عصر نو
www.asre-nou.net

خانه کودکی ام، دوباره می بینمت

برگردان شعری از آبراهام لینکن، شانزدهمین رییس جمهور ایالات متحده آمریکا
Fri 8 10 2021

حمید اکبری

این برگردان را به یاد نازنین عبدالمجید بیات و خدیجه مصدق تقدیم می کنم که روزگاران بسیاری با هم داشتند



یادداشت:
بنابر نظر بیشتر تاریخ نگاران، آبراهام لینکلن برجسته ترین رییس جمهور آمریکا است. لینکلن علاقه ی بسیار به شعر داشت و با اینکه نوشته ها و سخنرانی های او جزو ممتازترین نگارش ها به شمار می آیند، از او فقط سه شعر باقی مانده است. در سال ۱۸۴۴، پس از نزدیک به بیست سال، لینکلن در پشتیبانی از کارزار ریاست جمهوری هنری کلی به ایندییانا، زادگاهش بازگشت، جایی که مادر و خواهرش به خاک سپرده شده بودند. در آنجا، لینکلن با دیدن زادگاهش منقلب شد که منجر به سرودن شعر «خانه کودکی ام» شد. این شعر دارای دو بخش است که تنها بخش اول در اینجا ترجمه شده است.*
زنده یاد عبدالمجید بیات، دانشور تاریخ و فرهنگ ایران و بنیانگذار بنیاد مصدق در شهر ژنو سویس، در روز ۱۳ سپتامبر ۲۰۲۱ در گذشت. ایشان نوه دکتر محمد مصدق، رهبر دموکراتیک و تاریخ ساز ایران، بودند.

زنده یاد خدیجه مصدق، دختر کوچک دکتر مصدق بود که در سال ۲۰۰۳ در شهر نوشاتل سویس درگذشت. زنده یادان عبدالمجید بیات و خاله اش خدیجه مصدق به دلیل هم سنی در کودکی و نوجوانی با یکدیگر همبازی و نزدیک بودند. پس از بیماری خدیجه در هفده سالگی به شرحی که در زیر - پس از برگردان شعر لینکلن، به قلم آقای بیات آمده است، خدیجه برای درمان به آسایشگاهی در شهر نوشاتل سویس رفت. از آن پس و به صورت فزاینده ای، آقای بیات مسوولیت دیدار و مراقبت از خدیجه را بر عهده گرفت و تا پایان عمر از هیچ کمک و همیاری به خاله ی نازنینش دریغ نکرد. یادشان گرامی باد.

*شعر و جملاتی از این بخش یادداشت از کتاب «شعرهای آبراهام لینکن» به چاپ کتاب های اپل وود (بدفورد، ماساچوست، ۱۹۹۱) برداشت و یا برگردان شده است.

خانه کودکی ام، دوباره می بینمت،
و اندوهگین می شوم از منظره؛
گرچه، پر شدن مغزم از خاطره،
با لذت نیز توام است.

آه خاطره، تو ای دنیای میانه
که مابین زمین و بهشتی،
ای جایگاه چیزهای پوسیده و دلبندان از دست رفته
از لابلای سایه های رویاگونه بر می خیزی،

و رها شده از همه پلشتی های خاکی،
مقدس نما، پاک و نورانی،
مانند صحنه های جزیره ای افسون شده
همه در نوری سیال پوشیده.

هنگامی که کوههای غروب آلود می دهند چشمان را نوازش
وقتی که کورسوی روشنایی پیگیر روز است؛
و آنگاه که آوای شیپور در گذار
در فاصله ای دور به خاموشی می گراید؛

به سان دور شدن از آبشاری بزرگ،
در ما، آنچه می ماند، غرش است –
بدینگونه حافظه تقدس می بخشد به همه آنچه
ما می شناخته ایم ولی دیگر نمی شناسیم.

نزدیک بیست سال گذشته است
از وقتی که من در اینجا وداع کردم
با دشت و جنگل ها، و صحنه های بازی [کودکی]،
و همبازی هایی که بسیار دوستشان می داشتم.

در جایی که بسیار بودند، ولی اندک مانده اند
جایگاه چیزهای قدیمی آشنا؛
ولی با دیدن دوباره شان در ذهنم
غایب و گمشده بهمراه آمده اند.

دوستانی که در روز جدایی ترک کردم.
چقدر تغییر کرده اند، در گذر شتابان زمانه!
کودکانی که بزرگ شده اند، مردان قوی به سپیدی گراییده،
و نیمی از همه، مرده.

از بازماندگان آن دلبندان می شنوم که می گویند
چگونه هیچ چیز نتوانست آنها را از مرگ نجات دهد،
تا هنگامی که هر صدا به سان ناقوس مرگ شد،
و هر نقطه مبدل به مزاری.

در پرسه ای غوطه ور در فکر، زمین ها را وارسی می کنم،
و دور اتاق های خالی می گردم،
و احساس می کنم (همنشین مردگان)
در گورها زندگی می کنم.

خدیجه

عبدالمجید بیات

خدیجه مصدق

زنده یاد خدیجه مصدق در ۲۵ آذرماه ۱۳۰۲، مطابق با ۱۷ دسامبر ۱۹۲۳، در تهران به دنیا آمد و روز ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۲، مطابق با ۱۹ مه ۲۰۰۳، دیده از جهان فروبست.


بیماری خدیجه در سال ۱۳۱۹ بر اثر شوک شدید عصبی كه مشاهدهُ عینی بازداشت خودكامهُ پدر و شرایطی كه ماُموران شهربانی وقت با قهر و غلبه و خشونت ایشان را به زندان منطقهُ كویری بیرجند اعزام میكردند بوجود آمد: چرا كه علاقهُ عمیقی به پدرش دكتر محمد مصدق داشت.

من شخصاٌ دركنار او شاهد این صحنه بودم. با اطلاعی كه دوستی از صاحبمنصبان شهربانی به دائی اینجانب مهندس احمد مصدق رسانده بود، همراه ایشان و مادرم ضیاء اشرف، خدیجه و من به شهربانی شتافتیم و پشت شمشادهای مشرف به در بزرگ ماشین رو پشت محوطهُ شهربانی، شاهد این صحنهُ تاُثرانگیز شدیم.

روایت دیگری در ذكر این ماجرا، از كتاب خاطرات دائی دیگر بنده، دكتر غلامحسین مصدق، نقل شده است كه به علت سهو راوی و ویراستار از دقت لازم برخوردار نیست.

در راه بازگشت به منزل حال خدیجه شدیداٌ دگرگون شد و از آن پس متاٌسفانه حالت عصبی و پریشانی وی، ادامه یافت.

بر اثر شیوهُ خشن معالجهُ پریشانی و افسردگی (دپرسیون) عمیق، در تهران آن زمان (شوک الكتریكی و تزریق بی پروای انسولین)، و زندانی بودن پدر، احوال خدیجه به تدریج به وخامت گرایید.

با پایان جنگ جهانی دوم و باز شدن راه اروپا در سال ۱۹۴۷ برای تحصیل عازم سویس شدم. چندی بعد خدیجه و خانم ضیاءالسلطنه مادر بزرگم نیز به منظور معالجهُ وی به من پیوستند.

خدیجه در آسایشگاهی واقع در نیون (نزدیک ژنو) و سپس در آسایشگاه دیگری در نوشاتل در شرایطی مناسب، با داشتن پرستار مخصوص، تحت مراقبت پزشگی و معالجه، قرار گرفت.

نوسانهای روانی خدیجه به صورتی بود كه پزشکان نوشاتل با امید به بهبود طی چند سال به معالجه پرداختند اما بالاخره عملی كه پزشگان نوشاتل مناسب حال خدیجه نمیدانستند در برن انجام شد. خدیجه پس از جراحی نا موفق و بعدها مردود « لوبوتومی » زنده ماند، اما برایش زمان متوقف شد و بقیه عمر محكوم به ماندن در آسایشگاه گردید.

دربازگشت به آسایشگاه پِرِفارژیه (Prefargier) كه مؤسسه ای معظم و شناخته شده بود تا مقطع انقلاب با داشتن پرستار خصوصی به نام مادموازل بوم (Baum) كه میتوانست سالی دو بار همراه وی به تعطیلات و گردش برود، درآسایش و رفاه اما سكون و سكوت خویش زندگی كرد.

هر هفته نامه ای كوتاه حاكی از سلامت فامیل از طرف مادرم یا من همراه با مبلغ پنجاه فرانک سویس جهت پول جیبی برای او ارسال میشد. خدیجه نیز نامه ها را به فارسی پاسخ داده و هر از چندگاه نیز كارتی كوتاه و یكسان برای پدر و مادرش مینوشت، به این سیاق :

"مامان و پاپای عزیزم امیدوارم سلامت باشید. از حال من خواسته باشید سلامتم. ملالی نیست جز دوری شما..."

كه نمونه هایی از نامه ها در آرشیو بنیاد مصدق موجود است.

هر ماه، یک یا دو بار، به دیدار خدیجه به آسایشگاه نوشاتل میرفتم. از دیدنم و دریافت هدایا خوشحال میشد ولی نمیخواست از پدر و مادرش صحبت شود، و اگر در سویس نبودم دوستان سویسی ام به جای من به او سر میزدند. از گفتگو خسته میشد. لذا، بنابر تجربه ناشی از شرایط روانی او، قرار بر این شده بود، حتی الامكان، كسانی كه به دیدارشان عادت نداشت، از او عیادت نكنند. او شكلات دوست داشت و سیگار میكشید كه مرتب برایش ارسال میشد.

با برهم ریختن اوضاع در ایران وشروع جنگ ایران و عراق وضع خدیجه نیز مختل شد. عایدی او، اجاره بهای دو ساختمان بود كه كاملاً وصول نمیشد: دو ساختمانی كه دكتر مصدق برای پرداخت هزینه های او خریده بود كه پس از خدیجه بنا بر سند مالكیت به عنوان مال وقف به بیمارستان نجمیه برسد. به علاوه، دكتر مصدق طی وصیت نامه ای رسمی ولایت خدیجه را، به ترتیب سن، بر عهدهُ اولاد خود قرار داده بود كه سپس، به همان ترتیب، برعهدهُ نواده اش قرارگیرد. پس از وفات ایشان، مادرم خانم ضیاء اشرف ولایت را به عهده گرفت و نهایتاً با درگذشت بقیهُ اولاد برعهدهُ من قرارگفت.

بالا رفتن بی قاعدهُ قیمت ارز هم قوز بالای قوز شد. به آسایشگاه پرفارژیه بدهكار شدیم. در این میان مادموازل بوم نیز فوت كرد و خدیجه همدم شفیق خویش را از دست داد. با نبود امكان مالی استخدام جایگزین میسر نشد. لذا خدیجه با سایر بیماران بیش از گذشته محشور شد.

از آن پس نیز عواید خدیجه تا پایان عمر، با مشكل وصول میشد و كافی هم نبود، از این رو من شخصاٌ مخارج حوائج شخصی و هزینه های او را كه بر ذمهُ من بود، پرداختم.
ژنو هجدهم آوریل ۲۰۱۲ / بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱
عبدالمجید بیات مصدق