عصر نو
www.asre-nou.net

روسپی بزرگوار


Wed 15 09 2021

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
دانشجوها روسپی بزرگوار ژان پل سارتر را به صورت تله تئاتر، در تئاتر دانشکده ی ادبیات، روی صحنه آورده بودند. بیشتر تماشاچی ها، دانشجوهای دانشکده های ادبیات و فنی بودند، عده ای هم متفرقه و از بیرون آمده و صندلی‌های تاتر کوچک دانشکده را پر کرده بودند.
دوستم با سوسن همبازی بود.هر دو نفرشان هنوز دانشجو و اولین عرض وجودشان روی صحنه ی تئاتر بود. به نظرم، بازی اول جفتشان دلچسب و خوشایند بود.
بازی تمام شد و پرده که پائین آمد، دانشجوها، انگار که بازیکن ها اعضای خانواده ی خودشان باشند، بلندشدند، مدتی طولانی کف و سوت زدند، هوراهای دور و دراز کشیدند، کلاه و شالگردن به هوا پرت کردند. آنقدر قیل و قال کردند که پرده دوباره بالا رفت. نقش آفرین‌ها تنها دوستم و سوسن بودند، دوباره جلوی صحنه و رو در روی تماشاچی ها پیدایشان شد. جماعت کف زدند و تشویق کردند، دوستم و سوسن از شادی درپوست نمی گنجیدند، خم وراست شدندوخندیدند. تاتروصحنه و بازیکن‌ها و تماشاچی ها انگار رفقای نزدیک وآشناهای هم بودند، تماشاچی های چند ردیف اول، با بازیکن ها شوخی و جوک های خودمانی ردوبدل تمامی اهالی تئاتر سرشار از قهقهه ی خنده و شادمانی کردند.
بیرون که آمدند، گرگ و میش بعد از غروب بود. دوستم را درآغوش گرفتم، صورتش را بوسیدم، طرف رستوران دانشکده ادبیات راه افتادیم و گفتم:
« معرکه کردی! این همه مدت همسایه بودیم، نمی‌دانستم استعداد روی صحنه رفتن و نقش آفرینی داری، پسر!سوسنم بااون‌همه ناز و عشوه هاش، غوغا کرد، فکر کنم آینده ی روشنی داره، یکی از انگشت شمارهای نمایش وصحنه وسینمای وطن میشه. به نظرم کاراول هردونفرتون عالی بود...»
کنار میز که نشستیم، با همان خنده ی همیشگی وشرمی محجوب، خندیدو گفت:
« اغراق میکنی، به نظرخودم، بازیم خیلیم چشمگیرنبود، نگاه وقضاوت دوست، ازروی احساسات وتعصب وسطحی نگرانه ست، اگه یه خبره کارواستخون خرد کرده، حرفای توروبگه واینهمه غلونکنه، به خودم امیدوارمیشم. »
« شام امشب رستوران دانشکده خوراک راگوست، پس سوسن، دوست وهمبازیت پیداش نیست، خوش دارم به افتخاردرخشیدن جفتتون، شام مهمونم باشین، بروپیداکن وبیارش. »
« اومده بودن دنبالش، باماشین بردنش. ایرادی نیست، خودمودوپرس مهمون کن. میدونی که، خونه ی خواهربزرگم نزدیک سینمابلواره، میخواستم امشب برم اونجا، به خاطرگل جمال تو، نمیرم،‌ باهم گاماس گاماس میریم خونه هامون که همسایه ایم. »
« آدم عاقل شب پرخوری نمی کنه، وگرنه تاخروسخون کابوس می بینی وخروپف میکنی. »
« میخوای بگی ازآبجوی بشکه ی سفارشی کافه ی بختیاری روبه روی دانشگام خبری نیست؟ »
« ترس ورت نداره، آبجوی سفارشی بشکه ی کافه بختیاری ازنون شب واجب تره. اون برمی گرده به مجلس دوم، قاطی اینجاواین قضایاش نکن. اونجام مهمونم هستی، خیالت تخت باشه. »
خوراک راگورا همراه بگوبخندوجوک گوئی وشادی، تمام میکردیم که میز پهلوئی توجهم راجلب کرد، آهسته پرسیدم:
« سه نفراون میزکیهاین؟ ازجنم ماجوونانیستن، اشتباه نکنم، یکیشون مهین خانوم اسکوئيه. »
« خودشه، دونفردیگه م، اوستادای سرشناس دانشکده ی ادبیاتن. »
« یه دقیقه صبرکن، الان برمیگردم. »
رفتم کنارمیزشان، باادب یک شاگردنسبت به استادش، سلام کردم وگفتم:
« چشم همه ی دانشجوهاروشن که شومام اینجاتشریف دارین، سرکارخانوم! هرچی کردم مزاحم نشم، نتونستم...»
مهین خانم اسکوئی حرفم رابریدوگفت « بازافتادی روغلطک قلمبه گوئی؟ بااین آقاپسرخوش تیپ اونقدردوست هستی که بیام یه کم درباره اجراش، باهاش حرف بزنم؟ »
« فرض کنین منودلالت میفرمائین، خواهش میکنم، قدم رنجه فرمائین. »
بامهین خانم اسکوئی کنارمیزکه رسیدیم، دوستم باعجله بلندشد، مهین خانم دستش رادرازکرد، رویک زانوش خم شدوپشت دست مهین خانم رابوسیدوگفت:
« ببین کی قدم روچشمم گذاشته! اصلاباورم نمیشه. »
مهین خانم دستش راکشیدوگفت « توهم که مثل این رفیقت، اهل تعریف تعارفی. بنشینیم، درباره بازیت حرفهائی دارم که بایدتذکربدم. »
گفتم « تعریف تعارف نمیکنیم، شوماشکسته نفسی میفرمائین خانوم، شومایه گروه ازبهترین هنرپیشه های تاتروسینمای مدرن روتربیت کردین وتحویل جامعه ی مادادین...»
حرفم راقطع کردوگفت « هزارتاکاروبرنامه رودستم مونده،بگذارچارتاکلمه حرفموبزنم وبرم! »
نشستیم، باگرمی دستهای دوستم راتودستهاش گرفت، لبخندمهربان همیشگیش رولبهاش بود، توچشمهای دوستم خیره شدوگفت:
« بازیت چشم گیرتر می شدومیشود، به شرط وشروطی که این چندنکته ی کلیدی بازیگری راآویزه ی گوشت کنی. رفتی روصحنه تاتر، چراتمام وقت دربند خودت بودی؟ چرااونقدرتوچشم تماشاچیاخیره می شدی وبه عوض نقش آفرینی، اونهمه شکلک درمیارودی وقروقمیش میامدی؟ دایم لباتوبازبونت خیس میکردی، لب ودهنتوبیخودوبیمورد،کج کوله میکردی؟ چراروصحنه اونهمه ادااطواربیمورددر میاوردی؟ »
« توجه دارین که این یه تله تاتردانشجوئی واولین کارمابود. بفرمائین چه جوری این عیب ونقصاوایرادارورفع ورجوعش کنیم، بانومهین؟ »
« بایدخیلی عرق ریزی کنین وپوست بندازین، کارهنری، ازهرسنخش، شوخی وردارنیست، خودپسندی وخوش رقصی ورنمیداره، اونائی که خودمطرح کردن وخودشیفتگی، سراسروجودشون رودرخودگرفته، به دردهنرروی صحنه رفتن نمیخورن، ول معطلن، اوناکاسبن ونه هنرمند، کسی واسه شون تره خردنمیکنه. کسی که دنبال هنرواقعی، ازهرنوعش است، بایدازخودش بگذره، خودشیفتگی هاش روزیرپاله کنه وبریزه دور. بایدیه عمراستخون خردکنه، تموم هستی شو، بدون هیچ چشم داشت، بیریا، زیرپای هنرش بریزه، هنرشوخی وردارنیست، هنرتموم هستی هنرمندرو طلب میکنه، بعدازتصاحب وتملک تموم هستی وزندگی هنرمند، ممکنه گاهی گوشه ی چشمی نشون بده وطالب هنرروتوعطش زدگی رهاکنه، خمارش بگذاره وبره...»
هردونفرروگفته های مهین خانم مات ومیخکوب شده بودیم. سیگاری آتش زد ودودش راقلاج قلاج، روفضای میزفوت کردودنبال حرفش راگرفت:
« پهنه ی صحنه ی هنرنمایش، به وسعت زندگی است، آن نکته ی کلیدی اولیه ازاین قراره: روی صحنه که میری، تمام قد، خودرافراموش کن، روی صحنه، تودیگر تونیستی، وجودخارجی نداری، باتمامی وجود، تبدیل به کاراکتری میشوی که نقشش رااجرامیکنی، برای اوکه نقشش رابازی میکنی، تاتروتماشاگری وجودندارد. اصلا وابداحق نداری یک ذره ویک لحظه ازتوان واستعدادت راباتوجه به تاتروتماشاچی، هدربدی. اگرتوانستی کاملاازشرخودت فارغ وتمام وکمال، دروجودکاراکترونقش آفرینیش، حل وذوب شوی، لایق اطلاق کلمه هنرمندروی صحنه هستی... برای این تله تاترواولین بازی، فعلاکافیه. بااین دوستت بیائین باشگاه وکارگاه ما، بعدادرباره هنرتاتروصحنه وهنربه طورکلی، بیشترحرف میزنیم...»