عصر نو
www.asre-nou.net

دیدار معنوی مثنوی
جایگاه عشق در تبیین هستی (بخش نخست)


Tue 30 11 2021

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

mohammad-binesh1.jpg
عقل گوید :" شش جهت حدّ است و بیرون راه نیست !"
عشق گوید: " راه هست و رفته ام من بارها ... "

در نوشته های پیشین با تبیین عقلانی و فلسفی هستی از منظر مولانا ــ غزل شماره 2519 دیوان ــآشنا شدیم. در آن جا دیدیم که وی جهان هستی را بر آمده از نفسی کلی که آن هم صادر از عقل کل می باشد تفسیر می کند .آنگاه این همه را در اختیار مطلق خداوند می داند و برای راه یافتن به درگاه وی انجام عبادات خالصانه و تزکیۀ نفس را پیشنهاد می کند . اما می بینیم جایگاه عشق که دراندیشۀ مولوی محور هستی ست ، در این نظام تلفیقی ِ فلسفه و دین خالی ست. آیا وی فراموش کرده است تا یادی از آن کند ؟ به نظر می رسد مولانا عشق را بسی فراتر ازکوشش های مذهب و عرفان و فلسفه برای تبیین هستی می داند؛چندانکه قلم ِاندیشه را خواهد شکست:

چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

با وجود این؛ گاهی مولوی اشاراتی به جایگاه بلند عشق در نظام ناشناختۀ هستی دارد، برای نمونه در آخرین حکایت بلند مثنوی "دژ هش ربا"،که عشق به تندیس دختر پادشاه چین ، شاهزادگان را شیدا کرده در پی یافتن وی سرگردان دیاران غریب می کند،نشان داده می شود که دریافت معنای عشق اکتسابی نیست و باید عملا تجربه شود . سخن در بارۀ جزئیات این حکایت را پیش تر در همین صفحه زیر عنوان "دیدار مثنوی در دژ هش ربا" آورده ام و افزون بر آن سخنرانی کوتاهی در بارۀ آن وجود دارد که نشانی آن را در پایان این نوشتار می بینید. اینک به اختصار نگاهی به آن می افکنیم :

پادشاهی به سه پسرش سفارش کرد برای آشنایی با مملکت داری به هر جای آن سفر کنند، مگر به قلعه ای دارای نقش و صورت ، به نام "دژ هوش ربا "

هر کجاتان دل کشد عازم شوید
فی امان الله، دست افشان روید
غیر ِ آن یک قلعه نامش هش ربا
تنگ دارد بر کله داران قبا !!

شاهزادگان سخن پدر را بر چشم نهاده جهانگردی آغاز می کنند؛ اما آن منع، خار خاری در دلشان می رویاند که مخفیانه به آن قلعه نیز سری بزنند .رفتن همان و شیدا شدن بر تندیس دختر پادشاه چین همان. سرانجام، عشق دیدار و وصال دختر، آنان را به چین می کشاند. می شنوند که آن شاه بسیار بر جویندگان دختر سخت می گیرد و از ایشان نشانی می طلبد تا ثابت کنند اودختری دارد. بر آن می شوند که نزدیک قصر شاه مخفی گشته مدتی اوضاع را زیر نظر بگیرند،تا شاید راهی به دیدار دختر و آوردن نشانی بیابند . مدتی می گذرد و برادر بزرگ را طاقت به سر رسیده راهی دربار شاه می شود و به نصیحت دو برادر دیگر گوش نمی دهد. پادشاه چین عارفی وارسته و پر جلا لی ست. چندان که شاهزاده جرئت گفتن واقعییت را نمی کند و اعلام می دارد برای خدمت به وی راهی چین شده است .شاه حقیقت را البته می داند ولی تجاهل العارف کرده وی را می نوازد . چندی بعد شاهزادۀ عاشق از غم ِ معشوق ِ نادیده می میرد . برادر دوم برای شرکت در عزاداری وی به دربار راه یافته مورد توجه پادشاه واقع می شود .او نیز چنان در چنگال جلال و حشمت شاه گرفتارست که جرئت باز گویی واقعییت را ندارد و حرفی از دختر نمی زند .وی نیز عزیز کرده شاه چین گشته به همت وی با پاره ای از اسرار الهی آشنا می شود وبه کشف و کراماتی می رسد.همین امر وی را بر خویشتن مغرور ساخته در دل احساس بی نیازی از دستگیری شاه می کند و خود را به سرمنزل مقصود رسیده می پندارد . شاه روشن ضمیر،از نهاد وی به نیروی بصیرت خود آگاه گشته، آهی از سردرد می کشد که چه حیف شد آن سالک، گرفتار ابلیس نفس خویش گردید.تیر آن آه از عالم غیب ارگرافتاده شاهزاده را می کشد . و اما برادرکوچکین که جهد و کوششی برای رسیدن به دختر انجام نداده، به درون خویش پرداخت و از محل اختفاء بیرون نیامد و کاهلی ورزید،گوی معنی زد و پیروز بر آمد و به آنچه مقصودش بود رسید :

آن سوم کاهل ترین ِ هر سه بود
صورت و معنی به کلی او ربود ...

مولانا در این بلند ترین حکایت مثنوی که شامل هزار و چهارصد و سی و سه بیت می باشد، تنها همین یک بیت را در شرح حال برادر سوم می آورد و ظاهرا حکایت را نا تمام می نهد .اما در واقع امر مثنوی را در پاسخ خامانی که پرسیده و می پرسند پایان مثنوی چه نتیجه ای حاصل آمد و داستان چه شد،گوید:

ز آنکه از دل، جانب دل روزنه ست

این آخرین مصراع مثنوی معنوی ست که با زبان حال بر پرسندۀ بی "حال"، به طعنه می گوید، دل را از آشوب افکار پراکنده دور بدار تا متوجه معنی گردی . و در جایی دیگر هم می سراید :

این مباحث تا بدین جا گفتنی ست
هر چه آید زاین سپس بنهفتنی ست
ور بگویی ور بکوشی صد هزار
هست بیگار و نگردد آشکار

https://www.youtube.com/watch?v=9VRI6kSJeNs&ab_channel=BahmanSharif

ادامه دارد