رجب سیاه
Wed 19 01 2022
علی اصغر راشدان
علی بلوری چهل پنجاه ساله، تمام وقت سربه سر مشتریهای از همه سنخ و جنمش می گذاشت، میگفت و می خندید، هفت هشت استکان نعلبکی رارودست راستش میگرفت، یک استکان نعلبکی رامیان انگشتهای دست چپش به رقص وامیداشت و رنگها و آهنگهای مکش مرگما ازشان در می آورد، مشتریهای کم سن وسال خاصی راهم متلک باران می کرد. خنده های پر صدای مشتریها قهوه خانه را رو سرش می گرفت.
علی بلوری توقهوه خانه وبین میزوصندلی مشتریهامی چرخیدوباغر و قمیش، چای وقلیان پخش واستکان نعلبکی جمع می کرد. مشتریهاراخوب سرشوق می آوردو بازارش حسابی گرم می شدوبه حول وحوش نهاربازارکه میرسید، یک چای دیشلمه ی دبش برای خودش میریخت، روی سکوی کنارکوره ی ذغالی وبساط سماورودیزی گلیهای درحال جوشیدن، چندک میزد، یک هورت پرصدابه استکان چای میزد، گلوصاف میکردوباصدای خوشش، بایک نیمچه غزل جاهلی، مشتریهارا سرخوش میکر:
« زهوشیاران عالم هرکه رادیدم غمی داره،
دلاخوکن به تنهائی که آنهم عالمی داره...»
سرآخروبعدازیک چهچهه ی ناب، می گفت:
« نهارحاضره، دیزیای سینه کفتری خوب جوشیده وحسابی جاافتاده، آب ودونش میزونه وحرف نداره، الان جون میده واسه نوش جون کردن، هرکی غافل بشه، ازجیبش رفته، بعدنگین نگفتم. تایادم نرفته، اینم واسه اوناکه بعضی جاهاشون میخاره بگم، انگولکیاشم بازبون خوش بزنن به چاک، سرنهاربازار، مگس معرکه نشن وبگذارن چندرغازکاسب شیم...»
علی بلوری معرکه گیری که می کرد، رجب سیاه درجاماتش میبرد، محوحرکات واداواطواروغزل خوانی علی بلوی می شد.
آن شب علی بلوری دخلش راجمع وجورکردوآماده ی رفتن که می شد، رجب ازروی سکووجای خواب همیشگیش نداداد:
« آق علی گل، پیش ازرفتن، میتونم چن دقیقه وقتتوبگیرم؟ »
« حرفی نیست، ارزش وقت ماهابه انداره ی ارزش زرنیخم نیست، بنال بینم دردبی درمونت چیه، داشم. »
« نزدیک یه ساله قیدولایتموزده م وازدهات ورامین اومده م. بیست ودوسه ساله م، مدتیه روزمینای تره باروسبزی وخیارکاری دوراطراف دروازه دولاب وناصری ومحله ی خراب آبادکارمیکنم.
خودتم میدونی، شبام رواین سکوی قهوه خونه ی علی گل میخوام. »
« همه چیزتوعینهوکف دستم میدونم، حاشیه نرو، اصل حرفتوبزن که رفتم. »
« بعدازیه سالی که ازدهات اومده م، همیشه وتاهنوزم، پول سواره ومن پیاده م، هیچیم یادنگرفته م. »
« ماجماعت قهوه خونه نشین، همه مون سروته یه کرباسیم وهمیشه هشتمون گرونهمونه. ازمن به تونصیحت وبی رودروایسی، اگه میخوای کارو بارت توپ شه، خیلی راحت، حرفه ی شرافتمنددزدی روانتخاب کن، وگرنه تاعهددقیانوسم که بدترازمن خرحمالی کنی، آخروعاقبت، میباس کیسه ی گدائی رودوشت بندازی، سرآخرم توخندقای پشت دروازه دولت، یادروازه غار، بی کفن بمیری، داشم. »
« منم میخوام همیناروازتوی رندعالم یادبگیرم، دوست دارم شاگردت بشم وراه ورسم زندگی ونشست وبرخاست وسلوک بادیگرون روازت یادبگیرم، علی اقای گل.»
« گفتی میخوای شاگردم بشی؟ یاشوخی کردی؟ »
« نه تونمیری، دوست دارم توهمین قهوه خونه شاگردیتوبکنم وچم وخم وقلق زندگی شهری وپول دارشدن روازت یادبگیرم. »
« خیلیم خب، شاگردبی پدرپیزی گشادم دیروزول کردورفت، پاک دستموتو حنا گذاشت، دست تنها، ازپس همه ی کاراورنمیام. ازهمین صبح اول وقت فرداوایستا اینجا، شونه به شونه ی همدیگه کارمی کنیم، یه لقمه نون در میاریم وباهم می خوریم. قهوه خونه ی علی بلوری رومال خودت بدون، پیزیتوهم بکش، همینجاواستاوکارکن وکارکشته شو، صبح پیش ازاومدن حاجیت، زودتربلن شو، اینجارو سرو سامون بده ونظافت کن، خلاص. دیرکنم، عیال مربوطه، این چارلاخ پشم وپیلمم بادمیده، یاعلی، مارفتیم...»
علی بلوری صبح بعدکه برگشت، رجب داخل وبیرون وجلودرقهوه خانه راجاروزده، حسابی تمیزوآب پاشی کرده بود.میزهاراتمیزوردیف ومیزان کرده وصندلیهارامرتب کنارشان چیده بود. تومنقل هاذغال ریخته وآتش شان راحسابی جلاداده بود. دیزیهاراتمیزشسته وکنارمنقل مستطیل شکل چیده وآماده ریختن گوشت ونخودلوبیاوگوجه فرنگی وچاشنی وادویه تون شان کرده بود.
علی بلوری قهوه خانه راخریدارانه نگاه کرد، دهن گشادش بازشدوخنده ی همیشگیش راازلای دندانهای جلوآمده ش بیرون دادوگفت:
« واسه چی بهم دروغ گفتی، نالوطی؟ »
« فکرنمی کنم چیزی رودروغ گفته باشم، علی گل؟ »
« نگفتی هیچوقت توهیچ قهوه خونه ای کارنکردی؟ »
« بازم میگم، توهیچ قهوه خونه ودکون دیگه، توتهرون کارنکرده. »
« انگاراماروگرفتی، آق رجب شکوفه ی ذغال!اون شاگردپیزی گشادم که دوسال آزگاراینجاکارکرده بود، بلدنبودصبح یه روزقهوه خونه رواینجوری مثل دسته گل کنه وتحویلم بده، اگه راست میگی، اینهمه نظم وترتیب وتمیزی قهوه خونه روازکجایاد گرفتی، نالوطی نارون زن؟ »
« به سیبیلت توهیچ قهوه خونه ای کارنکرده م، علی گل. »
« ما یه پالیلاج روزگاریم، پیش کولی ومعلق بازی؟پس این کاراروازکجایاد گرفتی؟»
« انگاریادت رفته یه سال آزگارشب وروزموتواین قهوه خونه گذروندم، مثلامنم آدمم، نگاکردم وهمه چیزرواززیردست شاگردقبلی وخودت کش رفته م وحفظ کردم، ازعلی گل چه پنهون، شاگردپیزی گشادقبلیت هرروزصبح یه نون پنیروچای صبحونه مهمونم میکردوتوآب وجاروونظافت وآب پاشی تووبیرون قهوه خونه کمکش میکردم وتموم این کارارویادگرفتم. »
« نگفتم، علی بلوری یه عمرقهوه چی، اگه اشتباه کنه، واسه لای جرزخوبه، کسی که این کارارونکرده باشه، هنوزازشیکم ننه ش درنیومده که روزاول کارش، اینهمه هنرازخودش به خرج بده. بگذریم، خیلی خوشمون اومد، به آدمای مثل رجب سیامیگن آدم! معنی حرفمومی فهمی؟ »
« خیلیم خوب می فهمم، به قهوه چیای مثل علی گلم میگن لوطی به تموم معنی...»
« خیلی خب، یادت باشه، من ازسبزی پاک کنی، اصلاخوشم نمیاد.
حالاکه همه چی رواززیردست من وشاگردپیزی گشادقبلیم کش رفتی، میباس، همه چی روحفظ وبلدباشی، سماوربزرگه روروبه راه کن و غلغلشو در آروتوسه تاقوری بزرگ گلسرخیم چای دم کن، توسرقلیونام تنباکو بریزوآماده شون کن. شاگردقصابه الان گوشت میاره، گوشت ونخودلوبیاو گوجه تواون پونزده تادیزی بریز، تواون منتقل مستطیله، به اندازه ی کافی ذغال بریزو آتیش شون بزن ودیزیارورو ذغالابچین. چای ونون وپنیرروحاضرکن که الان دولوکسایافتشون میشه، حرف بسه دیگه، ازت خیلی خوشمان اومد، میباس یکی ازدختراموبهت بدم وازدربه دری درت بیارم، داش رجب شکوفه ی ذغال، اگه قبولت کنه. فعلابچسب به کارات، بعد بیشترگپ میزنیم...»
علی بلوری، بااخمهای توهم، آماده ی سپردن قهوه خانه به رجب سیاه ورفتن می شد. رجب پرسشگرانه نگاهش که کرد، کنارمیزگوشه ی قهوخانه نشست وگفت:
« یه جفت چای تازه جوش بریزبیاراینجا، کنارمیزمی شینیم ومفصل گپ میزنیم، گوربابای همه شون، دیرترمیرم خونه. »
رجب که حالااستادکاری تمام عیارشده بودوتمام امورقهوه خانه ومشتری هارارو انگشتش می چرخاندومیرقصاند، یک جفت چای دبش قندپهلوریخت، روی میزگذاشت وروصندلی رودرروی علی بلوری نشست وگفت:
« تموم حواس وگوشم به شوماست اوستا. »
« یه سال واندیه توقهوه خونه کارمیکنی، عمداگذاشتم توخونه زندگی وبین زن دخترامم ول بگردی، واسه این که ازسلوک ورفتارت خوشم اومده، توتنها کسی هستی که میتونی بعدازمن، این قهوه خونه روبچرخونی واداره کنی. دوست دارم دست دختربزرگه موبدم دستت وبیشترباهم یکی بشیم. روزگار لاکردارپاک عوض شده، زن وبچه هاواسه پدروبزرگترادیگه تره م خوردنمی کنن، هرچی تفره تقلازدم افاقه نکرد، گفتن اگه یه باردیگه اسم این یه لاقباروبیاری، خودتم میندازیم بیرون ومیفرستیم لای دست بابات. خلاصه کلوم، تموم نقشه هام زرتش قمصوروبادهوا شد، داش رجب، شرمنده م. »
« حالامی گی چی کارکنیم،اوستا؟ توهنوزم پیرومرادوراهنمای منی، بازم راهنمائیم کن، من بایدیه کارپردرآمددست وپاکنم وسروسامون بگیرم، علی گل. »
« تنهاراه راضی کردن زن ودخترام، اینه که هرچی زودتریه خرپول تموم عیاربشی. این حاجی حیدروکه گاهی میاداینجا، باهاش آشنائی وباهم حسابی قاطی شدین ویه اطاق ازش کرایه کردی ، عینهوتو، نمیدونم ازکدوم گوری، یه روزیه لاقبااینجا یافتش شد، یکی دوسال تو قهوه خونه کارکرد، راهنمائیش کردم وراه دزدی روحسابی یادش دادم، یه خرقبراق خرید، فصل بنائی، شبامصالح ساختمون میدزدیدوکنارمصالح فروشیاخالی می کردوصبح پولشو می گرفت. فصل جووگندم درووخرمن کوبیم، شباوتو تاریکی، ازدهات ورامین،جوال جوال گندم میدزدیدوبار خرش میکردوتوبازارمی فروخت. الان پنجتاخونه مثل همین خونه ای که توش یه اطاق گرفتی وزندگی می کنی، داره،ناکس هیچ خدائی روهم بنده نیست، میتونه ده تامثل من وتوروبخره وآزادکنه. »
« یعنی میگی منم یه خربخرم ودزدی کنم، علی گل؟ »
« اگه این کارونکنی تاابدالآبادکلات پس معرکه ست، نون سواره ست وتوپیاده، خرپول که بشی، زن وخترای منم جلوت لنگ میندازن ومنت تومی کشن. یه قاطر قبراقم واسه ت دست وپاکرده م، ازهمین فرداشب شروع کن، توبااینهمه استعداد، ازدیگرون چی کمترداری، خوش دارم یه روزی خیلی بالاتر ازاین حاج حیدر زرپرتی جاکش ببینمت، داش رجب گل، همین فرداشب، قاطرتم دم درقهوه خونه واسه گشت اول حاضره...»
« نوکرسیبیلتم، بزن قدش علی آقای گل، ازهمین فرداشب کارمو شروع میکنم... »
|
|