به اتهّامِ هیچ
Tue 18 01 2022
امید همائی
خیلی وقت بود که جائی نمیرفت. کسی رو نمیدید. خودش رو حبس کرده بود. به همون کمک مختصر دولتی قناعت میکرد و با آن میساخت.
صبح ها حدود ساعت پنج و شش بیدار بود. کمی نون و استکانی چای. روز در برابرش بود. برای همه همینطور بود. یک روز دیگر. ولی روز برایِ همه یکسان نمیگذشت. بستگی داشت که از همان اوّل صبح چه جوری تصورش میکردی. و این تصوّر بود که روز را تصویر میکرد. روز را میساخت. همۀ حرکتها و نقشه ها از این تصوّر و این تصویر شکل میگرفت.
از پنجره به بیرون نگاه میکرد. سپیدارهای حیاط رو میدید. چه بلند و دیدنی بودند. فصل به فصل عوض میشدند. اوّل صبح. سر ظهر. دم دمهای غروب. روزهای آفتابی. روزهای روشنی و بارش نور. و روزهای ابری. سیاه. یا خاکستری. تمام زندگی از نبودن آفتاب سیاه میشد. در انبوه فشرده و خاکستریِ ابر روزنه ای نبود که آبی آسمان از آن به چشم بیاید.
همینکه میرفت رویِ صندلی جلوی آینه مینشست یکی دیگه هم میومد روبروش رویِ صندلی مشابهی مینشست. شروع میکردند به صحبت.
-باز هم که موندی خونه.
-جائی برایی رفتن نیست.
-آیا تو هستی؟ چه جوری میفهمی که هستی؟ یکی میگه : فکر میکنم پس هستم. یکی مینویسه تا گواهی کنه که هست. یکی دیگه فیلم میسازه. یکی دیگه شعر میگه. یکی میره کوهنوردی. فتح قلّه ها. یکی سفر میکنه تا جاهای دیگه رو کشف کنه. یکی میچسبه به مسائل ریاضی. یکی به فیزیک و شیمی. آدمها سعی میکنن یه جوری باور کنن یا نشون بدن که هستن. تو چی؟
-من محکومم پس هستم.
-محکوم به چی؟ به چه اتّهامی؟
-به اتّهام هیچ. هیچ نگفتن. هیچ نخواستن. هیچ کاری نکردن.
-اینها که نشد اتّهام. کی تو رو محکوم کرده؟ خودت؟ خودت خودت رو محکوم کردی. خوب حالا چرا هیچّی نگفتی؟
-گفتنی که شنیده نشه، گفتنی که باور نشه، گفتنی که فهمیده نشه چی رو عوض میکنه؟
-گاهی وقتها بعله. گاهی وقتها هم نه. باید مخاطب رو شناخت. باید روشن گفت. باید کلام رو تکّه تکّه رو هم گذاشت و ساخت.
-کار همه نیست. کار من نبود. شنیدن و فهمیدن هم کار همه نیست. اینهمه چیزهایِ خوب گفته شده، سفارشها و پند اندرزها از هزارهاسال پیش تا امروز. کسی بکار بسته؟ بخصوص از میان گردن کلفتها و صاحبان قدرت. حرفِ خوب زیاده گوش شنوا کم.
-چرا هیچّی نخواستی؟
-خواستن؟ خواستن وقتیه که احساس نداری میکنی. اگر احساس کنی که داری دیگه نمیخوای. یا اگه میخوای برایِ اونه که به اونچه که داری قانع نیستی. این از خواستن برای مادّیات. بعضی وقتها هم بدنبال مادّیات نیستی. میخواهی با هوشتر باشی. خوشروترباشی. بهتر فکر کنی. بهتر بفهمی. برای اینهم تلاش میکنی امّا از حدّی که طبیعت به تو داده و مستعدت کرده نمیتونی پیشتر بری. یه وقتها هم برایِ اونچه که میخوای باید یه عدّه رو محروم کنی از اونچه که دارن پس همون بهتر که نخوای.
-و خیلی کارها رو هم نکردی.
-برایِ کردن یک کار باید دلیل و انگیزه داشت. برایِ چه اینکار رو میکنی؟ برای کی اینکار رو میکنی؟چه جوری اینکار رو میکنی؟ راهت غلطه یا درست؟ نتیجۀ اینکار چیه؟ ثمری داره؟ فقط برای خودت؟ یا برای دیگرون هم فایده داره؟ بله زندگی هم نکردم. فقط تماشاگر بودم. شاهد و ناظر.
-با این سئوالها دست و پایِ خودت رو می بندی. اینها سئوالهای دست و پاگیر و فلج کننده ای هستند.
-سه تا حرف الفبا همیشه دست و پای منو بسته، سه تا "ت": ترس ، تردید، تنبلی.
بعد بلند میشد میرفت گوشۀ دیگر اتاق. از دست اونی که تو آیینه بود خودشو خلاص میکرد. تصویرهای دوران کودکی در ذهنش جان میگرفتند. آن روز که تویِ حوض آب افتاده بود و کلفتِ خانه نحاتش داده بود. اوّلین دوچرخه ای که برایش خریده بودند. یک دوچرخۀ هندی با فرمانی که جایِ دستش پوشش پلاستیکی قرمز رنگی داشت و او از سر کنجکاوی آن را سوراخ کرده بود. تابستانها.رفتن به ده پیشِ پدر بزرگ. خانۀ بزرگی بود با جوی آبی روان. آب خنکِ تازگی بخشی که با آن دست و روی میشست. آب تازه و زلال بود. و آب سالها بعد دیگرگون شد. دیگر چندان زلال نبود و بطریهای پلاستیک را با خود می آورد. و حال شاید آن جویِ آب اصلاً خشکیده باشد. اولّین روزی را که به مدرسه رفته بود به یاد میاورد. معلّم سال اوّل. که چند سالِ بعد مرده بود. و سالها که در پی هم در کلاسها گذشته بودند. شش سالِ ابتدائی. و بعد سالهایِ دبیرستان. هیجان کنکور. دانشگاه و بعد و بعد. تا امروز. اسامی به خاطرش می آمدند. فرزاد. محسن. رضا. علی. سعید. همه و همه. آن همه ای که دیگراز آنان بی خبر بود. آن همه ای که نیمکت هارا پر کرده بودند. و زنگ تفریح غلغله هایشان حیاط مدرسه را پر میکرد.
صدایِ زنگ در بلند شد. جاوید بود. از صدایِ زنگ میفهمید کیست. جاوید می نوشت. گاه گاه نوشته هایش منتشر میشد.
در را باز کرد. جاوید را که داخل شده بود به اتاق برد و خودش رفت آشپز خونه آبِ گرم گذاشت. به اتاق بر گشت.
-چیزِ جدیدی ننوشتی؟
-دارم مینویسم.
-چی؟
-داستانِ مردی که بخشی از قدرتِ گفتار رو از دست داده. حرف میزنه بدونِ اینکه بفهمه چی میگه. تویِ مغزش ارتباط بین بوکا ، قسمت مسئولِ گفتن و وِرنیک قسمت مسئولِ فهمیدن قطع شده.
-بین چی و چی؟ مهم نیست ولش کن. برایِ نوشتن به گفتن احتیاج نداریم. به چی از همه بیشتر احتیاج داریم؟
-باید بتونی از نوشتن لذّت ببری. و پی گیر و مرتّب بنویسی. اگه بشه هر روز سر یه ساعتِ معیّن. دو سه ساعت دستِ کم بنویسی.
-از چی باید نوشت؟
-موضوع فراوونه. انتخاب با تو هست. یا تجربه های خودت یا تجربه هایِ دیگرون. حوادث روز هم می تونند دستمایه باشند. با پرداختی که تو ازشون میسازی. برای بعضی هنرمندها هدف، کمک به انسان در تحمّلِ این زندگیست. زندگی که از نگاهی جز بدبختی و سختی نیست. و از نگاهی دیگر شادی و امید اگر کوشا باشی. پس باید چیزی نوشت که مارا تسکین دهد. در تحمّلِ درد و سختی یاری کند. کاری کند که شرائطِ سخت را راحت تر تعبیر کنیم تا بتونیم اون رو بپذیریم. مثلاً نویسنده ای یا فیلسوفی هست که مینویسه خدا بزرگوارتر از اونیه که بندۀ گناهکارِ خودش را تنبیه کنه. این حرف ما رو از ترسِ عذاب آخرت آزاد میکنه. همون میگه ما نمیدونیم چه نیروئی مارو به کار هایِ خوب یا بد وا میداره. اینجوری بار مسئولیّت از رویِ ما ور داشته میشه. این حرفها معلوم نیست درست یا حقیقت باشه ولی باورش کلّی زندگی رو راحت تر میکنه. فکر میکنم اسم این فرد اسپینوزا یا چیزی شبیه این باشه.
یا وقتی حافظ میگوید:
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گردد جهان بر مردمان سخت کوش
شاید حقیقتی در این حرف نباشد ولی این به ما کمک میکند تا چیزهارا آسان تر بگیریم. یا وقتی میگوید:
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
واقعیّت کار جهان را هیچکس نمیداند و معلوم نیست حرفِ حافظ بر واقعیّت منطبق باشد ولی مارا در پذیرش یا حالا بگوئیم فهمِ آشفتگی جهان و آن چه که ناگهانی برایِ ما پیش می آید کمک میکند.
فرض کن چند سال رویِ هدف و برنامه ای زحمت کشیدی و یکهو همۀ نتایجِ این چند سال به باد میره و میشه بادِ هوا. همین یک جمله شاید تورو نجات بده : "جهان و کار جهان همه هیچ بر هیچ است." بعدش میتونی بخندی و دوباره از جا بلند شی.
-مشکلِ آدم چیه؟
-چیزهای مختلف. ولی یکی از بزرگترین اونها ترسه. ترس از فردایِ ناشناخته. ترس از مرگ. از بیماری. از فقر. از بیکاری. از گرسنگی. از سیل یا زمین لرزه. ترس از جنگ و ویرانی. امروز ترسهایِ جدیدی هم اومده که قبلاً نبود. ترس از دسترسی به حساب بانکی آدمها از طریقِ اینترنت. ترس از لو رفتن حرفِ رمز حسابهای اینترنتی.
-راهِ حل چیه؟
-شاید راهِ حل این باشه که همۀ اینها رو جزءِ زندگی بشماریم و بپذیریم که هستند و ممکنند. مگه همۀ اینها در تمامِ دورانِ زندگی بشر باهاش نبودند. امروزه میگن این ترسها تویِ بخشی از مغزِ که بهش میگن آمیگدالا جا داره یا ساخته میشه. شاید اگر این قسمت از کار بیفته آدم دیگه نترسه و از این جهت آروم تر زندگی کنه. ترس آدم رو فلج میکنه. نمیذاره برای پیشگیری از بروز اون چیزهائی که ازش میترسه درست فکر کنه. چاره ای پیدا کنه.
-ولی ترس یک جور محافظ هم هست. نمیذاره بی گدار به آب بزنی.
-اینم هست.
رفت چائی گذاشت. اومد نشست. دوباره بلند شد رفت چائی رو آورد. خیلی سرد نشده بود. یک استکان برایِ خودش و یکی برایِ جاوید. استکانِ دوم و سوم هم از پی. لحظاتی در سکوت گذشت. جاوید گفت:
-خیلی حرف زدم. بلند شم برم.
تا دمِ در بدرقه اش کرد. به داخلِ خانه برگشت. به مقابل آینه رسید. آدمی که همیشه در آینه بود باز هم ظاهر شد و گفت:
-حالا میخوای نویسنده بشی؟
-چرا نه. خودش جوری حرف زدنه. از لاک خود بیرون اومدن. اگه منتشر بشه. شاید از اتهّام هیچ کاری نکردن تبرئه بشم.
از دریافت نظرات شما خرسند خواهم شد.
homaeeomid@yahoo.fr
|
|