عصر نو
www.asre-nou.net


جان هولیهان

اجرا

ترجمه علی اصغرراشدان
Tue 29 06 2021

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
حتی سه لایه ی مقواهم که ازپشت سوپرمارکت برداشته بودوزیرش گذاشت، نتوانست کاملاجلوی رسوخ سرمای پیاده رولغزنده که تااستخوان هاش نفوذمی کردرابگیرد. تیرگی ، مثل جوهری که آب رازنگ دارمیکند، آسمان راپوشاند، یک سیاهی آبی تیره رنگ باخودآوردکه لامپ های فروشگاه راسوزان وحتی درخشان ترمیکرد. تابلوهای نئون درخشیدن گرفتندومثل ستارهای زمینی بیرون آمدند.
مردی قدم می زد، مستقیم به طرفش می آمد، پیاده رورابه مقصدایستگاه کهنه ی خیابان میرفت که ازشغل ملال آوردورش کندوببردبه سوی زندگی روءیائیش درحومه های شهر. اورادید که نشسته وبه سطل زباله تکیه داده. سعی کردنگاه مردرهگذر رابه خودجلب کند، فنجان پلاستیکی مچاله رابیرون کشید،تکان دادوصدای تق تق چندسکه ی درونش رادرآورد. مردنگاهش رامستقیم روبه جلوخیره کردوعمدااورا نادیده گرفت، گذشت وصدای انعکاس قدمهاش، درامتداد سنگ فرش پیاده رو فروکش کرد.
کمی مچاله شدولایه های مقوارابه اطراف خودنزدیکترکرد، نگاهش به لامپ هايی افتادکه پنجره ی فروشگاه روبه روراپرکرده ودرسرمای سپتامبرمی درخشیدند.
علیرغم پژمردن شکوه افتخارات سلطنتیش، نیروی تکاپوی خط افق تازه وشهرت مردمیش دربردباری وبازی منصفانه ش، شهررامکانی خشن و نابخشنده یافت واز خاطرات خانه، خیلی دورش کرد.
نگاه خیره اش توروشنای لامپ هاحل شدودوباره گرماوحرارت وآسمانهای لاجوردی عمیق سرزمین خودرابه خاطرآوردکه افق تاافق کشیده شده بود.
درفاصله ای باطول یک زندگی، نوازنده ی موزیک وخواننده ی ترانه ها، خواننده ی اشعارومعلمی بوده بود. عاشق دیدن صورت بچه هاوچشم های روبه بالایشان بوده بود، لذتهای ریتم وهماهنگی ملودی که باهاشان تقسیم میکرد، درهیجان غوطه ورمی شدند- رازفوق العاده ی موزیک.
این قضیه قبل ازوقوع جنگ وتروری بودکه سرزمینش راتکه پاره کرد، برادررادر برابربرادر، خواهررا دربرابرمادروپدررادربرابرپسرقرارداد. بعضی هامی گفتندماندن وجنگیدن وظیفه است، امازن جنگنده نبود. توپخانه نزدیکتروپیشروی ترورحتمی ترکه شد، فرصت فراری بهش پیشنهاشده وانتخابش کرده وبسته ی دلاری که تقریبا نماینده ی تمام ثروتش بودراتحویل داده بود.
به یادآو ری سفروحشتناک، ترس، بوی اندامهای نشسته ی مجاورودست توی تاریکی، اهمیت نداد. به یادآوری پنهانی گذراندن مایلهای ناگفتنی، کوبیده شدن به کف فلزی، سرماو گرسنگی، قاچاق شدن ازمزرهای نادیدنی بیرون، اهمیت نداد.
درکامیون ناگهان پرصدابازشده ومسافرهای همراهش بیرون پریده ودرهمه جهت پخش وپلاشده ودرپس وپشت خیابانهای گمنام ودرجهت های گوناگون شب شهر گم شده بودند. تنهاایستاده وشگفتزده، اطراف رامی پائیده بود، سرآخرراننده گفته بود:
« خیلی سریع! خودتوگم کن، زن! نمیتونی اینجاایستاده بمونی! برو، وگرنه دستگیرمی شی! »
بعدازمدتی طولانی که چراغ های قرمزعقب ماشین توتاریکی گم شده بودند هم، ازجاش تکان نخورده بود.
دستکش های بی انگشتی راکه پیداکرده بود، درهم پیچید، قسمتی ازدستش راگرم کرد، امانوک انگشتهاش بیرون ماندوبیحس شدند. آن دستها که قادربوده اند بادستگاه های گوناگون، دلرباترین موزیک هارابنوازند، سخت وکثیف وورم آورده شده بودند. صدایش، صدائی هم که جوانیش راباچنان جذبه ای حفظ میکرد، ساکت بود، قادربه هدایت این زبان پیچیده ی خارجی نبود.
غرورش لحظه ای اوج گرفت وطغیان وهمزمان عرض وجودکرد، باابهام ازخودمتنفرش کردوبا سرعت تردیدش راتحت فشارقرارداد. یادگرفته بودکه اولین مقوله، ساده ترین مقوله ی قربانی شدن، غرورش بود، اززمانی که ازخط مرزی خاص عبورکرده بود، هرچه زمان می گذشت، همه چیزاندکی آسان ترشده بود.
آنهااکنون نزدیک وتقریباکنارش بودند، سنگ شدوناله کرد، رقت انگیزنالید، چشمهایش درخواست شدند، دستهایش رادرازوازهم بازکرد، ازتمامی وجودش مایه گذاشت ووارد آن اجرای کوچک شد، همانطورکه عادت داشت، زمانی که یادداشتهای محبوب وجملات خودراترسیم می کرد. نظرورفتارش درست بود، یک شانس، تحت تاثیرمعشوق یادرنتیجه مستی، احتمالاهردو، مردراواداربه خنده ای خیرخواهانه کرد، خم شد،چیزی توی فنجانش گذاشت وگفت:
« بیا،بگیرعزیز،برو، تموم وقتویه جانگذرون. »
« آه، نبایداین کارومی کردی، دیو. اون احتمالایه غارتگر اجتماعیه. اون اینوتنها هزینه ی بیشتربچه دارشدن یاچیزائی مثل اون میکنه. »
معنی کلمات رانفهمید، تلاش ناشیانه مردوپچپچه اش رانفهمید، حرفهای بی فکرانه ی تبعیض آمیززن رانفهمید، امااسکناس وخوش گوئی مردرادیدوتنهاکلماتی راگفت که اززبان آنهامیدانست:
« تکنیو، تنکیو، خداحفظتون کنه. »
اسکناس برای یک روزدیگرکافی بود...