تمام عطرهای عربستان
Sat 13 03 2021
لقمان تدین نژاد
آقا دقایقی پیش از آنکه صدای اذان از بلندگویِ مسجدِ محل بلند شود آفتابهی حلبی را گرفت زیر شیر آبِ پای دیوار، از آب پر کرد، چند قدم برداشت و از شکستگیِ دیوارِ بدون بندکشی بیرون زد. بر زمینِ خالیِ پشت حیاط که پا نهاد چشمهایش را ناخودآگاه تنگ کرد از نور شدیدِ آفتاب و چند قدم جلوتر رفت نشست زیر سایهی کوتاه دیوار. آقا شروع کرد به بالا زدن آستینهای عبای خود، و همزمان چشمهایش را تنگ کرد خیره ماند به آن دور دورهای شورهزارِ بی انتها و گَوَنهای خشکیده و پشتههای بیشکلِ خاک و سنگ پراکنده بر خاک. در همانحال زیر لب دعا خواند و عمّامهی خود را بالا زد. آقا لحظاتی بعد نوکِ لولهی آفتابهی حَلَبی را میزان کرد بر کفِ دست راست و بعد صدای ریختنِ آب آمد که فیششش پاشید بر پیشانیِ چروکیده و ابروهای پُرپُشت جاروییِ او. آب از پیشانی و گونهها و محاسن بلند او چکه کرد بر خاکِ تفتیده.
آقا بار دیگر دست چپِ خود را کاسه کرد، لولهی آفتابه را کج کرد وسط آن آب ریخت و فیششش پاشید بر پشت آرنجِ چروکیدهی خود. باد از دور دورهای کویر آمد نفیر کشید، بوتهی خشکیدهی گَوَن را غلتاند بر خاک و مسافتی به جلو راند، و بوتهی سبزِ روییده بر سنگریزههای پشتهی خاک را لرزاند،
-تمام عطرهای عربستان
گناه دستان کوچک تو را
نخواهد شست-
چه رسد به این اِبریقِ مسخره
که آبِ وضو میپاشد
بر آن مِرفَقِ خونین…
آقا که کف دستش را گذاشته بود بر آرنج و آماده بود پایین بکشد مکث کرد، سر بلند کرد، چشمانش را تنگ کرد کسی را خطاب کرد در آنسوی پشتهی خاک و صدا زد،
-ساکت…، بس کن دیگه…، راحَتَم بذار…!
و لحظهیی بعد دوباره بخود آمد، کف دستِ چپِ خود را چندین بار آهسته از بالا به پایین کشید بر پوستِ زردِ بازوی لاغر، آورد تا پنجه و انگشتانِ خود را یکی یکی گرفت با دقت تطهیر کرد. تا دقایقی دیگر صفوفِ جماعت در مسجدِ محل تشکیل میشد و مریدان و مقلّدینِ او از بقّالِ ساده گرفته تا تاجر و عمدهفروش، و از معلّم و کارمند بانک گرفته تا کارگر ساختمانی، و حتّا پاسبانِ محل، منتظرِ پسر ارشد و وکیل و وصیِ او میماندند برای اقامهی نماز. مقلّدین آقا چنان ارادتی به او دارند که اگر به آنها امر بکند که خودشان را از بالای دیوار پرت کنند پایین یکی از آنها نمیپرسد آخر برای چه.
یکی دو ماهی هست که آقا دارد روز به روز بیشتر به تحلیل میرود، یک حرف را باید چهار پنج بار تکرار کنی تا یک بار به زحمت بفهمد. دهانش اکثراً نیمه باز است و نگاهش آشکارا بلاهتبار و بیرنگ و بی حسّ و حالت. یک لایه خاکستریِ کمرنگ نشسته است روی مردمکهای او. مشاعرش هم دارند روزانه سیر نزولی طی میکنند. روزانه کمتر و کمتر حرف میزند و کمتر عکسالعمل نشان میدهد به اتفاقات دور و بر. دیگر اصلاً آن آدمی نیست که میشناختی، با آن موعظههای آتشین برای خیل مستمعین حاضر در مسجد. پیش از ظهرها پسر بزرگ آقا کمک میکند، زیر بغل او را میگیرد، میبرد اتاق اندرونی مینشاند صدر اتاق مخده را مرتب میکند پشت او که راحت بنشیند و او هم ساکت مینشیند تسبیح بدست و مریدان را به حضور میپذیرد. دست راستش را تکیه میدهد بر زانو و خر مقدسها و مریدان و متملّقین که وارد اتاق میشوند اول چهار دست و پا، روی زانو، قطر فرشِ کاشان را میروند، به او که میرسند میزنند دست چروکیدهی آقا را میبوسند بعد عقب عقب میروند مینشینند یک گوشه منتظر که بلکه آقا چیزی بگوید و آنها هم فیض ببرند از فرمایشات ایشان. ملّت ظالمِ ظالم پرورِ ظالم دوست…
آقا اگر یکی از همین روزها به ناگهان بیافتد زمین، لَگَنش در جا تَرَک بر میدارد، زمینگیر میشود و بعد از چند ماه خوابیدن بر بستر و به تحلیل رفتن کامل مشاعِر، یک روز جان به جان آفرین تسلیم میکند. خلاص…! تمام…! مرگِ یک پیرمردِ مقدّسِ مخبّطِ پرخاشگرِ بد سابقه. حیرت انگیز است که آقا حتّی در این سن و سال هم هنوز رقّت احساسات پیدا نکرده است و به رغم وضع مزاجیِ خود هنوز مانده است یک گونی نفرت و قساوت قلب. یک نگاه بکنی به جواب استفتائاتی که مریدانش از او میکنند خودت میفهمی. کافیست احساساتش را تحریک بکنی که آنوقت بفهمی من چه میگویم. اگر من او را نشناسم پس کی بشناسد. تا جاییکه من از این نزدیک با آقا، و با مریدها و مقلّدینِ او مراوده دارم، روزی که او سرش را زمین بگذارد مردم شهر قبل از سپیدهدم و با شنیدن صدای اولین کَرنای عزا همه میریزند توی خیابانها سر و صورت و شانههای خود را گِلمالی میکنند میافتند دنبال عُماری او و هلهلهزنان، تکبیر زنان، و همراه با گریه و نوحههای سوزناک، هی هرچه محکمتر میکوبند به سر و سینهی خود و جنازه را مشایعت میکنند تا گورستانِ بیرونِ شهر. با این مُریدهایی که من میشناسم هر آن ممکن است اختیار خودشان را چنان از دست بدهند که بریزند عمّامهی او را از آن بالای عُماری بردارند، تکه پاره کنند، و هرکس یک تریشه بردارد به غنیمت ببرد، برای تیمّن و تبرّک، و نگه دارد که بعداً بدوزد به کفنِ خود. همین مریدان و مقلدّین او بعد هم طومار مینویسند، امضا جمع میکنند، چپ و راست عریضه میدهند به ادارهی اوقاف که برای آقا بنیاد و بنگاه و بارگاه بنا کنند و گنبد و ضریح بسازند که آنها بتوانند بروند زیارت ایشان و نذر و نذورات بکنند.
آقا داشت آماده میشد آب بریزد توی دست راست که بار دیگر باد وزیدن گرفت، خاک بلند کرد از دامنِ شورهزار، و بوتهی خشکیدهی گَوَن را مسافتی دیگر غلتاند بر خاک،
-خواستم بگویم...
مادر اسدی هم دیروز درگذشت…!
آقا آفتابه را همانطور در هوا نگاه داشت، مکث کرد، چشمانش را تنگ کرد خیره شده به یک نقطهی نامعلوم در امتداد یک کوت خاک و تلاش کرد داد بزند،
-ساکت…، بس کن دیگه…، راحَتَم بذار…!
صدایش گرفته بود و ضعیف و چندان دور نرفت.
باد همچنان وزید و ذرّات خاک و شن را بلند کرد و کوباند به گونههای آقا. چند دانه شن نشست بر لبهای او،
-باید میدیدی،
صحنهی غمانگیز را،
سجده کرده بود بر یک توده خاک،
بیشکل،
نامشخص،
بی علامت،
پیشانیش بر یک تخته سنگ…
آقا خودش را نشنیده گرفت و شتابآلوده آب پاشید بر مِرفقِ دست چپ.
-دختر او از آنجا فهمید
که شاخههای نرگس و گلایول،
از دست او لغزیدند ناگهان
بر زمینِ بایرِ بی گُل و گیاه…
آقا سرسری و با عجله مَسحِ پا کشید و تمام نیرویش را جمع کرد که از زمین بلند شود و به داخل بگریزد.
-گورستانیست غمانگیز…
آقا از زمین بلند شد و در حالیکه دستهی آفتابه را در دست میفشرد سرش را خم کرد روی شانهی راست، شانهاش را هرچه بالاتر برد و بیشتر چسباند به گوش، و دست چپ را محکم گذاشت بر گوش دیگر. همانطور که پشت کرده بود به بیابان و به پُشتههای بیشکلِ خاک شتاب کرد بطرف شکستگیِ دیوار. باد شدیدتر شد و خاک بلند کرد،
-همان گورستان که کُلنگِ اول آن را
همین تو زده بودی
با آن دستانِ ظریف…
آقا در حالیکه هنوز با شانهی راست و دست چپ گوشهایش را میگرفت از شکستگیِ دیوار وارد حیاط شد، آفتابه را زمین گذاشت پای دیوار، آهسته آهسته قدم برداشت به طرف اتاقِ بالای سکو، پله را بالا رفت و وارد درگاه شد. در شورهزارِ آنسوی دیوارِ بندکشی نشده هنوز باد نفیر میکشید و پژواک گُنگِ آن آقا را دنبال میکرد و در گوشهای سنگینِ او مینشست،
-تمام… عطرها… عربستان…
گناه دستان… تو…
… نخواهد… شست…
آقا عرض فرش را پیمود رفت بطرف سجادهیی که پهن بود در گوشهی بالای اتاق که بنشیند هشت رکعت نماز ظهر و عصر بخواند برای قاصمالجبّارین، که از او خشنود باشد و که پس از مرگِ هرچه نزدیکتر شوندهی خود به جنّتِ او وارد شده و نزد او ارتزاق نماید تا روز حشر. او امید ضعیفی در دل میپروراند که بجا آوردن همین نوافِل و نمازها، و سرودن همین شعرهای عرفانی، و همین پرهیزکاریها و طاعات و عبادات، او را از سقوطِ قطعی در دوزخِ ابدی و محشور شدن با حجّاج ابن یوسف و مروان و دیگر خلفا و امیران و والیانِ خونخوارِ هزار و چهار صد سالِ گذشته حفظ خواهد کرد.
بیرون خانه، در کویر بیانتهای پیشِ رو، بادِ گرما-بِبَرِ سرما-آوَر همچنان میوزید، خاک بلند میکرد، گَوَنها را بر زمین میغلتاند، نهالهای اطراف کَرت صیفی و تک درختهای پراکندهی حاشیهی شهر را به تکان میانداخت، نفیر میکشید، و به تناوب چند لحظه فروکِش میکرد، آرام میشد، و بار دیگر غیرمنتظره شدّت میگرفت.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۹
۱۸ ژانویه ۲۰۲۱
|
|