عصر نو
www.asre-nou.net

تولد رمان میز آشپزخانه‌ ام


Tue 19 10 2021

علی اصغر راشدان

مقدمه رمان کوتاه دردست ترجمه
به آواز باد گوش بسپار
نوشته هاروکی موراکامی
ترجمه علی اصغرراشدان

بیشتر افراد – با مقوله ی مورد نظرم، بیشتر ما که بخشی از جامعه ی ژاپن هستیم – از مدرسه فارغ التحصیل می شویم، کار پیدا می کنیم، مدتی که گذشت، ازدواج می کنیم. در اصل، وانمود به تعقیب این الگومی کنیم. یا حداقل این چگونگی تجسم من ازبه نتیجه رسیدن مقولات بود. یعنی درواقع، من ازدواج کردم، بعد رفتم سراغ کار، بعد و به نوعی، ترتیب فارغ التحصیل شدنم را دادم. با کلماتی دیگر، نظمی را برگزیدم که دقیقا مخالف مقوله ی معمولی بودن محسوب می شد.
به این خاطرکه ازکارکردن درخدمت یک کمپانی متنفربودم، موءسسه شخصی خودراراه اندازی کردم، مکانی که مردم میتوانستندبروندوصفحات موزیک جازگوش کنند، قهوه ای بنوشند، خوراک سبکی بخورندوچیزی بنوشند. اینجا، مکانی ساده، ترجیحا، ایده ای خوشحال و شاد، برای اداره چنین شغلی بود، متوجه شدم اجازه میدهدازصبح تاشب، درآرامش، به موزیک موردعلاقه ام گوش بسپارم. مقوله ی اصلی این بود: من وزنم دردوران دانشجوئی ازدواج کردیم، پول نداشتیم. رواین حساب، مدت سه سال اول، شبیه برده هاکارکردیم، همزمان، دوسه جاکارمی کردیم که تامیتوانیم پول پس اندازکنیم. بعدازاین مدت، دورزدم که هرچه میتوانم ازدوستهاوفامیل پول قرض وپس اندازکنم. تمامی پس اندازی که ترتیب داده بودیم رابرداشتیم، روی هم گذاشتیم ودرکوکوبونجی، یک کافی شاپ – باربازکردیم، یک پاتوق دانشجوئی، درحومه ی توکیو. این مقوله درسال۱۹۷۴بود.
گرفتن جاوراه انداختن کاروکاسبی خصوصی، درگذشته خیلی کمترازحال هزینه می برد. افرادجوانی شبیه ماکه مصمم بودندبه هرقیمت، اززندگی باکاردرکمپانی خودداری کنند، چپ وراست، دکانهای کوچک راه اندازی می کردند. کافه رستوران، دکانهای گوناگون، کتاب فروشی – نام گذاری کنید... تعدادی مکان نزدیک مابودندکه مالک واداره کننده هاش ازنسل مابودند. کوکوبونجی روحیه ضد فرهنگی نیرومندی را حفظ کرد، خیلی ازآنهاکه به دوراطراف ناحیه وابسته بودند، دانشجوهای بیرون افتاده وحذف شده ازنهضت دانشجوئی بودند. اینجازمانی ناحیه ای بود. درتمام جهان، آدم میتوانست هنوزشکافهائی درسیستم پیداکند.
پیانوی قدیمی هنوزسرپای خودراازخانه والدینم بردم ودرتعطیلیهاموزیک زنده ارائه کردم. خیلی جوانهای موزیک نوازجاز درناحیه ی کوکوبونجی زندگی میکردندکه فکرمیکنم باشادی، بامبلغ کمی میتوانستیم به آنهابپردازیم، باشادی می نواختند. خیلی هاشان میرفتندکه موزیک نوازهای خوشایندی شوند. حتی حالاهم، گاهی اوقات، درکلوبهای جازاطراف توکیو، سری به دوراطرافشان میزنم.
گرچه ماکاری میکردیم که دوست داشتیم، بدهی هایمان راهم که دایم در کشاکش بود، می پرداختیم. به بانک وافرادی که پشتیبانیمان میکردند، بدهکار بودیم. دریک فرصت که پرداخت ماهیانه بانکی مان به تاخیرافتاد، من وزنم، سرشب ، باسرهای پائین گرفته، قدم میزدیم، طرف مقداری پول افتاده توخیابان تلوتلو خوردیم، این مقوله همزمانی، مداخله ی کسی یا نوعی مداخله الهی بود؟ نمیدانم، مبلغ دقیقاهمان مقداری بودکه نیازداشتیم. آخرین مهلت پرداخت روز بعدبود، دقیقاآخرین دقایق مهلت پرداخت بود. (حوادث عجیبی شبیه آن، برای ژاپنی های متفاوت، درمدت زندگیم اتفاق افتاده است. )، بیشترژاپنی ها، احتمالادست به چنین کارهائی زده اندوپول رابرگردانده وتحویل پلیس داده اند، با محدودیتی که ماداشتیم، نمیتوانستیم باچنین احساسات قشنگی زندگی کنیم.
قضیه ی جالبی بود، درباره اش، جای هیچ سئوالی نبود. من جوان بودم وزنم برتر، تمام طول روزمیتوانستیم موزیک موردعلاقه ام راگوش کنیم وخدای قلمرو کوچک اختصاصیم بود. مجبورنبودم توواگن های بسته بندی قطارهای مسافری مچاله شوم، یادرجلسات بی حس کننده ی فکرحاضرشوم، یامجیزرئیسی رابگویم که دوست ندارم. درعوض، این شانس راداشتم که با تمام انواع آدمهای جالب دیدارداشته باشم.
بیست سالگیم درپرداخت این بدهی هاوانجام کارهای سخت یدی ازصبح تاشب گذشت، ( درست کردن ساندویج وکوکتیل ودیدن شلوغی ناخوشایند – مشتریانی که با دهان پراز در خارج می شدند).
پس ازچندسال، مالک مان تصمیم گرفت ساختمان کوکوبونجی رانوسازی کند، رواین حساب، به محل حفاری شده ی جادارترومدرنتری درسنداگایا، نزدیک مرکز توکیو، نقل مکان کردیم. محل جدیدمان به اندازه ی کافی برای پیانوی بزرگمان اطاق داشت، امادرنتیجه، بدهکاریهامان اضافه شدند. رواین حساب، هنوزاوضاع آسان ترنشده بود.
بانگاه به گذشته، تمام چیزی که به خاطرمی آورم، این است که چه سخت کارکرده ایم. تصورمی کنم بیشترمردم، درگذشته وبیست سالگی شان، اوضاعشان به همین روال بوده است، اصولاوقتی برای لذت بردن نداشته بودیم، « روزهای بی خیالی جوانی. »، به سختی به آن روزهانزدیک شدیم. اوقات آزادی هم که داشتم، درمطالعه گذراندم. بزرگترین لذتهای من، همراه بود باموزیک وکتاب. مهم نیست چقدرمشغول بودم، یاچقدردرهم شکسته، یاچقدر ناراحت بودم، هیچ کس نتوانست آنهمه سرخوشی راازمن بگیرد.
پایان بیست سالگیم نزدیک که شد، بارجازسنداگایا، سرآخرشروع به نشان دادن علائمی ازاستحکام کرد. این درست است که نمیتوانستیم عقب بکشیم واستراحت کنیم – هنوزبدهی داشتیم وکاروکسب مان بالاوپائین شدنهای خودراداشت – سرآخرانگاراوضاع جهت بهتری میافت.
یک بعدازظهربراق آوریل سال ۱۹۷۸، دریک بازی بیسبال دراستودیوم جینگو حضوریافتم، ازمحل سکونت وکارم خیلی دورنبود. فصل بازگشائی لیگ مرکزی بود. بازی اول ساعت یک بود، یاکولت اسوالو هادرمقابل هیروشیما کارپ. آن روزهاطرف داراسوالوهابودم، رواین حساب، هرازگاه برای یک قدم زدن، داخل می شدم که یک بازی را همانطورکه بود، به عنوان یک جایگزین، تماشاکنم.
اسوالوهادرگذشته، دایمایک تیم ضعیف بود. (ازنامشان، احتمالاحدس میزنید )، باکمی پول ونه اسامی بازی کنهای چشمگیربزرگ. رویهمرفته، خیلی سرشناس نبودند. ممکن بودافتتاح کننده های بازی فصلی باشند، تنهاچند طرفدارپشت پرچین بیرونی می نشستند. بایک آبجو، گلوله شدم که بازی راتماشاکنم. آنوقت، درآنجا صندلی های سفیدنبود، فقط یک سراشیبی علف پوش بود. آسمان آبی براق بود، شیشه ی آبجو، درحداعلاسردبودوتوپ در مقابل مرتع سبز، به طرزچشمگیری سفیدبود. بعدازمدتها، اولین سبزی که میدیدم. اولین حمله کننده ی اسوالوها، دیوهیلتون بود، یک تازه آمده ی پوست واستخوان، ازایالات وکاملاناشناخته. دیوبه مرکزموقعیت حمله کرد. ضربه زننده ی پاک سازی کننده، چارلی مانوئل بودکه کمی بعد، به اندازه ی مدیرکلیولندایندیاناوفیلادلفیافیلیز، معروف شد. بعد، گرچه یک میخ واقعی بود، ضربه زنی که طرفداران ژاپنی به « شیطان سرخ » بودنش مشکوک شدند.
فکرکنم پرتاب کننده ی آن روزتیم هیروشیما، یوشیرواستوکوبابود. یاکولت، روی تاکشی یاسوداحساب میکرد. درته اولین ورودی، هیلتون اولین ضربه ی جبهه ی چپ سوکوباراکوبیدوبه شکلی دوبله، دفع کرد. ضربه به توپ برخورد که کرد، خوشحالی درتمام استودیوم جینگو، مثل بمب ترکیدوصداکرد. تشویق پخش وپلادر اطرافم، اوج گرفت. درآن لحظه، بدون هیچ پایه ودلیلی، ناگهان به ذهنم کوبیده شد « فکرکنم میتوانم یک رمان بنویسم. »
هنوزمیتوانم آن احساس رادقیقابه خاطربیاورم. حس کردم انگارچیزی بال بال زدوازآسمان پائین آمدوبه روشنی دردستهام گرفتمش. دراین خصوص که چنان تصادفی توچنگم افتاده، هیچ آگاهی خاصی ندارم. چیزی نفهمیدم، حالاهم چیزی نمیدانم. به هردلیل، شبیه یک انقلاب، قضیه جای خودرااشغال کرده بود. یااحتمالا، ظهورکرده بود، لغت بهتریست. تمام چیزی که میتوانم بگویم این است: ازآن لحظه که دیوهیلتون آن زنگ زیبای دوبله رادراستودیوم جینگوبه صدادرآورد، زندگی من، به طور کلی و دائمی تغییر کرد.
بعدازبازی ( تاآنجاکه به خاطرمیاورم، یاکولت برد. )، ترن طرف شینجوکورا جستجو کردم ویک دسته کاغذبرای نوشتن ویک خودکارخریدم. آن زمان وردو پروسیسوروکامپیوتردراطراف نبود، مجبوربودیم همه چیزرا، حرف به حرف وهمزمان، بادست بنویسیم. احساس نوشتن راخیلی تازه حس کردم. به خاطرمی آورم، خیلی هیجانزده بودم. اززمانی که پایه وبنیادقلم راروی کاغذ گذاشته بودم، خیلی زمان گذشته بود.
هرشب بعدازآن، دیروقت شب، ازسرکارکه برمی گشتم، کنارمیزآشپزخانه می نشتستم ومی نوشتم. معمولاتنهاچندساعت قبل ازطلوع، وقت آزادداشتم. شش ماه یادرهمین حدود، به همین روال گذشت و « به آوازبادگوش بسپار» رانوشتم. پیش نویس اول راحول حوش پایان فصل بیسبال درهم پیچیدم. تصادفا، آن سال یاکولت اسوالوهاشانس راازدست دادوتقریباپیش بینی های همه درموردبردن پرچم لیگ مرکزی، روی شکست لیگ قهرمانی پاسیفیک، ادامه یافت وهانکیو برِوز ، بادست پر، درسریهای ژاپن، قدعلم کرد. این قضیه یک معجزه ی واقعی فصل بود که شادی قلبی تمام طرفداران یاکولت رابه اوج رساند.
گوش به آوازبادبسپار، یک کارکوتاه است، نزدیک به یک داستان بلند، تایک رمان. ماههاوقت وتلاش بردتاتکمیل شود. بخشی ازدلیلش، محدودبه زمانی بودکه بایدرویش کارمیکردم، بزرگترین مسئله این بودکه درباره چگونگی نوشتن یک رمان، سرنخی نداشتم. صادقانه بگویم، همه نوع کتاب میخواندم- کتابهای موردعلاقه ام داستانهای قرن نونزده روسی وداستانهای کارآگاههای کارکشته ی آمریکائی بودند. هیچوقت یک نگاه جدی به داستان محاصرژاپن نینداخته بودم. درآن زمان، دراین خصوص که چه نوع داستان ژاپنی باید خوانده شود، یاچطوربایدبه زبان ژاپنی داستان بنویسم هم اطلاعی نداشتم.
چندماه روحدسیات بکرکار، نوشته راجراحی کردم، چیزی رابرگزیدم که شبیه استیل به نظرمیرسیدونوشته راهمراهی میکرد. سرآخرکه نتیجه رامرورکردم، از تحت تاثیرقرارگرفتن دوربودم. به نظرمیرسیدکتابم پراز ملزومات رسمی یک رمان است، به نوعی خسته کننده بودوبه عنوان یک کلیت، اگراین شیوه ایست که نویسنده حس میکند، فکرکنم دلسردم کرد. عکس العمل یک خواننده، احتمالا منفی می بود. انگارآنچه لازم بود، نداشتم. تحت شرایط عادی، کاردرآنجاپایان می یافت وبایدکنارمیرفتم. به تجلی ئی که روی علفهای سراشیبی استودیوم جینگو رسیده بودم، هنوزباروشنی توذهنم حک شده بود. درنگاه به گذشته، طبیعی بود که قادربه خلق یک رمان خوب نیستم. پذیرفتن این مقوله که فردی مثل من که درتمام زندگیش هیچ وقت چیزی ننوشته بود، این که میتواندشبیه یک خفاش، چیزی خارق العاده بتند، اشتباهی بزرگ بود. باخودگفتم: تلاش برای نوشتن وتکمیل وتمام کردن یک رمان مشکل وپیچیده غیرممکن است، تمام آن نظریات تجویزی درباره داستان وادبیات رارهاکن. احساساتت راتقلیل بده، به ذهنت که می آیند، آزادانه به شیوه ای فکرکن که دوست میداری. حرف زدن درباره تقلیل دادن برداشت های آزادانه یک نفرساده بود، اماانجام دقیقش، آنقدرهام ساده نبود. برای یک شروع کننده ی خالص مثل من، به طورخاصی، سخت بود. برای ساختن یک شروع تازه، اولین کاری که بایدمیکردم، خلاص کردن خودازشرپشته ی کاغذنسخه ی خطی وخودکاربود. تاوقتی آنهارودرروی من نشسته بودند، کاری که میکردم، به جای آنها،احساس ادبیات می کردم. ماشین تحریرقدیمی اولیوتی خودراازکمدبیرون کشیدم. به عنوان یک آزمایش، تصمیم گرفتم ابتدا داستانم رابه زبان انگلیسی بنویسم. درحالی که آماده دست زدن به هرتلاشی بودم، متوجه شدم، چرااین کاررانکنم؟
لزومی به گفتن نیست، توانائی من درنوشتن به انگلیسی خیلی تعریف نداشت. لغاتم به طورجدی محدودبود، مثل تسلطم برنحوانگلیسی. تنهامی توانستم جمله های کوتاه وساده ای بنویسم که به این معنی بود، گرچه افکاربی شمارو پیچیپده ای توی سرم دوران داشت، به همان شکل که به ذهنم می آمدند، نمیتوانستم مبادرت به روی کاغذآوردنشان کنم. زبان باید ساده باشد، نظریات من به شیوه ای آسان فهم بیان میشوند، توضیحات پیچیده از تمام لایه های اضافی، فرم کاررافشرده می کند، همه چیزترتیب داده میشود برای قرار دادن ظرف به اندازه محدودیتش. درنتیجه، یک نثر به نوعی بی ریشه وخشن بود. هرچه سعی کردم خودرادران سبک بیان کنم، قدم به قدم، ریتمی متمایزشروع به شکل گیری کرد.
ازوقتی درژاپن متولدوبزرگ شدم، لغات وجملات زبان ژاپنی سیستمی راکه من بودم، تاحدانفجار، مثل یک انبارمملوازدام، لبریزکرد. وقتی تلاش کردم افکارو احساس هایم راتوی کلمات بریزم، آن حیوانات شروع به چرخیدن دراطراف کردندو سیستم فروریخت. نوشتن به یک زبان خارجی، باتمام محدودیتهای لازم، این مانع راکنارزد. این مقوله همچنین هدایتم کردتاکشف کنم که میتوانم افکارواحساساتم رابامحدودیت یک سری کلمات وسازه های دستورزبانی بیان کنم، تازمانی که آنهارا به طورموءثرجمع وباشیوه ای ماهرانه باهم مرتبط کردم. درنهایت، فراگرفتم که به مقدارزیادکلمات مشکل، نیازی نیست – مجبورنبودم سعی کنم افرادراباچرخش های زیبای عبارات بیان کنم.
خیلی بعد، متوجه شدم آگوتاکریستوف نویسنده، داستانهای پرشمار، در سبکی نوشته که تاثیرمشابهی داشته. کریستوف یک شهروند مجارستانی بودکه درسال ۱۹۵۶،درزمان انقلاب درکشور زادگاهش، به نیوشاتل گریخت. این خانم، درآنجازبان فرانسوی آموخت، یاواداربه فراگیری واقعی فرانسوی شد. درضمن نوشتن به این زبان خارجی بودکه موفق به توسعه ی سبکی شدکه تازه ومنحصربه شخص خودش بود. این سبک یک ریتم نیرومندروی جملات وعبارات کوتاه پایه ریزی کردکه هرگز دوراطراف پراکنده نبودو همیشه مستقیم پیش میرفت وتوصیف میکرد که نقطه ی اتکاورهاازچمدان احساسی بود. داستانهایش پوشیده درلفافه ی فضائی رازآمیزبودندکه موضوعات مهم پوشیده زیرسطح راارائه میکردند. ازاولین برخوردم باکارهای این خانم، نوعی احساس دلتنگی رابه خاطرمی آورم. کاملاتصادفی، اولین رمانش، دفتریادداشت، درسال ۱۹۸۶منتشرشد، درست هفت سال بعداز« به آوازبادگوش بسپار. »
کشف تاثیرکنجکاوانه ی نوشتن به یک زبان خارجی، دراینجا، کشف یک ریتم خلاقانه مختص به خودمن است. فوری خودرابه کمدبازگرداندم ویک باردیگردسته کاغذدست نوشته وخودکارم رابیرون کشیدم. نشستم بخش یاهمچین چیزی راکه به زبان انگلیسی نوشته بودم، به زبان ژاپنی ترجمه کردم. خب، متن ترجمه شد، بایدبیشترویراست می شد، هنوزیک ترجمه ی دقیق مستقیم کلمه به کلمه نبود. درضمن پیشرفت کار، ناگزیر، سبک تازه ای درزبان ژاپنی عرض وجودکرد. سبکی مختص به خودم. یک سبک که شخص خودم کشف کرده ام. مقیاسهاازچشمهایم که فروافتادند، باخودفکرکردم: حالابه دستش آوردم. این است آن چگونگی که باید انجامش دهم. این یک لحظه ی روشنائی بود.
بعضی هاگفته اند « کارهایت احساس ترجمه رادارند. »
معنی دقیق این بیان، فراریم میکند، فکرکنم این مقوله به شیوه ای به هدف میزندوازجهت دیگر، به تمامی ازدستش میدهد. درحالی که راهگذرباز شدن اولین داستانم بود، کاملابه معنی واقعی کلمه « ترجمه شده » بود، گفته مورداشاره به تمامی اشتباه نیست. تنهااین مقوله در مورد روند نوشتن من صدق می کند. چیزی که درابتدابه زبان انگلیسی نوشتن وبعدبه ژاپنی ترجمه کردن، جستجومیکردم، کمترازخلق یک سبک خنثی بدون تزئین نبودکه به من اجازه ی حرکت آزادتررامیداد. خلق یک فرم آب رفته ی ژاپنی موردعلاقه ی من نبود. به خاطرنوشتن باصدای طبیعی شخص خودم، خواستم تیپی ازژاپنی رامستقرکنم تابامقوله ای که زبان ادبی نامیده میشود، تا آنجاکه ممکن است فاصله داشته باشد. این مقوله معیاری سخت می طلبید. همانطورکه درآن زمان می گفتند: بایدخیلی دورمیرفتم، شاید زبان ژاپنی را بیش از یک ابزار کاربردی در نظر نگرفته باشم.
برخی ازمنتقدهای من این مقوله راتهدیدی علیه زبان ملی مان می دیدند. زبان ژاپنی خیلی سخت است، سرسختی ئی که برمیگرددبه یک تاریخ درازمدت. موردتهدیداست، امااستقلالش نمیتواندازبین برودیاخدشه دارشود، حتی اگرتهدیدهم سخت باشد. این حق ذاتی تمام نویسنده هاست که باامکانات زبانی، به هرشیوه ی موردتصور، تجربه وآزمایش کنند – بدون روحیه ی ماجراجویانه، هیچ چیزمتولدشده، نمیتواندبرای همیشه نوبماند. سبک من درزبان ژاپنی باسبک تانیزاکی، مثل کارکردش، باکارتانیزاکی، متفاوت است. این مقوله خیلی طبیعی است. ازهمه ی اینهاگذشته، من آدمی دیگرونویسنده ئی مستقل به نام هاروکی موراکامیم
*
صبح روزیکشنبه ی بهاری بودکه تلفنی ازیک ویراستارمجله ی ادبی گونزو دریافت کردم که گفت: گوش به آوازبادبسپار، نامزدفهرست کوتاه نویسندگان جدیدشان شده است. اززمان راه اندازی مسابقه ی فصلی استودیوم جینگو، تقریبایک سال گذشته بودوسی ساله شده بودم. حول حوش ساعت یازده صبح بود، هنوزتقریباخواب بودم، تااواخرشب پیش کارکرده بودم. بغض آلودگوشی رابرداشتم، دراین موردکه چه کسی ازطرف دیگرگوشی رابرداشته، یاسعی میکردچه چیزی به من بگوید، هیچ تصوری نداشتم. واقعیت رابگویم، برای مجله ی گونزوفرستادن، گوش به آوازباد بسپار،رافراموش کرده بودم. دست نوشته راتمام کرده وتودست های فرددیگری گذاشته بودم، تمایل نوشتنم، به طورکلی فروکش کرده بود. نوشتنش شبیه حرف زدن بوده است، یک نوع عمل سرکشی – به زبانی خیلی ساده نوشته بودمش، درست همانطورکه به ذهنم می آمد – روی این نظریه که بایدفهرست کوتاهی می ساخت که هرگزدرذهنم عرض وجودنکرده بود. درواقع، تنهانسخه ی خودرابرای آنهافرستاده بودم. اگرآنهاداستان رابرنمی گزیدند، احتمالابرای همیشه ناپدیدمی شد، به احتمال زیاد( مجله ی گونزو دست نوشته راپس نمی فرستاد )ومن هیچوقت دیگر داستانی ننوشته بودم. زندگی مقوله ی غریبی است.
ویراستارگفت پنج داستان نهائی موجوداست، به اضافه داستان من. هیجانزده وخیلی خواب آلودبودم،رواین حساب، واقعیت این که چه اتفاقی برایم افتاده، درخودش غرقم نکرد. ازرختخواب بیرون آمدم. خودراشستشو کردم ولباس پوشیدم وباخانمم رفتم قدم زدن. درست وقتی ازمدرسه ی ابتدائی محل می گذشتیم، متوجه شدم یک کبوتررهگذرتوبته زارپنهان می شود، برداشتم ونگاهش کردم، دیدم یک بالش شکسته است. یک پلاک فلز ی روی پایش چسبیده بود. بانرمی توی ستهایم جمعش کردم وبردم به نزدیکترین ایستگاه پلیس، درآیویامااوموتساندو. همانطورکه درامتداد خیابان های فرعی هاراجوکوراه میرفتم، گرمای کبوترزخمی دردستهایم نفوذکرد. حس کردم می لرزد. یکشنبه ای صاف روشن بودودرختها، ساختمانهاوپنجره ی مغازه هادرپرتوخورشیدبهاری بازیبائی می درخشیدند.
این لحظه ای است که من راکوبید. میرفتم برنده ی جایزه شوم ومیرفتم که داستان نویسی شوم که ازچنددرجه موفقیت لذت میبرد. یک پیش فرض جسورانه بود، درآن لحظه مطمئن بودم که قضیه عملی میشود. کاملا مطمئن بودم. نه باشیوه ی تئوری پردازانه، مستقیم وبه صورت شهودی.
داستان « پینبال » را۱۹۷۳، سال بعدوبه دنبال ، به آوازبادگوش بسپار، نوشتم. هنوزبارجازرااداره می کردم وبه این معناست که « پینبال » هم آخرهای شب وکنارمیزآشپزخانه نوشته شده. این داستان بااندکی خجالت، باعشق درهم آمیخته است، من این دوکاررا« داستانهای میزآشپزخانه » می نامم. کمی بعدازاتمام پینبال درسال ۱۹۷۳بودکه ذهنم رابرای نویسنده ی تمام وقت شدن، اماده کردم ورستوران – باررافروختیم. بلافاصله روی اولین رمان کاملاطولانیم « تعقیب یک گوسفندوحشی »، مشغول کارشدم که باآن، خودرایک شروع کننده ی واقعی وداستان نویس حرفه ای، به حساب می آورم.
روی این حساب، این دوکارکوتاه، درمقوله ای که تکمیلش کرده ام، نقش مهمی بازی کرده اند. این دوکاراصلاوابداقابل جابه جائی نیستند، بیشترشبیه دوستانی خیلی قدیمیند. بعیدبه نظرمیرسدهیچ وقت دوباره باهم جمع شویم، امامن هرگز دوستی شان رافراموش نخواهم کرد. آنهادرزندگی گذشته ی من، یک حضورحیاتی وپرارزش بودند. قلبم راگرم کردندودرراهم، به من شهامت دادند.
هنوزمیتوانم باروشنی تمام به خاطربیاورم، شیوه ی تمام چیزهائی راکه سی سال پیش، آن روز، روی علفهای پشت مزرعه بیرون پرچین استودیوم جینگو، بال بال زدوداخل ذهنم شد، درست به روشنی گرمای کبوترزخمی که آن روز، آن بعدازظهریک سال بعد، نزدیک مدرسه ی ابتدائی سنداگارا، توی دستهایم گرفتم. وقتی درباره ی چیزی که به معنی نوشتن یک داستان است، فکرمیکنم، همیشه آن احساسهارابه خاطرمی آورم. چنین خاطرات ملموس، به من می آموزدتاچیزی راکه دردرون خودحمل میکنم وروءیاهای ممکنی راکه ارائه میدهد، باورداشته باشم. این مقوله آنقدرفوق العاده است که آن احساسهاتاهنوزوامروزهم دردرون من اقامت دارند...