هوشنگ .ر. لرستانی
از دشتِ لالههای واژگون
Mon 19 04 2021

روز جمعه دوم همین ماه آوریل، تنها نشسته بودم به خواندن غزلی، غزلهایی از حافظ، از حبیب دوست و رفیق سالیان پیامکی آمد روی همین بساطِ پهن شده «ارتباط جمعی»؛ و «خبر بدی» که حبیب هم خود «شنیده» بود از حالِ شاهرخ.
پایان را میگفت و نمیگفت. پیامک میگفت، من نمیخواستم بپذیرم. صحبت تلفنی چند روز پیش با صادق، برادرِ شاهرخ و خبر "بحرانی نبودن حال" او را بهانه کردم و در جواب پیامک حبیب، مدد گرفتم از حافظ:
ای دلِ غمدیده، حالت بِه شود دل بدمکن
حبیب نازنین هم مهربانانه در جواب، دیگر چیزی نگفت و با همین چیزی نگفتن حبیب، دانستم که با غزل حافظ خود را دلداری و یعنی فریب میدادهام؛ طولی هم نکشید تا دوستی دیگر «خبر بد» را صاف و پوست کنده نوشت و فرستاد.
محمد رضا طاهری (شاهرخ)، از چهرههای علنی کوشندگان دانشآموزی پیشگام و انجمنهای آموزگاران ایران بود. شاهرخ در جریان انقلاب و پس از آن با اندیشههای نوین سیاسی ـ اجتماعی آشنا شد؛ به مبارزه برای برافکندن ستم و فقر و نابرابری و پیافکندن عدالت اجتماعی پیوست و در این راه همانند بسیارانی از جوانان آن دوره با فدائیان همراه شد.
شاهرخ را در میان هواداران پُر شور فدائیان دیدم و شناختم، در جمعِ پُرشمار دانشجویان ایرانی شهر دانشگاهی پونای هند، ۱۳۵۶ ببعد.
زادهی ۱۳۳۷ خورشیدی بود در الیگودرز لرستان؛ بلندیهای زاگرس و دشت لالههای واژگون.
در تمام دورهی فعالیتهای پیشگامِ الیگودرز، رو در رو و درگیر بود با آزارها و لَت و کوبِ فالانژهای شهر. چندین بار دستگیر و زندانی شد. کوفتگی و درد گردن تا پایان زندگی. آخرین دستگیری او، هنگام جابهجایی نشریهی کار ـ کار اقلیت ـ بود. اوج دربهدری و آوارگی شاهرخ در سال ۶۰ خورشیدیست که غیاباً محکوم به اعدام میشود. در همین گرفتاریهاست که یکی از یاران و همراهان مبارزاتی شاهرخ، در همان سال و بدون محاکمه، اعدام میشود. دستگیریها، شکنجهها و تعزیرها، فشار جسمی و روحی و روانی، روحِ آرام و متینِ شاهرخ و قلب مهربان او را درید، و او هرگز سلامتی کامل خود را بازنیافت.
شاهرخ که تیغِ برهنهی تمامیت خواهان را بالای سرِخود میدید و امنیت جاناش در خطر، به ناچار لرستان زادگاه و شهر و دیار خود را ترک کرد؛ کوههای زاگرس، آبشارهای خروشان چکان، طبیعتِ زیبا، دشت لالههای واژگون و مردمان آن دیار و زنان و مردان خانواده. به یاری و همت والایِ مردی بلوچ، مدتی در جنوب مخفی میشود، به پاکستان میرود و سپس رسیدن به آلمان و شهر اشتوتگارت.
زندگی دور از میهن اما با روحیهی حساس و شکنندهی او سازگار نبود. مدتی در انجمن پناهندگان ایرانی در برلین، فعالیت کرد، سپستر کناره گرفت.به آموختن روی آورد، از دانش بهره برد، به زبان آلمانی به خوبی مسلط شد. دفاع ازحرمت و کرامت انسانی در جان او بود.
شاهرخ با تجربهی گرچه کوتاهِ فعالیتِ سیاسی، با آمیختگی صمیمانه با همهی دوستان و رفقا، با حسّ درونی همراهی و همدردی با گرفت و گیرهای فکری و رفتاری از پس گسستها و فاصلهگیریهای فکری و سیاسی، به راستی از نادوستیهای فرقهگرایانه آزرده و بیزار بود و به دور بود.
جنبههای زندگی و مراودهی دوستانه و انسانی را از رقابتها و خط کشیهای سیاسی جدا میدانست؛ در قامتی بالاتر از خط و خط کشیها ایستاده بود. در برابر تندرویهای کلامی و رفتاری و قیل و قالها میایستاد، به کسی باج نمیداد حتا به همفکران خود، و بهای کار خود را حاضر بود بپردازد، هرچه بود. قاطع بود و هراسی نداشت.
از راست روی و مماشات ِ گرایش و جریانهای شناخته شده بیزار بود، همچنان که فرقهگرایی و چپروی دوستان خود را برنمیتابید.
با چشمان باز تنها ایستاده بود؛ قدردان زنان و مردان مبارزی بود که در این صد و پنجاه سال برای آزادی و شکوفایی میهن، از خود مایه گذاشتهاند. در این سالهای آخر، گاهی و اگر فرصتی بود، میگفتم: شاهرخ دلت نمیخواهد سفری بروی به لرستان، به شهر و دیارت و دیدن آن طبیعت زیبا،کوههای زاگرس، آبشارها، چشمهها، رودها و دشتهای لالههای واژگون؟
میگفت: کجا بروم؟ بدیهایی بود و بدهایی، بدتر شدهاند.گزمهاند. هنوز هماناند.
شاهرخ را هر جا که دیدم، از هندوستان سالهای دور، تا فرانسه، تا آلمان، گفت و گوها که گرم میشد و حکایتها و روایتها، و نوبت شعرخوانی که میشد، شاهرخ باز میخواند:
«به کجا چنین شتابان»
گون از نسیم پرسید
«دل من گرفته زینجا
هوس سفرنداری
ز غبار این بیابان»
«همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم»
«به کجا چنین شتابان»
شاهرخ رفت. تسلای من به همسر او کریستین و پسرش پدرام.
رو به خودش هم میپرسم، شاهرخ «به کجا چنین شتابان؟»
|
|