عصر نو
www.asre-nou.net

آنتوان چخوف

یک درس بیرحمانه

ترجمه علی اصغر راشدان
Fri 10 12 2021

Anton-Chekhov.jpg
از معلم تازه سرخانه بچه هام خواستم بیایداطاق کارم که تسویه حساب کنیم.
گفتم « بشین، یولیا واسیلیفنا تا تسویه حساب کنیم. حتم اپول نیاز داری، اما ترجیح میدهی شخصا درخواست کنی...ما با ماهی سی روبل توافق کردیم...»
« چهل روبل...»
« نه، سی تا...من تو دفترم نوشته م...من همیشه به معلم های سرخانه سی روبل داده م...حالا، دو ماه اینجا زندگی کردی...»
« دو ماه و پنج روز...»
« دقیقا دو ماه...تو دفترم اینطور نوشته م...حقوقت میشود شصت روبل...نه روز یکشنبه داریم. یکشنبه ها به کولیا درس ندادی و رفتی راهپیمائی...و سه روز جمعه...»
صورت یولیا واسیلیفنا گل انداخت و آستینش را برچید، اما هیچ چیزی نگفت!
« سه روز جمعه...در نتیجه دوازده روبل کسر میشود...کولیا چهار روز مریض بود و تدریسی در کارنبود...سه روز تمام دندان درد داشتی و خانمم اجازه داد بعد از ظهرها از تدریس صرفنظر کنی...دوازده و هفت، میشود نوزده، کسر میشود. میماند...هوم...چهل و یک روبل. درست است ؟»
چشم چپ یولیا واسیلیفنا قرمز و پراشک شد. چانه ش شروع به لرزیدن کرد . عصبی سرفه کرد، منفجر میشد، اما یک کلام نگفت!
« اول سال نو یک فنجان و نعلبکی شکستی، میشود دو روبل...فنجان بیشتر میارزد، از عتیقه های خانوادگیست...از نظر من، بالاخره خیلی فاجعه نیست. کولیا، در اثر سهل انگاری شما از درخت بالا رفت و ژاکتش پاره شد...ده تا کسر میشود...در اثر بی توجهی شما دختر خدمتکار هم کفشهای واریا را دزدیده. باید مراقب همه اینها می بودی. به خاطر همین هاحقوق میگیری. ایضا پنج تا کسر میشود...دهم ژانویه شخصا از من ده روبل قرض کردی...»
یولیا واسیلیفن اپچپچه کرد « من هیچوقت پول قرض نکرده م .»
« اما من تو دفترم نوشته م .»
«پس...خیلی خب .»
« بیست و هفت منهای چهل و یک، میماند چهارده...»
از این لیست طولانی هر دو چشمش پراشک شد...از بینی قشنگ دختربیچاره عرق چکه کرد! باصدائی لرزان گفت :
« من فقط یک بار چیزی قرض کرده م، فقط از خانومتان سه روبل قرض کرده م...نه بیشتر .»
« بله؟ عجب! من تو دفترم ننوشتمش. از چهارده روبلت کسر میشود، میماند یازده روبل...پولت اینجاست دوست عزیز: سه،سه،سه و یک،یک...ورش دار! »
یازده روبل بهش دادم...برداشت و با انگشتهای لرزان توکیفش گذاشت
و پچپچه کرد «مرسی .»
از جاپریدم و در اطاق قدم زدم. خشمم را کنترل کردم. پرسیدم :
«مرسی؟ب رای چه ؟»
« به خاطرپول .»
«لعنت بر شیطان، من فریبت داده م. غارتت کرده م! پولت رادزدیده‌م! مرسی؟ به حاطرچه؟»
« جاهای دیگر هیچ چیز نمیدادند .»
« هیچ چیز نمیدادند؟ خشمگین نمیشدی! من با تو شوخی کرده م. درس وحشتناکی بهت داده م...تمام هشتاد روبل را بهت داده م ! آن جا، تو پاکت است، برات آماده است. مگر میشود یک آدم اینقدر ترسو باشد؟ چرا اعتراض نمی کنی؟ چرا ساکت میمانی؟ در این زمانه باید موهای آدم دندان باشد! آدم میتواند این‌همه بی عرضه باشد؟ »
زیبا خندید، در صورتش خواندم: آدم میتواند!
به خاطر درس وحشتناکی که بهش دادم، ازش معذرت خواستم. شگفت‌زده، تمام هشتاد روبل را برداشت؛ به شکلی خجالتی به فکر فرورفت و خارج شد...رفتنش را نگاه کردم و با خود فکر کردم: در این زمانه چه ساده میتوان قدرتمند بود!....»