عصر نو
www.asre-nou.net

خاطره‌ی سیلِ سال بگذشته


Fri 25 06 2021

لقمان تدین نژاد

new/loghman-tadayonnejad.jpg
سیل که آمد فاضلاب‌ها همه سرریز شد ریخت تمام شهر را گرفت، از قیطریه تا ژاله، از تهرانپارس تا سه راه آذری، از شهناز تا شهیاد. مردم شهر از زن تا مرد، پیر و جوان و تازه بالغ، روزنامه نگار و هنرپیشه و تراشکار و دکتر و دکاندار، همه تا زانو، تا کمر، تا گردن، افتاده بودند وسط سیلاب، بی‌امان فریاد می‌زدند و جیغ می‌کشیدند. سیلِ نابهنگام، بدون اغراق جِرم‌ها و آشغال‌ها و کثافت‌هایی را بالا آورده و سطح خیابان‌ها را گرفته بود که دستکم از زمان ساسانیان و شکست قادسیه چسبیده بودند به لوله‌های فاضلاب و آنروز فرصت کرده بودند رها شوند بیایند بالا شناور شوند بر امواج ریز و درشت. شهر شده بود یک بَلّوعه‌ی کامل.

سیل که آمد معلوم نشد از کجا، یک نفر که بنا بر سنت های دیرینه نوک زبانی تعارف می‌کرد، من یک طلبه‌ هستم تشریفات را کم کنید، از آن دور پیدایش شد سوار بر یک قایق موتوریِ سیاه، ویراژ داد میان سیلاب و گُه و کثافت‌ها و آشغالهای شناور بر آب و هرچه جلوتر و جلوتر آمد. از گرد راه نرسیده سر هر چهار راه چند چوبه دار برد بالا و برای دستگرمی پانصدتا پیکاری و راه کارگری و حقیقتی و رنجبری و کومله‌یی و کُرد و مجاهد و اقلیتی را دار کشید که بقول خودش انابت کرده باشد از کوتاهی‌هایی که پیش‌تر کرده بود و دیگران از آن ببعد حساب کار بیاید دستشان. همین آقا، با چنین سابقه‌یی، بعدها برخلاف آدم‌های دیگر که پس از شصت هفتاد سال زندگی معمولاً یا می‌میرند یا فوت می‌کنند یا در می‌گذرند، پس از هشتاد سال سن راحِل شد و یک بقعه و بارگاه چند میلیارد تومانی پیدا کرد که بیا و ببین.

سیل که آمد یک کوتوله‌ی شکم گُنده‌ از قماش همان طلبه‌ی متکبر-فروتن مذکور افتاد توی پایتخت و کردستان و استانهای دیگر، فلّه‌یی شبی چهل پنجاه تا را تیرباران کرد حتی اگر تیر خورده و زخمی بودند و در حال اغماء افتاده بر برانکارد. همین آدم که از طرز حرف زدن او معلوم بود که مشاعر درستی ندارد همزمان شد نماینده‌ی پایتخت از سوی جناح انقلابی-ضد لیبرال‌ که برود بند جیم و بند دال و شوراهای شهری را به تصویب برساند و باعث خوشحالیِ بعضی احزابِ چپِ دست راستی بشود. همین آقا بدون اینکه از کرده‌های پیشینِ خود اظهار ندامت کرده و جوابگوی کسی بوده باشد یک روز بسادگی درگذشت و پس از مدتی صبیّه‌ی محترمِ ایشان اظهار فرمود که، ابویِ‌ من با دانش‌ترین و مهربان ترین پدر و شایسته‌ترین مربی بوده و اگر امروز خانواده‌ی ما همه ژنِ برگزیده پیدا کرده‌ایم فقط و فقط بواسطه‌ی افکار و ایمان و کردار گذشته‌ی اوست.

سیل که آمد یک دستفروش حقیقتاً ختمِ خبیث‌الذات که پیش‌تر در خیابان ناصر خسرو و مقابل گاراژ ترانسپورت شمس‌العماره دستفروشی می‌کرد با شورت و کورسِت و جوراب بدن نما و تریکو، از طرف همان طلبه‌ی متکبر-فروتن فرمان گرفت که دانشگاه آدم سازی بنا کند و با شعار «اشداء علی الکفار» شبی صدتا، صد و بیست تا، حتی دویست و ده تا، دانش‌آموز و دانشجو و کارگر و پدر چند بچه و دکتر و غیره را تیرباران بکند و شبانه چال کند در بیابان‌های اطراف پایتخت. همین آقا بعدها رفت در یکی از راسته‌های بازار بزرگ حجره گرفت دکّه‌ی سر کوچه مروی را تبدیل به احسن کرد و دوباره برگشت به رسم ماضی سر فروش شورت و کورست و جوراب بدن نما.

سیل که آمد یک جوان بیست و هشت ساله‌ی شش کلاسه‌ی انباشته از هورمون جنسی از همان طلبه‌ی متکبر-فروتن فتوا گرفت روی یک کاغذ به اندازه‌ی کف دست به خط نستعلیق شکسته،، و رفت از پایتخت گرفته تا شهرهای نزدیک تا شمال تا جنوب، تا می‌توانست حکم اعدام صادر کرد برای سه نسل از سیاسیون و انقلابیون و متفکرین. تکیه کلامش در جمع موسوم به «هیئت مرگ» این بود که، کامیون و لودر و کاترپیلار و کندن گودال با مقامات زندان، حکم‌های اعدام از من! همین آقا بعدها شد رئیس جمهور کشوری که فارابی و خیّام و خوارزمی و فردوسی و هدایت و زرتشت را به جهان ارزانی کرده بود.

حالا پایان سخن نگر!

بار دیگر که سیل آمد مردم دیگر براحتی کلاه سرشان نمی‌رفت با اینکه در غیاب نسلی که همان «هیئت مرگ» ‌از آنها گرفته بود، بازهم داشت از ابتذالی به ابتذالی می‌لغزید(بقول یک شاعر). این بار بجای اینکه تا گلو بروند توی آب‌های متعفن با دهان‌های کف کرده هی مشت بالا ببرند و شعار روح منی، عشق منی سر بدهند و توی ماه عکس طلبه ببینند و اشک شوق صورت مردان میانسالِ بچه سال را خیس کند، رفتند پناه گرفتند بالای پشت بام‌ها، تپه‌ها، و زمین‌های بالا دست تا که سیل همه چیز را با خود برد و تمام گه و کثافت‌های معلّق و شناور بر سطح را با خود برد تا کویر مرکزی و همانجا ته نشین ساخت.

سیل که فروکش کرد مرقد مطهّرِ چند میلیارد تومانیِ رها شده به امان حق، بدون اغراق یک روزه مبدل شد به موزه‌ی مخافت تاریخ و مسالک مؤمنین، از ساسانیان به اینسو. از ولایت و امارت حجّاج‌ ابن یوسف ها و مروان بن حَکَم ها و سایر امیرالمؤمنین‌های اموی و عباسی و غیره بگیر، تا امامت همان طلبه‌ی متکبر-فروتن و جانشینانی که پس از چند دهه هنوز به سیاق او عمل کرده بودند، سر چهار راه ها دار بالا برده بودند و اعضای سازمان‌ها و احزاب مخالف را به انگشتان قانقاریا زده‌یی تشبیه کرده بودند که باید بیرحمانه قطع شوند. باید می‌دیدی که چطور بچه‌های دبستانی را می‌بردند آنجا گردش علمی برای آشنایی با تاریخ معاصر، از خرابی ها و نکبت سیل پیشین گرفته تا فیلم‌ها و عکس‌های تیرباران‌های پشت بام مدرسه‌ی رفاه تا استخر زندان اوین تا عکس اعضای بیست و هشت ساله‌ی «هیئت مرگ»، و شاعران و نویسندگان و فیلسوفان و نخبگانی که برایشان حکم اعدام صادر کرده بودند.

سیل که فروکش کرد، از طرف اداره‌ی بهداشت رفتند از بُزاق ِ صبیّه‌ی همان کوتوله‌ی شکم گُنده و هم مدرسه‌ییِ طلبه‌ی متکبر-فروتن مذکور نمونه برداری کردند ببرند آزمایشگاه ببینند این چه نوع ژِنی بوده است که با چنین خونسردی آدم می‌کشته و که قادر بوده است با آرامش خاطر و بی هیچ فشار وجدانی زندگی کند و بعد هم راحت بمیرد.

سیل که فروکش کرد رفتند حجره و دکّه‌ی شورت و کورست و جوراب بدن نما فروشیِ آقایی را که بعدها معروف شده بود به آدولف آیشمن دوباره بازسازی کردند گذاشتند در موزه. در یک جا عکس او و سازندگان فیلم‌های رنگ خدا و بایکوت و سفر قندهار دیده می‌شد به همراه توّابانِ نوجوان سر سفره‌ی سیزده بدر پای درختی که از آن مخالفین را در مقابل چشم دیگر زندانیان به دار می‌کشیدند. همین شخص با عینک بزرگِ تیره و موهای فرفری ژولیده در عکس‌های دیگر دیده می‌شد که دوره شده بود با خشن ترین و اوباش ترین پاسداران در حال کارگردانی نمایش تلویزیونیِ اعترافات توده‌یی های سالمند، و پیکاری‌ها و سربدارانی‌های خُرد شده و درهم شکسته. عبرت انگیز بود که چگونه تاریخ و گردش زمان چنین آدم‌هایی را از چه اعماق نازلی بر می‌دارد و به آسمان می‌رساند.

سیل که فروکش کرد رئیس جمهور را به جرم عضویت در «هیئت مرگ» و اجرای قتل هزاران نفر در زندان‌ها، نشاندند بر صندلی متهم و وکلا از جزئیات کارهای او و شرکایش پرسیدند، از روزی که فتوای مرگ را از طلبه‌ی متکبر-فروتن دریافت کرده بود تا سئوال و جواب‌های دو سه دقیقه‌یی از زندانی، تا در کمال خونسردی علامت زدن در مقابل اسم زندانی‌یی که داشت توسط پاسدار هدایت می‌شد به سمت دری در انتهای سالن که به حسینیه‌ی زندان منتهی می‌شد و داربست هایی که از آن طناب های اعدام آویزان بود…

لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۲ تیر ۱۴۰۰
۲۳ ژوئن ۲۰۲۱