ضربهی تبر
Wed 10 03 2021
علی اصغر راشدان
چهارپنج سال پیش، بهاری پرگل وگیاه بود، هوای شهرانگارگلاب پاشی شده بود. مثل فصل بهارهرسال، مالیخوالیائی شده بودم. غم غربت کوهی شده بود، روی شانه هام، توخواب وبیخوابیهای دائمی، توخانه، کوچه، خیابان ومخصوصا کناردریاچه ی وسط شهر، درفاصله ی یک ایستگاه متروازخانه م که بیشتراوقات، بیداری وبیکاریم راکنارش قدم میزنم،باخیالاتم درگیربودم ودائم زیرلب زمزمه میکردم. اندوه غربت چندبرابراوقات معمولی رو ذهن وسینه م آوارشده بود.
ابراهیم گلستان، بالحن فحش دهنده ش که همان لحن فحش دهندهش راهم دوست میدارم، می گوید:
« چارتاتکه خشت وکلوخ وآجرودیوارخانه ودارودرخت وخیابان، دل تنگی نداره کهَ، خشت وگل وگلوخ ودیواروخانه همه جای جهان هست، اینجاهابهترشم هست، دل تنگی واسه ایناخریت محظه. »
میگویم جناب گلستان، باتمام احترامی که برات قائلم، این حرفت مفت است. دل تنگی من برای خشت وگل وکلوخ ودیوارودرخت وخیابان وخانه نیست، دل تنگی من برای زندگیهائیست که آنجاداشته م، برای خاطرات تلخ وبیشترشیرینی است که ازکودکی تاخروج، درمیان آن خشت وگل وکلوخ ودیواروخیابان وخانه داشته ام. اینجاخیلی قشنگ ترازخشت وگل وکلوخ ودیوارخانه ومحله وکوچه وخیابان من است، امادرمیان این قشنگی، گذشته ای ندارم، خاطره ای ندارم، همزبان این آدمهای قشنگ وشسته رفته ی به اصطلاح بافرهنگ نیستم، دراینجابه چشم یک آدم زیادی نگاه میشوم،
« غیرایماواشارات وسجل،
صدهزاران نغمه می خیزدزدل،
خودزبان دل، زبانی دیگرست،
همدلی ازهمزبانی بهتراست. »
جناب گلستان، من اینجاهمدل وهمزبانی نمی بینم ونمیابم. اینجابیگانه ام. برای جائی پرپرمیزنم که خشت وگل وکلوخم باهمان خشت وگل وکلوخ به نظرت بی مقداروارزش، عجین شده ودرآمیخته وباهم ورزداده شده.
دوست خوش فکرواهل قلم وخوش قلم دیگری می گفت:
« خیلی پرپرمیزنی! میگی به چشم بیگانه نگاه میشوی، اینجاکه من هستم، ازاین خبرها نیست ومن چیزی حس نمی کنم...»
این دوست خوش ذوق وخوش قلمم، ازجهتی راست می گفت، درطول سالهای غربت نشینی، ناآرامی، گله وشکایتی ازش ندیده ونشینده بودم، اماازجهتی دیگردرست نمی گفت، غربت همه جاشِ یکیست. همه جاش را، اروپای شرقی وغربی وقاره ی آمریکاراگشته، زندگی کرده ولمس کرده ام، سرتاپایشان یک کرباسند، غربت وغربت زدگی، همه جاش یکسان است، خلقت راتنگ میکند، هرازگاه به بن بستت میراند، ازخودت به ستوهت میاورد. اینجاوآنجاهم ندارد.
دوست خوش ذوق وخوش قلمم درست نمی گفت. کشوروشهری هم که اوزندگی میکند، ازکشوروهشهرمن چندان دورنیست، آب وهواوفضائی مشابه دارند. دل تنگی وغربت زدگی آنجاهم به حدوفورهست. شایدمیخواست دلداریم دهد.
حالاوبعدازحول حوش پنج سال، به یادداشت وعکسی ازدوست خوش ذوق وخوش قلمم برخوردم. گله کرده دردی می کشم که به گفت درنمیاید، شبانه روزباعصاتوخانه راه میروم ومخم ازدردتیرمی کشد. به سراغ دکترومعاینات زیادی رفته م، هیچ کس سردرنیاورده وبه نتیجه وتشخیصی نرسیده، گفتندشایدکروناگرفته باشی، معاینه وآزمایش کروناپس دادمَ، جواب منفی بود. مانده م معطل که چه مرضی گریبان پام راگرفته. پام شده عینهومتکا، دورتادورپام، یک انگشت بالاترازمچ، مثل طوقه وپابند، زخم ناسورقرمزی شده، مانده م که چه دردومرضی گرفته م، هیچ بشری ازش سرنمیاورد. هرازگاه میروم جنگل پیمائی، میگویم شایدتواین راه پیمائی هاخاریاتیغ سمی توپام فرورفته ومتوجه نشده م، سردرنمیارم، مانده م مات ومتحیر، خواب وخوراک ندارم، دردشب وروزم رایکی کرده...
به دوست خوش قلمم نوشتم: اینهم ازفلاکتهای غربت نشینی است. اگرتوولایت بودی، یکی ازهمان حکیم باشی ها، بایکی ازهمان معجونهای گیاهی خوبت میکرد.
گله وشکایت نکن دوست خوش قلمم، دردراازجهت دیگرهم میشوددید، من دردوبیخوابی وناآرامی که دارم، راحت تروروان ترمی نویسم. بگذارشعرملای روم راازجهت عکس بخوانیم:
«« هرکه رارخ زردتر، آگاه تر
هرکه راپردردتر، هشیارتر. »
برای خوب نوشتن، به درداحتیاج داری، ضربه نیازداری. درختی رادیدم که ضربه های تبر، کمرشکنش کرده بود، ازهمانجاکه تبرخورده بود، جوانه زده بود. باخودگفتم: تبرکه خوردم، جوانه زدم. اگرمیخواهی خوب بنویسی، بایدضربه بخوری، بایدتبربخوری، بایدضربه های تبرودرد، کمرشکنت کندِ، وگرنه ول معطلی
داستایفسکی ازاعضای گروه چرنوشفسکی بود. همه دستگیرومحکوم به اعدام شدند، داستایفسکی ودوستهاش رابه تیرهای اعدام بستند، تمام دوستهاش تیرباران شدند، نوبت به داستایفسکی رسید، سربازروبه رو به زانودرآمدونشانه گیری کرد، زندگی داستایفسکی به موئی بسته بود. سواری به تاخت رسیدودادزد: دست نگهدار! فرمان بخشیدگی داستایفسکی راخواند.
این همان دردضربه ی تبری بودکه ازداستایفسکی، داستایفسکی وغول بعدی راساخت... ازهمانجاکه تبرخوردم، جوانه زدم...
|
|