عصر نو
www.asre-nou.net

«ازشکوه‌های يک انقلاب با شکوه به تاراج رفته!»

اولين قسمت - «مجتمع ايران آينده. واقعيت يا خواب وخيال»
Sun 23 01 2022

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
(ما، انقلابی پنهان کارنيستيم!
ما برهنه و شفافيم!
ما،مستقل و آزاديم!
بی هيچ رنگی وشکلی وپسوندی!
ما، خود انقلابيم!)

در گوشه ای از کافی شاپی درطبقه اول "مجتمع ايران آينده "که وصل به يک کتابخانه ی عظيم و سالن سينما وتآتربسيارزيبائی است، نشسته ام و منتظرآمدن دوست ناديده و نا شناخته ای هستم که چند روزپيش با هم قرارگذاشته ايم. دوستی که می گويد در دوران کودکی، هم محله بوده ايم.

فضای کافی شاپ را از زير نظر می گذرانم. طيف رنگارنگی از مراجعين ايرانی حضور دارند. مراجعينی که با توجه به نوع پوشش، گفتارو کردارشان تا حدی زيادی اغراق آميز وحتی غير واقعی می نمايند و من ،همچنانکه کنار ميزی نشسته ام ودر انتظار آمدن آن دوست هستم ، گوش به " تصنيف مرغ سحر با صدای قمر" داده ام، ضمنا گوشه ی چشمی هم به برنامه ای دارم که ازتلويزيون کافی شاپ در حال پخش شدن است.
قمر می خواند:

راستی و مهرومحبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از ميانه شد
از پی دزدی وطن و دين بهانه شد
ديده تر شد.......

برنامه ای هم که درصفحه ی تلويزيون ناظر آن هستم، ظاهرا صحنه ای از نمايشنامه ای را به تصوير کشيده است که در آن، عده ای بازيگر ماسک بر دهان، ازجمله - يک زن چادری- ،در يک نيمدايره، رو به تماشاگران ايستاده اند. آنگاه ، زن چادری که تا آن لحظه، ساکت و ساکن دریک سر آن نيمدايره ايستاده بوده است، به ناگهان از جايش برمی جهد و با هفت تيری دردست، رو به دوربين و شايد هم رو به تماشاگرانی، فرياد می زند که:

( از روشنفکرتان گرفته تا روحانی تان! از چپتان گرفته تا ميانه و دست راستی تان!ازکارگر و کارمند و پزشک و معلم و کشاورز و بسيجی و سپاهی و کارخانه داروبازاری تان، هرچه داريد از انقلاب داريد!"

افراد وسط نيمدايره هم که تا به حال ساکت و ساکن ايستاده بوده اند، ناگهان همه شان از جايشان برمی جهند ورو به دوربين و شايد هم رو به تماشاگرانی، هم صدا فرياد می زنند:
( همه تان! همه تان ! همه تان!)

سپس پيرمردی که اوهم تا اين لحظه، درسر ديگرآن نيمدايره ساکت و ساکن ايستاده بود، ناگهان ازجايش برمی جهد و با هفت تيری در دست رو به دوربين و شايد هم رو به تماشاگرانی، فرياد می زند که:

( از دهاتی تان گرفته تا شهری تان! از باسوادتان گرفته تاعامی تان!"

افراد وسط نيمدايره با هم فرياد می زنند:
(همه تان! همه تان! همه تان! )

و من، همانطور که در حال تماشای تلويزيون هستم، به ياد خوابی می افتم که چند شب پيش ديده ام. خوابی که در آن ، داشته ام با "انقلاب"، ميان کويری بی انتها ، شانه به شانه ی هم قدم می زده ايم؛ "انقلاب"ی که پس از بيداری، هرچه تلاش کرده بودم نتوانسته بودم چيزی ازاو به جز حجمی که مدام در حال تغيير شکل و رنگ و حاضر و غايب شدن بود، به خاطر بياورم و... همينطور داشتم درسکوت با انقلاب، کنارهم قدم می زديم که ناگهان ايستاد و باشماتت رو به من کرد و گفت:" تنهايم گذاشتيد!"
گفتم:"چه کسی تنهايتان گذاشت! من؟!"

انقلاب ، معترض راه افتاد وگفت:" فرقی نمی کند!همه تان! همه تان! همه تان!"



ايستادم و انقلاب را هم با عصبانيت ايستاندم و به دقت نگاهش کردم. "سرخ" بود و سرخ بودنش ، من را به ياد آن زن ومرد سرخ پوشی انداخت که قبل از انقلاب هر روز در گوشه ای از ميدان فردوسی می نشستند؛ با هاله ای از حرف و حديث هائی متفاوت و گاهی هم متضاد در پيرامونشان. حرف و حديث هائی همچون مأموران ساواک ، جاسوسان آمريکا، انگليس، شوروی و... در ميان آن حرف و حديث ها،آنچه که بيشتر بردل رمانتيک های آن زمان می نشست ، اين بود که می گفتند اين زن و مرد، سالها پس از آخرين قراری که با معشوقشان در ميدان فردوسی داشته اند می گذرد، اما آنها همچنان بر سر آن قرار حاضر می شوند و...

انقلاب گفت:" داريد به چه فکر می کنيد؟!"

تا اراده کردم داستان آن زن ومرد سرخپوش ميدان فردوسی را برای او بگويم، حافظه ام ازهرآنچه گفتنی بود خالی شد و به جای آن، سخن از تصاويری گفتم که در همان لحظه به ذهنم هجوم می آوردند؛ می ديدم و می گفتم: " دارم به آن انقلابی فکر می کنم که...."

انقلاب گفت :"به آن انقلاب، ديگر فکر نکنيد! به انقلابی فکر کنيد که در راه است! انقلابی که ....."

ادامه دارد.......


توجه و توضيح:


الف – اين متن(از شکوه های يک انقلاب با شکوه به تاراج رفته!)،متعلق به "خانه ای برای گفتگوی آزاد، بر اساس عقل، منطق و انصاف است". استفاده ازنام،محتوا، و قالب اين مطلب، بدون قيد مرجع، پيگرد قانونی خواهد داشت.

ب – اجرای نمایشنامه (اولین کلام از حکایت قفس) درايران، واحد نمایش و درتابستان - سال ۱۳۵۵. ۱۳۵۶ - حدود چهل و چند سال پيش بوده است که در– تقاطع خيابان پهلوی و آريامهر- شروع می شده است و در حیاط و درون ساختمان ادامه می یافته است و دوباره به خیابان باز می گشته است و ... زمان اجرای نمایش از دو تا گاهی سه تا چهارساعت طول می کشيده است و نقش تماشاگران در پیش بردن نمایش به آن درجه ای بوده است که گاهی تشخیص میان تماشاگران بازی کننده و بازیگران تماشاگر بسیار مشکل می شده است و... درپايان هم به هنگام خروج از محوطه ساختمان واحد نمايش، به تماشاگران شمعی روشن داده می شده است و تماشاگران، اغلب با همراهی و هدايت تعدادی از بازيگران، با خواندن دسته جمعی "شعر مرغ سحر" ، تا مسافت هائی- در حد امکان!- درخيابان پهلوی آن زمان بدرقه می شده اند که به همين دليل، پس از چند اجراء، با تذکر مسئول آن زمان واحد نمايش- البته، به دليل فشار ازناحيه ی سازمان امنيت کشور- دادن شمع های روشن و خواندن "مرغ سحر" و بدرقه تماشاگران درخيابان پهلوی و پس از مدتی، کل اجراء "نمايشنامه ی کلام اول از حکايت قفس" متوقف شده است.