عصر نو
www.asre-nou.net

دیزی


Thu 29 04 2021

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
هرسه نفریک سال واندی پیش باهم تووزارتخانه استخدام شده بودیم.عباس خوش تیپ(بیست ساله ای بالابلندو به معنی واقع خوشگل) تمام کلوبهای شبانه راکف دستش داشت. استادوراهنمای شب زنده داریهامان بود. برعکس حسین، خپله اماآقابود. تمام قهوه خانه ها، چلوکبابیهاوغذاخوریهای درجه یک راحفظ بود. هرسه نفربعدازکاراداری، پاره وقت درس میخواندیم. توگروه فرهنگی خوارزمی همکلاس بودیم. تاساعت پنج اضافه کاری میکردیم، بعدمیرفتیم سرکلاس درس.
بعدازظهری تابستانی بود. ساعت اداری تمام که شد،گفتم:
«حسین جون، میدونی خیلی آقائی؟»
« درداصلی توبگو، عینهوکف دستم حفظتم. »
«پهن کردن سفره بامن»
«روده بزرگه م ازگشنگی روده کوچیکموخورد، مابایدچی کارکنیم؟»
«پیشنهادخودت که متخصص بهترین خوراکیائی، چیه؟»
« امروزهوس دیزی گلی کرده م. »
« همون قهوه خونه ای که همیشه میریم، نبش کوچه چارقدمی همین جاست. »
« باعباس میریم، سفره رو بنداز، یه جفت دیزی باتموم مخلفاتش واسه سه فرمون میگیریم وبرمیگردیم، اگرم دوست نداری، میریم چلوکبابی رفتاری کنارمیدون شاپور، اونم خیلی دورنیست. »
« دیزی گلی قهوه خونه معرکه ست. تامن کناردفترمدیرکل یه دوش فوری میگیرم ومقدماتوآماده میکنم، شومااینجاباشین. »
وسط دفتراموراداری راجمع وجوروخلوت کردم. سفره راکه چندروزنامه بود، وسط اطاق پهن کردم، حسین زنده یادوعباس سینی غذاراوسط روزنامه هاگذاشتند. نگاهی روسینی انداختم، گفتم:
« محشره، دیزی گلی، ماست، ترشی لیته وریحون. بوش اطاقوروسرش گذاشته! عباس! اون دروببند!شاهنشاه آریامهراگه بفهمه مااینجاداریم سلطنت میکنیم، تیربارونمون میکنه! »
کاربیشترروزهامان بود. لباس راحتی آورده بودیم. بازیرپیرهن رکابی وزیرشلواری دورسینی، روروزنامه هاحلقه زدیم ونشستیم. متخصص همه کارهای دیزی زنده یادحسین بود. دنبه های دیزیهاراتوبادیه بزرگ ریخت وباگوشت کوب کوبید، آبگوشت راتوبادیه خالی کرد. نانهای سنگک دوآتشه راتوش تیلیدکردیم وخوردیم. گوشت ونخودولوبیاهای هردودیزی، ماست وترشی لیته راتوبادیه خالی کردوحسابی کوبید. هرکدام یک تکه نان سنگک می کندیم، توبادیه دورمیچرخاندیم ویک لقمه کله کلاغی نان وگوشت کوبیده درست میکردیم ومیگذاشتیم تودهنمون.
ششدانگ حواسمان توخوردن بودکه دربازشد، سینائی محافظ وزیربود. تو آبدارخانه باهاش شوخی میکردیم ودستش می انداختیم. انگاربرامان برنامه ریخته بود. درراتمام قدبازکرد. وزیروسط دربازشده وایستاد، به ماخیره ماند. دستپاچه، ازجا پریدیم، بادهن، پرسیخ وایستادیم. وزیرلبخندزدوگفت:
« بشینین، دستورمیدم بشینین! ازسرسفره بلندشدن گناه داره. بشینین،انگارمن نیستم، غذاتونوبخورین. »
به دستوروزیر، بازیرپیرهن رکابی وزیرشلواری، دوباره دورسینی، روروزنامه ها نشستیم ومشغول خوردن شدیم. وزیرمدتی باحسرت نگاهمان کرد، خودمانی شدوگفت:
« میدونیدبچه ها، شماسلطان بی جغه اید، من حاضرم تموم این مقام ووزارتوبدم وبتونم مثل همین الان شماباشم. یه لقمه ازاین غذاودیزی رو بخورم، شب تاصبح بایدازدرددل غلت بزنم...سینائی،دروببندبریم،مزاحم آقایون نشیم...»