شیرهکش خانه
Thu 2 12 2021
علی اصغر راشدان
ابول ورضاهفت خط جوانکهای همقدوهمقطاربودند. پاتق شان قهوه خانه ی کنارتیمچه ی حاج حجت واول بازاربود. باهم دله دزدی وقمارمیکردند. شبهاتوتاریکی، توخرابه هاوخندقهای پائین شهروچهارشنبه بازار، بانیش گلیک وقلمتراش، آدم لخت میکردندوتوتاریکی کوچه باغهاگم وگورمی شدند.
آن شب هرچه داشتندتوداوقمارباختند، کفگیرشان به ته دیگ خوردوپاک آس وپاس شدند.
آخرهای شب، دخل پروپیمان وموقع خالی کردن وبستن تجارت خانه ورفتن حاج حجت بود. رضاهفت خط رفتن آخرشب حاجی رابا برنامه ریزی دقیق، ازگوشه ی تیمچه وازنزدیک، زیرنظرگرفت. رضامدتهاپادوئی فروشگاه حاجی راکرده بود، می دانست حاجی پرستات داردوقبل ازرفتن، میرودمستراح اختصاصی ته انباری پشت دکان که توراه خانه، شاش خفتش رانگیردو دستپاچه نشود، خودش راخیس نکندو مجبورنشوددوباره وضوبگیرد. دستپاچه بودوفشارشاش، ازیادش بردکه دردخل راقفل کند.
حاجی افتابه به دست، توانباری که غیب شد، رضاپابرهنه وعینهوموش، بی کوچکترین صدا، ازلای درنیمه بازداخل شدوبرق آسا، تمام محتویات دخل راتوجیب های دوطرف کتش چپاندوتوتاریکی تیمچه گم شد.
خودرابه ابول رساندوکنارگوشش پچپچه کرد:
« حرف اصلانباشه، بیا، نصف پولاروبچپون توجیبت، اگه یکیمون گیرافتاد، لااقل نصفشوداشته باشیم. تاسرخری یافتش نشده، بزن به چاک که رفتیم...»
باجیبهای پر، رفتندکافه ومیخانه ی کنارفلکه ی خیام، یک میزدر گوشه ی تاریک دنجی انتخاب کردند، رضایک اسکناس پشت قرمزکف دست گارسون گذاشت وگفت:
« خوب حواستوجمع کن و شیشدونگ درخدمت یه جفت آقای مشدباشد، هر کدوم یه جفت دنبلان کباب شده ی سفارشی رومنقل ذغال، میخوریم. بعدماست وخیار، پسته ی فرداعلای دامغون، بادوم زمینی، عرق ۵۵وکنیاک میکده سفارشی، مثل یه آقا، بچین رومیزکه خیلی گشنه وتشنه ایم...»
تانیمه های شب خوردندونوشیدندوقهقهه زدند.
مست وپاتیل که شدند، راه پاچراغ زن ملاحاجی رازیرقدم گرفتند. تلوتلومی خوردند، به هم تنه میزدند، سرشان گیج میرفت، سنگ فرش کوچه های خلوت وتاریک شب شهررازیرپاداشتندوپرسه میزدند. ابول غزل کوچه باغی میخواندوپیش میرفتند.
پشت درپاچراغ زن ملاحاجی رسیدند، رضاهفت خط رودرچوبی موریانه خورده مشت کوبید، زن ملاحاجی بااخمهای توهم وصدای مثل زهرمار، ازپشت دردادزد:
« چی مرگتونه تواین بوق سگ! کدوم سرخری محله رواینجورروسرش گرفته؟ پاچراغ خیلی وقته تعطیله، گورتونوگم کنین، برین دنبال کارتون تاآژان خبرنکرده م! »
رضاهفت خط سرش راکنارشکاف درگذاشت وپچپچه کرد:
« مائیم، آقارضاوابول آقا، به اندازه کفن ودفن وگوروکفن ودنیاوآخرتت پول توجیبامون داریم. به قاعده ی کاسبی تموم روزت اسکن تودامنت میریزیم، توکه آقارضاروخوب می شناسی، پول که داشته باشه، سرش ازخودش نیست، ته وبالاتوتوپول غرق میکنه، درووازکن، زراضافیم نزن دیگه...»
زن ملاحاجی چفت درراکشیدوبازکردوگفت:
« توئی آقارضاگل؟ واسه چی اول نداندادی؟ فکرکردم پاپتیای آخرشبن. قدم رنجه بفرما، خودودوستت آقاابول قدمتون روچشم. »
داخل که شدندوچندقدم رفتند، وسط دالون دراز، رضاهفت خط یک مشت اسکناس مچاله شده تومشت زن ملاحاجی گذاشت، سرش راکناگوشش برد وپچپچه کرد:
رفیقم آقاابول هوس کرده بعدازکشیدن یه فصل مفصل شیره ی فرداعلا، باشیره چاق کن خوشگل جوونتم شب خوابی داشته باشه. تادلت بخواد، پول داریم امشب، پتیاره. »
« انگارصدنفربهم گفتن امشب آقارضاباخودش مهمون میاره، خیلی وقته نق نق می کنه که بره، باهزارشیوه نگاهش داشتم، تاتابیدن خورشیدتواطاق، باتوو مهمونت، ابول آقابغل بغل میکنه، مردمیخوادنفس وپیزیشوداشته باشه، ازپس ده نفرورمیاد، ورپریده. فعلابریم تو، شیره ی ناب دارم واسه تون، بکشین تابعد. تایادم نرفته، عرق وماست وخیاروبساطم واسه تون آماده کنم؟ »
« لازم نکرده، به قاعده ی ده شب خوردیم وبالاانداختیم، فقط لعبتتوواسه مون بسازش، اگه مایه تیله ی حسابی میخوای، امشب واسه این رفیقم ابول آقاسنگ تموم بگذار، عفریته خانوم...»
*
انفلاب شد...ابول سوراخ دعاراپیداوخودراازدیگران جداکرد، راه ورسم وشیوه خاص خودراپیش گرفت وپیش رفت...
ربع قرن واندی که گذشت، حاج حجت مردوحاج ابول تیمچه وتجارتخانه ونصف دهنه ی بازارراخرید. حالادیگرکشتی مال التجاره ش درراه رفت وبرگشت چین وماچین بود.
زن ملاحاجی پاچراغ دارمرد، حاج ابول شیره کش خانه راخریدوشیره چاق کن راهمه کاره کردوشیره کش خانه رادستش سپرد.
حاج ابول دیگرهیچ خدائی رابنده نبودوبه هیچکس محل نمی گذاشت. منت سر رضاهفت خط گذاشته وکرده بودش پادوی کارهای پیش پاافتاده وامور جزئی خود.
درگوشه ی شیره کش خانه، اطاقکی به رضاهفت خط داده بودکه زندگی ونظافت کندوامربرمشتریهاباشد. به تنهاکسی که هنوزبایادوخاطرات شب خوابیهای شیرین گذشته، گرم می گرفت، پاچراغ دارجدیدودست نشانده ی خودش بود. شب خوابش چلچلی شده بود، اما هنوزآب ورنگی داشت وبه خیلی ازجوانهافخرمی فروخت، حاج ابول هرازگاه دستورمیدادپاچراغ راقرق کنندواحدالناسی راراه ندهند. بعدازنصفه های شب ودرخفای کامل ودوراز چشم زن وبچه های خود، ازتاریکی استفاده میکرد، داخل شیره کش خانه می شد. تاخروسخوان شیره ی عمل آورده ی ناب میکشیدوباشب خوابش عشق بازی میکرد. حول وحوش طلوع وقبل اززدن خورشید، میرفت مسجدمحل، نمازصبح میخواند، عبادت وذکرمیکرد. به خانه برمی گشت، به زنش می گفت:
« شب قدرعزیزی بود، تاصبح عبادت کردم وقدرنعمتای بیکرانش روبجاآوردم، برای توهم وردخوندم ودعاکردم...»
*
رضاهفت خط درراپشت سرآخرین مشتری بست وچفت راانداخت. دالون واطاق سالن مانندرانظافت وتمیزکرد. خسته وازنفس افتادباشیره چاق کن وهمه کاره ی شیره کش خانه ی حاج ابول، خلوت کردندکه سهم آخر شان رابکشند، کله داغ کنندوتادمدمهای صبح، ازهردری گپ بزنندوبرنامه ریزی کنند. کله ی جفت شان خوب داغ که شد، شبخواب حاج ابول گفت:
« دیشب درباره رفاقتتون باحاج ابول پرسیدم ، خوابمون بردونگفتی چی شدکه دوستت شداین حاج ابول وتوهمون آقائی که بودی، موندی وهنوزم نون سواره وتو پیاده ای؟ امشب اصلاخواب به چشمام نمیاد، قضیه روواسه م تعریف کن، اگه مفصل وکامل تعریف نکنی، تورختخوابم رات نمیدم، حواست باشه. »
رضاهفت خط بعدازکشیدن آخرین بست پروپیمان، یک جفت چای پررنگ ریخت وسیگارش راآتش زد، چای سیاه راپرصداهورت کشید، پکهای پرنفس به سیگارزدوآه کشیدوباحسرت گفت:
« چن دفه باآتیش سیگار، پشت این دست بی نمک روسوزونده م. هیچ خدائی به اندازه ی من به این حاج ابول خوبی وخدمت نکرده، به کمرش بزنه، هرچی ثروتش بیشترمیشه، چس خورتر میشه، بی پدرو مادر. می بینه جلوی چشمش ازگشنگی نفله میشم، یه قطره آب ازکونه ی مشتش نمی چکه. دستم بخوابه، تلافی تموم مادرفحبگیهاشوسرش درمیارم، اگه بتونم، بلائی سرش میارم که سگابه حالش گریه کنن...»
« بازچارتابست کشیدی ورفتی رومنبرموعظه؟ ایناروکه هرشب چس ناله میزنی، قرارشدبگی چیجوری ابول دله دزدمثل خودت، شداین حاج ابول. »
« این قصه سری دارازداره، میترسم سرتودردبیاره. »
« عین خیالت نباشه، این زهرماری روامشب زیادکشیدیم، پاک خواب ازسرم پرونده، بروسراغ اصل قضیه، شب درازه وکله ی جفتمون داغه وتاخروسخون ازخواب خبری نیست، بنال بینم، اماازخط خارج نشو. »
« خیلی ساده، بعدازانقلاب، ابول اون روزوحاج ابول امروز، خطشوازمن جدا کرد. پیشونیشوباسنگ ومهرداغ، داغ وسیاکرد. یه شبه شدسینه چاک آل علی، توخونه وتومحل وروبه روخونه ش، هیات عزاداری ودهه ی عاشوراوسینه وزنجیرزنی وروضه خونی راه انداخت. خاک وگل روسرش ریخت ومالیدوگریه کرد. سهمیه گرفت، دیگ ودیگبرگ وپلوخورشت پخت وبه خورداهالی هیات واهل محل داد. کاروان حج ومکه وکربلاراه انداخت وسرپرست چندکاروان شد، باهمه جاوهمه کس ودستگاههابندو بست برقرارکرد، راه صدساله روبیست ساله رفت، بارشو بست، همه چی وهمه جاروچپوکردوشدحاج ابول امروزی که می بینی...»
« میدونی واسه چی اصرارداشتم ایناروواسه م تعریف کنی وهمه چی روبدونم ؟ »
« مونده م که واسه چی اینهمه سال نمیخواستی ایناروبدونی وچن وقتیه سرموبردی واصرارداری واسه ت تعریف کنم، علتشوخودت بگو. »
« بعدازاینهمه سال بامن خوابیدن وبهترین عشقاروکردن، چن وقتیه افتاده به جونم که یه پری واسه ش پیداکنم تاتجدیدفراش کنه، میگه خوابنماشده وباید حتمااین کاروبکنه تاصاحب یه پسرمیراث خوربشه، تاکیدم کرده که قضیه بایدفقط بین من وخودش بمونه،به گوش بنی بشری برسه، دمارازروزگارم درمیاره، ازمن شبخوابش میخوادواسه ش یه پری پیداکنم، حرومزاده. »
« واسه چی ایناروبه من میگی؟ »
« میخوام باکمک تو، بلائی سرش بیاریم که داستانشوتوکتابابنویسن. پیزی
شوداری؟ یاتوم مثل حاجی، رفیق دله دزدیای قدیمت، به روغن سوزی افتادی و دیگه اون رضاهفت خط معروف نیستی؟ »
« اتفاقاباخودمم یه چن وقتیه یه همچین پچپچه هائی میکنه، تاکیدم کرده اگه جائی لب ترکنم، بادگنک پرتم میکنه بیرون. ثروت بادآورده انگاریه کم مچلش کرده، تازگیاپرت وپلازیادمیگه، بعضیام زیرلبی به ریش وحرفاش پوزخند میزنن. »
« منم توخلوت ورختخواب، خوب رفته م تونخ رفتاراوحرفاوکاراش، حالاکه آردا شوبیخته والکاشوآویخته وتورختخواب موش ازفلانش بلغورمیکشه، هوس تجدیدفراش، اونم بایه پری کرده، رفته تواین فکرکه تاکاملاازمردی نیفتاده، یه وارث نرواسه اونهمه دارائیش پس بندازه، اونم ازشکم یه پری! قرمساق پاک به کله ش زده انگار. »
« میگم آ، حالاکه جفتمون رویه عمرنقره داغ کرده ونم پس نداده، بیایه جورائی، نقره داغش کنیم وپدردیوثشوبگذاریم کف دستش. »
« من قبلایه مقدارکاراشوکرده م، منتهی تنهائی نمیشه، واسه همین قضیه روباتودرمیون گذاشتم. »
« من که عقلم به جائی نمیرسه، حاضرم هرکاری بکنم که حسابشو بگذارم کف دستش، بعدشم یه مقدارازاون ثروت بی حسابی که باهزاردودوزه وحقه بازی وکلاورداری جمع کرده وچس نمیده که گشنه ش نشه، که حق مام هست، باهرکلک وشگردی، ازچنگش دربیاریم. ازقدیم گفتن شیطون درمقابل مکرزناعاجزه، برنامه ریزی هاش باتو، عملیاتی کردناش بامن. توفقط بهم بگوچیکارکنم. »
« بایدحسابی نقره داغش کنیم وکلی ثروتشوازچنگش درآریم، بعدکه جفتمون رو پرت میکنه بیرون، ازثروتش بارخودمون روبسته باشیم ودیگه بهش احتاجی نداشته باشیم وولش کنیم بره گورباباش. »
« من ده بیست ساله توفکرپیاده کردن همین برنامه م، منتهی نه زورشودارم ونه کله ی برنامه ریزیشو. »
« گفتم که، من قبلاخیلی کاراشوکرده م، حالابه کمک تواحتیاج دارم. اون یاروپسرخوشگله ی بیست وسه چارساله ی دوجنسی ایواخواهر، رفیقت کجاست؟ همون بچه خوشگل ترکه ای بالابلندسفیدبرفی صورت گل انداخته ی ابروکمونی که همیشه نازوعشوه میومدودایم می خندید؟ بی پدرچشم خیلی ازدختراروازحسودی به خوشگلیش کورکرده بود. گاهی میاوردیش، چنتانگاری واسه ش چاق میکردم، بامنم میلاسید، می گفتی همیشه ی خداتوقهوه خونه پلاسه ودنبال مشتری می گرده، مدتیه نیاوریده وپیداش نیست. میتونی پیداش کنی وبیاریش پیشم؟ اگه خاطرجمع باشه، میکنیمش ستون اصلی برنامه مون؟ »
« عینهوموم تومشتمه، هنوزم همیشه توقهوه خونه وله، فرداآخرای شب میارمش، بهش میگم شبم اینجابمونه. »
« حتمافرداشب بیارش. مشتریاکه رفتن، سه تائی می شینیم وبرنامه میریزیم، بحث میکنیم وروچندوچون بالاکشیدن ثروت بادآورده ی حاج ابول به کمرش زده برنامه ریزی وپیاده میکنیم. »
« مارگزیده ازریسمون سیا- سفیدمی ترسه، توزندگیم، ازخیلیانارودیده م، ازطرف دوستاگزیده شده وکارکشته شده م، تاکل برنامه توواسه م شرح ندی وحلاجی نکنی، نمیارمش ودست ازپاخطانمی کنم. اگه اشتباهی پیش بیادوبرنامه عملی نشه وحاج ابول پرتم کن بیرون، آخرعمری بایدتوکوره پزخونه هاسقط شم. اول ریزبرنامه هاتوواسه م بریزروسفره وحلاجی کن، دیدم صددرصدعملیه، پاپیش میگذارم، وگرنه، خودموازاین یه لقمه نون خوردن نمیدازم. »
« زدی زیرش؟ ترسوی بزدل؟ من برخلاف حاج ابول، باکسی که یاعلی گفتم، دیگه یاعمرنمیگم، بعداینهمه سال، هنوزمنونشناخته باشی، واسه لای جرزخوبی، رضاهفت خط. »
تابرنامه توشرح ندی وکاملاخاطرجمع نشم که صددرصدپیاده وعملی میشه، پسرخوشگله رونمیارم. »
« انگارتوم مثل حاج ابول خنگ شدی، گلوم خشک شد، یه جفت چای تازه جوش یه رنگ سیاه بریز، بعدم یه سیگارواسه من، یکیم ازسیگارام واسه خودت آتیش بزن،سیگارمی کشیم وهمه چی روواسه ت میگم. »
« خیلی خب، چای سیای مخصوص تریاکیارونوشیدیم، اینم سیگارآتیش زده ی کاهدودی، حالابکش وبنال، شیشدونگ گوشام باتوست. »
« این روزاحاجی عینهومموم تومشت منه، خودش گفته درمقابل پیداکردن یه پری، اگه لازم باشه، تموم پول وثروتمو به پاش میریزم وخرجش میکنم. رواین حساب، هرچی بگم، همونه وچندوچون نمیاره، خودش گفته وبهم قولشوداده. »
« ایناکه مقدمه ست، حالابگوبرنامه ی عملیت چیه؟ »
« پسرخوشگله رومیاریش، می سپاریمش زیردست یکی ازبهترین آرایش گرای شهروبهترین لباسای عروسی زنانه روواسه ش می خریم، بعدازهفت قلم آرایش، لباسای عروسی زنانه روتنش میکنیم ومیفرستیمش توحجله ی عروسی حاج ابول.»
« شب زفاف وتوحجله، حاجی اونهمه بساط یاروروکه ببینه، نمی پرسه این چیجورپریه؟»
« نمیگذاریم کاربه اونجاهابکشه، قضیه روخیلی ساده گرفتی، این چارچوب برنامه ست. »
« چیجوری نمیگذاری حاج ابول بفهمه وچی شکلی ازاون چس خورپول وثروت میکشی بیرون؟ »
« گفتم که، حاجی پاک خل شده، آدم عاقل که دنبال تجدیدفراش بایه پری نمی افته. ازهمین مچلیش استفاده میکنیم وکلی ازثروتشوبالامی کشیم. »
« باچی شگردی برنامه توعملی میکنی وپول وثروتشوبالامی کشی؟ »
« تاالان باهمین شگردا، ده میلیون ازش گرفته م وگذاشته م توصندوقچه م . حالاچن میلیونم بابت طلاوجواهرات والماس وخرج آرایش پسرخوشگله ولباس عروس وریخت وپاشای میلیونی مراسم وجشن ومهمونی بازیا، ازش بیرون میکشیم. »
« خیلی خب، گیرماسه نفرچی میاد؟کی میتونه این پولاروازاون چس خوربگیره؟ »
« بهت گفتم که، حاجی پاک خنگ وخرشده، قول دادن تموم ایناوهرپول دیگه ای روقبلاازش گرفته م. »
« گیرم تموم این برنامه هات موبه موعملی بشه، پسرخوشگله ی آسمون جل روکه توهفت آسمون یه ستاره نداره، توکدوم خونه وحجله میبری؟ عقل کل؟ »
« دندون روجیگربگذاری، به اصل قضیه که همینجاست، میرسیم. »
« چیجوری میرسیم؟ »
« حاج ابول روقانع کردم که عروس پری، بهترین خونه رومی خواد،باهزازحقه و ترفند، کشوندمش توخیابون گلسنگ نیاورون ویه خونه ی قصرمانندروبه عنوان مهریه وپیکش شب اول وحجله ی عروس خریدیم. خودم تموم کاراشوکرده ام، فقط میخواستم یه بچه خوشگل پیداولباس عروس روتنش کنم که دلم خنک بشه، روهمین حسابم توروقاطی قضیه کردم که بچه خوشگله روتورکنی وبیاریش تابکشیمش زیرلباس عروس. »
«شب حجله وبساط بچه خوشگله روچیکارش میکنی، ارقه ی روزگار؟ »
« کله موبردی، ازبس چندوچون آوردی، خسته شدم دیگه، بگذارخلاصه ی کلوم روبگم وبکپیم، خروساصداشون دراومددیگه.
« کله ی منم نمی کشه، فردابازهزارتادربه دری دیگه جلوپام میگذاره، جاکش.»
« عروس رومیندازیم توحجله، حاج ابول واردحجله که میشه، زنش چوب به دست، ازپشت پرده بیرون می پره وبه جونش می افته، حالانکوب، کی بکوب. عروسم که پریه، بادیدن زن حاجی وآدمای غریبه، غیبش میزنه...»
« تواین هول ولا، زن حاجی ازکجاکشیده میشه پشت پرده ی حجله؟ »
« این یکیشم ازوظایف رضاهفت خطه، مدتاست کارای خونه وحاجیه خانوم رومیکنی، باهاش آشنائی داری وخودمونی هستی، جریان عروسی حاجی روتو گوشش پچپچه میکنی، مخفیانه ویواشکی، می کشونیش توحجله وپشت پرده قایمش میکنی ومیزنی به چاک. »
« اول بیخودنگفتم زن که یکیشم توباشی، شیطون رودرس میده. حالاکمک کنم که برنامه هات کاملاعملی بشه، که فکرکنم صددرصدعملیم میشه، کلاورداریا روچی شکلی تقسیم میکنی؟ »
« خونه ی خریده شده ی خیابون گلسنگ نیاورون، سندش به اسم اصلی من که حاج ابول نمیدونه، صادرشده. »
« پس ماول معطلیم وحمال مجانی، خیال کردی همینجوری مفتکی روانگشت تومیرقصم؟ کورخوندی، پتیاره ی هفت خط ترازمن. »
« بازقاتی کردی، یه دقیقه زبون به کام بگیروبقیه شوگوش کن، آدم دستپاچه. »
« شیشدونگ گوشم باتوست. »
« گفتم که، تاالان چن میلیون ازش گرفته م، تموم پولائیم که بابت جشن وعروسی ولباس عروس وجواهرات والماسای چن میلیونیم که واسه عروس خریده شده، دربست مال تو، یه کمشم میدی بچه خوشگله وتموم. بااین پولامیتونی بقیه ی عمرتوراحت وخوب زندگی کنی. نمیخوایم، یکی دیگه ازمشتریاروتورمیکنم. روهرکدومشون انگشت بگذارم، باسرمیدوه، گفتم یه چیزیم گیررضاهفت خط بیاد.»
« شیشدونگ کمربسته ودرخدمتم، آخرشب فردا،بچه خوشگله رومیارم که شب اینجابخوابه وازپس فردابرنامه راشروع کنیم...»
|
|