین که هنوزریش درنیاورده بود، صورتش راسه تیغه کرد. رودرروی آینه وایستاد، سراپای خودراتوآینه وارسی ووراندازو زیرلب پچپچه کرد:
« پشت لبابم حسابی کلک درآورده، دیگه واسه خودم یه مردشده م، ازهمین الان بایدازبچه های نیم وجبی فاصله بگیرم وبرم سراغ جاهلای بالاترازخودم وراه ورسم باج گیریای درست وحسابی رویادبگیرم. باچارتاسنگ پرونی وچندفحش، عالمی اسکناس پشت قرمزتومشتم ریخته شدکه چن ماه جواب همه جور ولخرجیامومیده. بایدیه قلمتراش یاکارددست وپاکنم، چن نفروکه بانوک قلمتراش یاکارد، زخم وزیلی کنم، خیلیاروم حساب میکنن وکارداشون روغلاف میکنن، مگه ازصفرقربتی کلامال، چاقوکش وباج گیرسرکوچه ی قربتا، چی کم دارم؟ سبیلمم که دراومده، بعدازاین هرروزصورتمو سه تیغه میکنم که ریشمم هرچی زودتردربیاد. بچه زپرتیام برن لای دست ننه هاشون، هیچکدومشون رودیگه اصلانمی شناسم، نزدیک بشن، بانوک قلمتراش میرم سراغشون که حساب کاردستشون بیادوازدور اطرافم گورشون روگم کنن. بایدبابالاتریاوگردن کلفتابپلکم، فردامیرم دردکون کلامالی صفرقربتی سرکوچه ی قربتا، همونی که دکونش کنارمیدون محلوج فروشاست ووصف چاقوکشیاش توتموم شهرپیچیده واسمش پشت تموم گردن کلفتاودزدو دغلای شهررومیلرزونه. میرم، لازم باشه، شاگردیشومی کنم وشگردچاقوکشی وباج گیریای بزرگویادمیگیرم، چشم هم بزنی، یه پاازخود صفرقربتی چاقوکش شهربالاترمیشم. چی کم دارم؟ دارم استخون میترکونم، هیکلمم داره درشت ترازخیلیامیشه...»
اسمال تافرداهم طاقت نیاورد، توگرگ ومیشه بعدازغروب تودکان تنگ وتاریک کلامالی صفرقربتی بودوبی مقدمه، تمام بگومگوهای باخودتوآینه راباهاش درمیان گذاشت. صفردرشت هیکل کارکشته ی سالهامارخورده ی افعی شده، بروروی برق انداخته ی گل بهی اسمال راخریدارانه نگاه کردو گفت:
« همینجوری ویه شبه نمیشه شهره ی اینهمه داش مشدی چاقوکش شدکه داش اسمال طلا، ( بعدازآن شداسمال طلاوباهمین اسم معروف شد )مثل صفرکلامال شدن هزارجورمقدمه واماواگرداره. »
« ازشوماگفتن وازمن شنفتن، تمومشوموبه موگوش میدم واجرامیکنم که شیوه وشگردشویادم بدی، داش صفر. »
« اول ازهمه بایدچن سال نوچه ی من باشی وباهام همه جابیایی تا عملارمزوراز جاهل گری راببینی ویادبگیری، چن سال طول میکشه که یه چاقوکش وباج گیرکار کشته مثل من بشی، اونم تواین شهرکه پرازهمه باج گیرودزدودغلای قهار. »
« چیجوری میتونم نوچه ی توبشم داش صفر، بگوتاباسرانجام بدم. »
« قدم اول اینه که مقدمتاوهمین الان بری توپستوویه امتحان پس بدی، بروتوپستو واون پرده روبنداز، منتظرباش تامن بیام. »
اسمال بی حرف وگپ، رفت توپستووپرده راانداخت وکنارلحاف پهن شده روزمین منتظرماند...»
مدتی ازشب گذشته وهواکاملاتاریک شده بود، تومیدان محلوج فروش ها رهگذری دیده نمی شد. سکوت همه جارادرخودگرفته بود. صفربی سرو صدادردکان رابست وچفتش راانداخت. خودراتمیزوآماده کرد، کاردتیزکلاه تراشی رابرداشت، زیرلباسش گذاشت وداخل پستوشد...»
یکی دوساعت بعد، پرده ی پستوکناررفت، اسمال ازنفس افتاده، دست به پشت، بیرون زدوتودکان دربسته، گشادگشاد، دورخودتلوتلوخوردودو زیرلب زمزمه کرد
« اگه باهمون کاردروده هاتوبیرون نکشیدم، تخم پدرم نیستم، مادرجنده...»
*
یک هفته گذشت، عوارض اسمال طلاالتیام یافت وحالش کاملاجاآمد. خوش خوشانش می شدومی طلبید. دوسه روزباوسوسه های شیطانی مبارزه کرد وشیطان راازخوددورکرد. سرآخرمغلوب شدوتصمیم نهائی خودرا گرفت، دوباره ریش نداشته وسبیل های کلک مانندش راسه تیغه کرد، لباس های تمیزنونوارش راپوشیدورودرروی آینه وایستادوبازباخودش توآینه به بگومگودرآمد:
« مگه قسم نخوردی تلافی کنی؟ ازراه دورعملی نیست که، به قول صفرقربتی، اونم راه وشیوه ئی داره، بایدوقتش برسه، میوه ی نرسیده رونمیشه چید، هلوی بروتوگلوکه شد، می چینمش. ازاون گذشته، چندون بدکم نبود. بعدهشت ده روز، هنوزمزه ش زیردندونمه...»
تاگرگ ومیش بعدازغروب، دست دست کرد، بعدمثل شاخه ی شمشاد، کناردستگاه کلاه مالی صفرقربتی وایستادوگفت:
« سام علیک، داش جاهل صفر، تواین مدت خیلی باخودم کلنجاررفتم و بگومگو کردم، ازپس هوسای خودم ورنیامدم، اومدم ازهمین امشب برنامه ی عملی نوچه گری وباهم رفتن سراغ ماجراجوئی ولوطی گری روشروع کنیم...»
صفرکه منتظراین قضیه بود، گل ازگلش شکفت وکارش راتعطیل کردوگفت:
« اتفاقامنتظرت بودم، امشب یه برنامه عشقی توعرق فروشی کنارگاراژ محمدی داریم. قراره خشتک چنتاگنده لاتوجلوی همه پرچم کنیم. خوب شداومدی، بیااین گزلیکم فعلاداشته باش، تابعدیه کاردحسابی واسه ت دست وپاکنم.قراره حول وحوش نصف شب بریزیم توعرق فروشی، فعلادوساعت اندی وقت داریم...»
اسمال طلاگزلیک راگرفت، تودستش سبک وسنگین وذوق زده نگاهش کردوگفت:
عجب گزلیک خوش دستیه، جون میده بگذاریش روخرخره ی یه نفروبایه تکون، شاهرگشوببری...گفتی تاشروع برنام، دوساعت واندی مونده، من حوصله م سرمیره که...»
صفرقربتی که مشغول جمع کردن وسائل کلاه مالیش بود، خندیدوگفت:
« غمت نباشه، بروتوپستو، پرده روبندازومنتظرباش، دست وبالمومیشورم وخذمتت میرسم، اسمال طلای گل...»
*
پنج سال گذشته بود. اسمال طلامثل همیشه که هفته ای یکی دوبار جلوی صفر قربتی سبزمی شدوباهم مرفتندتوپستو، شاخ وشانه کشیده وباهیکل چند لاپهناشده، پاهای استوارش راکناردستگاه کلاه مالی صفرقربتی، چپ وراست روزمین کوبیدوسیخ وایستادوگفت:
« سام علیک، جاهل صفرقربتی! گفته بودی امشب قراره یه گردن کلفت باجگیرروکارتی کنیم، من بااین کاردتیزترازتیغ ریش تراشی، شیشدونگ آماده ی کارم، انگارهنوز دوساعت واندی وقت داریم، میدونی که حوصله ی من سرمیره، خوش دارم باهم توپستوباشیم...»
« شاعرمیگه: سعدی خط سبزدوست دارد / نه هرعلف جوالدوزی. »
« دبعدازپنج سال، اسمال طلادیگه بده شده، نالوطی! «
« خودت بگو، هیکلت دوبرابرمن شده، سبیلای ازبناگوش دررفته تم عینهوتیغ صورتمومیخراشه، ازاون گذشته، منم ناونفس قدیموندارم دیگه. توهم حالا دیگه جاهل وداش مشدی ویه پاچاقوکش قهارترازمنی، میباس توفکریه نوچه واسه خودت باشی، داش اسمال طلا...»
« خیلی خب، کم ننه غریبم بازی دربیار، خوش دارم یه امشبم یکی دوساعت باهم توپستوباشیم، قول میدم این آخرشب پستوبازی باشه، قبوله، داش صفر؟. »
« قبوله، به شرط وشروطها، که امشب آخریش باشه، من یکی نمی کشم دیگه...»
« قول شرف میدم، شرف، همون چیزی که نه من دارم نه تو. من رفتم توپستو، منتظراومدنتم، داش صفرقربتی...»
یکی دوست بعد، اسمال طلاباجفت دستهای غرق خون ازپستون بیرون زد. دورخودتلوتلوخوردوباصدای بلندگفت:
« خوب به سزای اعمال پنج سال مادرقحبگیت رسوندمت!... تموم دل وروده هاتو بیرون کشیدم وچپوندم توحلق مادرقحبه ت... این کاررونمی کردم، دقمرگ وسقط می شدم...»
اسمال طلادستهای تاساعدغرقه درخونش راباپرده ی درپستوپاک کرد، نفس راحت عمیقی کشید، ازدردکان کلاه مالی بیرون خزیدوتوسیاهی شب گم شد...ا
|
|